نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و پنجم

روز بعد شقايق با شهروز تماس گرفت و قرار شد صبح دوشنبه عازم ويلاي شمال شوند و تا پنج شنبه آنجا بمانند با هم وعده گذاشتند كه راس ساعت شش صبح روز دوشنبه در ترمينال باشند بليط تهيه كرده و حركت كنند
شقايق تمام شرايط را براي اقامت چند روزه در شمال فراهم آورده و اطمينان داشت با مشكلي مواجه نخواهند شد.
صبح دوشنبه شهروز خيلي زودتر از حد معمول از خواب بيدار شد از شب قبل وسايل مورد نيازش را جمع آوري كرده و كنار هم گذاشته بود. وقتي به مسائل خصوصي اش رسيدگي كرد لباسهاي سفرش را پوشيد و با اتومبيل اژانس خودش را به ترمينال رساند
شب گذشته با مادرش در رابطه با سفر شمال صحبت كرد و او را در جريان گذاشت و مادرش نيز پس از سفارشات ضروري كه براي شهروز لازم مي دانست رضايت به اين مسافرت داد.
ساعت يك ربع به شش صبح را نشان مي داد كه شهروز در سالن ترمينال ايستاده و منتظر شقايق بود عقربه ساعت از شش صبح مي گذشت و هنوز خبري از شقايق نبود شهروز كه احساس مي كرد شايد مشكلي پيش آمده باشد براي جلوگيري از هر گونه خطر احتمالي در هنگام ديدارش با شقايق خودش را به گوشه اي پنهان از نظر ها كشيد و در انتظار شقايق ماند
پس از حدود نيم ساعت تاخير در موعد ديدار شقايق قدم به سالن ترمينال گذاشت شهروز با دقت اطراف و پشت سر او را زير نظر گرفت وقتي كاملا مطمئن شد كسي همراه شقايق نيست خودش را به او رساند و با نوك انگشت به پشتش زد و گفت:
- سلام خانم بد قول
- سلام ببخشيد خواب موندم...

سپس با هم به سمت تعاوني مورد نظرشان حركت كردند و بليط تهيه نمودند . چون كمي دير شده و اتوبوس آماده حركت بود بدون تامل از سالن خارج و سوار اتوبوس شدند.
پس از ساعتي اتوبوس در جاده سر سبز شمال ره مي سپرد و پيچ و خم هاي جاده را يكي پس از ديگري مي پيمود . شقايق سرش را روي شانه شهروز گذاشت و به خواب رفته بود.
راننده اتوبوس را در مقابل يكي ار رستوران هاي كنار جاده نگهداشت تا مسافرين صبحانه ميل كنند. شهروز آرام شقايق را صدا زد و شانه به شانه هم براي صرف صبحانه از اتوبوس پياده شدند.
مدتي بعد ، پس از صرف صبحانه دوباره سوار اتوبوس از پيچ و خم هاي جاده مي گذشتند و به مقصد نزديك و نزديك تر مي شدند.
ظهر از راه مي رسيد كه به ترمينال نوشهر رسيدند و پس از تحويل گرفتن بارهايشان سوار بر يك اتومبيل كرايه به سوي علمده راهي شدند. حدود بيست كيلومتري علمده يعني درست اواسط جاده نوشهر علمده شقايق از راننده اتومبيل خواست توقف كند. سس رو به شهروز كرد با انگشت اشاره سمت چپ جاده رو به دريا در قهوه اي رنگي را نشان داد و گفت:
- اونجاست...مجتمع ويلايي سيتروس ويلاي ما تنها ويلائيه كه توي اين مجتمع از همه به دريا نزديكتره...

سپس كرايه اتومبيل را حساب كردند چمدان هايشان را برداشتند و به طرف در مجتمع راه افتادند زنگ زدند سرايدار در را گشود و با ديدن شقايق گفت:
- سلام عرض مي كنم خانم
- سلام پرويز خان حالت چطوره؟ بچه ها خوبن؟

پرويز خان دست راستش را بر روي سينه گذاشت و گفت:
- قربون شما دست بوسن

شقايق به شهروز اشاره كرد و خطاب به سرايدار گفت:
- اين آقاي محترم از دوستان بسيار خوب و نزديك ما هستن و قصد دارن اينجا استراحت بكنن همه چيز كه براي آسايش و پذيرايي از ايشون فراهمه؟

پرويز خان سلام مختصر و كوتاهي به شهروز كرد و بعد رو به شقايق كرد و گفت:
- بله خانم بعد از تماستون از تهران همه چيز جفت و جور كردم.

شقايق همينطور كه به چمدانها اشاره مي كرد گفت:
-بسيار خب پس كمك كن چمدون ها رو به ويلا ببريم

پرويز خان دو چمدان به دست گرفت و از جلوي آنها راهي ويلا شد شهروز و شقايق هم از پشت سرش مي آمدند و هر كدام ساك كوچكي را حمل مي نمودند.
اين مجتمع شامل چندين ويلاي بسيار زيبا با طرح اروپايي بود كه رنگ آميزي بسيار جالب و قابل توجهي در جلوه ان نقش بسيزايي ايفا مي نمود محوطه سبز مجتمع بسيار جذاب و ديدني بود و دل هر صاحب ذوقي را به شوق مي آورد گل ها از همه رنگ و همه نوع دور تا دور محوطه را فرا گرفته و سنگ فرش قرمز رنگي در سراسر زمين مجتمع تا لب دريا امتداد داشت.
دريا به آرامي موج هاي كوتاهش را به ساحل زيباي مقابل مجتمع مي رساند و صحنه اي شاعرانه مقابل چشم بيننده به دست بزرگترين نقاش روزگار يعني نقاش طبيعت با قلم بي همتايي رقم زده بود
شهروز محو تماشاي اين طبيعت زيبا و دست نيافتني شده و بي اراده پشت سر پرويز خان و شانه به شانه شقايق ره مي سپرد.
به ويلا رسيدند شقايق كليد را از جيب مانتواش در آورد و در را باز كرد اين ويلا هم همانند ويلاهاي ديگر مجتمع بسيار زيبا و خوش نقشه ساخته شده بود از در ورودي كه وارد شدند راهروي كوتاهي آنها را به سالن گرد و دلباز و رو به درياي ويلا راهنمايي كرد نرسيده به سالن گرد ويلا راهرويي به دست چپ و راهرويي به دست راست به چشم مي خورد سمت چپ به آشپزخانه جلو بازي كه راه به سالن نداشت ختم مي شد و سمت راست سه اتاق خواب زيبا و شيك را در خود جاي داده بود.
اتاق ها و سالن ويلا كاملا مبله بودند و در آشپزخانه نيز همه نوع وسايل آشپزي وجود داشت
شقايق ليست وسايل مورد نيازش را به سرايدار خوشروي مجتمع داد تا آنها را برايش تهيه كند شهروز نيز وسايل همراهش را كناري گذاشت و خودش را روي مبل راحتي وسط سالن ويلا انداخت.
شقايق نگاهي به شهروز كرد لبخندي به روي لب آورد و گفت:
- خسته شدي عزيزم؟
- من هيچ وقت از با تو بودن خسته نمي شم
- پس پاشو وسايلت رو جمع جور كن تا منم بساط ناهار رو روبراه كنم

شهروز همينطور كه بر ميخاست گفت:
- بهتره براي ناهار بريم بيرون ...تو هم خسته اي و احتياج به استراحت داري.

شقايق نيز در راه آشپزخانه گفت:
- دلم مي خواد توي اين سفر فقط دست پخت خودمو بخوري

شهروز وسايل هر دويشان را به داخل اتاق ها انتقال داد جابه جا كرد و دوباره به سالن بازگشت . شقايق در آشپزخانه مشغول آماده كردن ناهار بود شهروز دستش را زير چانه اش گذاشت به لبه ديواره جلو باز آشپزخانه تكيه داد و شقايق را زير رگبار نگاهش گرفت.
شقايق از دور چشمكي به او زد و گفت:
- الهي فدات بشم برو روي تراس جلوي ويلا يه ميز ناهار خوري هست اونو بكش وسط تراس و صندلي هاشم دورش بچين

شهروز بدون اينكه جرفي بزند خودش را به در تراس رساند آن را گشود پا روي تراس ويلا گذاشت و از ديدن منظره اي كه مقابل ديدگانش مي درخشيد و در جا خشكش زد...
دريا با تمام عظمتش دقيقا مقابل روي او قرار داشت و فاصله اش با آب هاي مواج درياي خزر بيش از ده متر نبود...منظره اي سبز فاصله ساحل شني دريا و ويلا را پوشانده بود كه گل هاي خوش رنگ از همه رنگ به آن دلربايي خاصي مي بخشيد.
شهروز ناخود آگاه از راه باريكي كه از ميان سبزه ها و درختان تا كنار دريا كشيده شده بود به سوي دريا به راه افتاد سكو هاي بتوني زمين رو به روي ويلا از ساحل دريا جدا كرده بودند.
صداي امواج آرام دريا خلسه غير قابل وصفي در ميان تك تك رگ ها و تمامي وجودش مي ريخت. مدتي به همان حال در جا ايستاد و اين منظره روح نواز را به تماشا گرفت.
ناگهان صداي خوش آهنگ شقايق از آن خلسه بيرونش كشيد او با صداي بلند گفت:
- آقا شهروز قرار بود ميز رو رو به راه كني...خودتم كه از راه به در شدي...!

شهروز پشت سرش را نگريست و ديد شقايق ميز و صندلي هايش را وسط تراس آورده و چيده است. خنده جانانه اي سر داد كه حكايت از حال خوشش داشت و گفت:
- تو منو به بهشت آوردي تازه توقع داري از ديدن باغ هاي بهشت از راه به در نشم؟

شقايق باريش دست تكان داد به طرف ويلا برگشت و گفت:
- تا ده دقيقه ديگه ناهار حاضر ميشه هر جا مي خواي برو ولي تا وقتي ناهار آماده شد برگرد.
و به داخل ويلا بازگشت.
ويلا در معدود مناطقي واقع شده بود كه جنگل هاي شمال ايران با دريا كمترين فاصله را دارند از اين رو بهترين و دست نيافتني ترين مناظر را مقابل ديدگان هر بيننده اي به تصوير مي كشيد شهروز محو تماشاي زيبايي هاي بي نظير طبيعت منطقه شده و به قدم زدن در محوطه مجتمع مشغول بود صداي امواج دريا آرامشي عميق در روحش ريخته و روح حساسش را به وجد آورده بود
ظاهرا ده دقيقه فرصتش به پايان رسيده و شقايق براي صرف ناهار در محوطه دنبالش مي گشت از فاصله چند متري صدايش زد و گفت:
- آقاي من ناهار حاضره

شهروز به او نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
- مي بخشيد حواسم نبود الان ميام

و پشت سر شقايق به طرف ويلا روان شد در ميان راه بر سرعت خود افزود و دستش را در بازوان شقايق حلقه كرد و با هم به ويلا رسيدند و پشت ميز ناهار كه از هر حيث آماده بود نشستند.
شقايق از تهران ناهار را آماده كرده و با خود اورده بود يك غذاي حاضري و بسيار ساده انها كنار هم نشستند و مضعول صرف ناهار شدند در حين خوردن ناهار مرتبا با هم شوخي مي كردند و مي خنديدند و زيبايي هاي اطرافشان بر حال خوششان مي افزود
پس از پايان ناهار شهروز در جمع آوري ميز به شقايق كمك كرد و ظرف ها را نيز به اتفاق هم شستند سپس شقايق از شهروز اجازه خواست كه ساعتي استراحت كند شهروز هم به كنار دريا رفت تا از طبيعت زنده منطقه استفاده نمايد.
يك صندلي به همراه خود كنار سكوهاي ساحلي برد بر روي آن نشست و به فكر فرو رفت امواج كوتاه و مرتب دريا در فكر كردن به او كمك مي كردند با خو د مي انديشيد كه آينده براي او و شقايق و عشقشان چه در نظر دارد؟ ارتباطش به كچا خواهد انجاميد ؟ و اگر روزي شقايق در كنارش نباشد چه خواهد كرد...؟
گاهي انسان در مسير ماجراهايي قرار مي گيرد كه نمي داند چرا و چگونه در مسير آن قرار گرفته و هنگاميكه مي خواهد از آن طنابها و بند ها بگذرد مي بيند كه دست و پايش در گره پيچيده و ناگشودند ماجراها گرفتار آمده است.
پس بر جاي مي ماند و مي انديشد كه چگونه در آن دام ها افتاده است و ان زمان است كه علاقمند مي شود بماند و تماشاگر پايان ماجرا باشد
شهروز نيز با همين وضعيت دست به گريبان بود و چاره اي جز ايستادن تا پايان ماجرا را نداشت ناگفته نماند كه او علاقمند بود پايان را ببيند و لمس كند ...او از عشق شقايق گاه به سر حد جنون مي رسيد و تك تك ياخته هايش عشق شقايق را فرياد مي كشيدند....
در همين افكار غرق بود كه ناگاه تصوير جهره شقايق بر پهنه دريا جان گرفت و بر وسعت بيكران دريا جز چهره شقايق كه با نگاه عاشقش شهروز را به نظاره گرفته بود چيزي وجود نداشت تصوير شقايق جان داشت و خنده زيبايي لبهاي خو نقشش را به بهترين وجه مي آراست.
شهروز ار صحنه اي كه مقابل ديدگانش جان گرفته بود بر خود لرزيد و براي اينكه از تو هم خارج گردد چندين بار دست به چشم هايش كشيد و دوباره پهنه دريا را نگريست اما هر لحظه تصوير زنده و زنده تر مي شد و در برابر ديدگان عاشق شهروز بيشتر و واضح تر جان مي گرفت...
شهروز احساس كرد نيرويي غير قابل توصيف از قلبش مي جوشد و دريچه قلبش را باز مي كرد چيزي مانند وحي دلش را مالامال مي نمود جملات مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و شعري زيبا را رقم مي زدند.
شهروز كه هميشه كاغذ و قلم به همراه داشت بي اراده آنها را از جيبش بيرون كشيد و بر سينه سپيد كاغذ با قلم سياهش چنين نگاشت:
مي توان بر پهنه آينه ها
پاكي عشق ترا تصوير كرد
مي توان با رنگ و بوي لاله ها
سوره عشق تو را تغيير كرد
مي توان بر غنچه هاي رازي
نام زيباي ترا تحرير كرد
مي توان از مستي چشمان تو
باده خواران يك به يك تعيز كرد
مي توان با غمزه جادوي تو
كشور آلاله را تسخير كرد
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تعيير كرد
مي توان با همنوايي هاي تو
مرگ را هم چاره و تدبير كرد
مي توان در پيچ و تاب موي تو
صد دل ديوانه را زنجير كرد
مي توان افسانه عشق ترا
با پرستو گفت و عالمگير كرد
مي توان با نغمه لالائيت
هم نوايي با من دلگير كرد
مي توان با مخمل سبز غزل
جامه اي بر قامتت تصوير كرد

هر بيتي كه مي سرود با نگاهي بر تصوير زيباي شقايق بر صفحه آبي دريا مهر تثبيت بر آن مي زد و بعد بيت ديگر ار مي سرود تا نهايتا به آخرين مصراع رسيد و در اين زمان وقتي به دريا نگريست ديگر چهره شقايق را بر سينه دريا نديد
گويي به آرامشي ژرف رسيده باشد نفس عميقي كشيد و بعد شعري كه سروده بود را مرور كرد
چند لحظه بعد تماس دست هاي ظريف و داغ شقايق را بر روي شانه هايش احساس كرد از روي كاغذ سر بر داشت و او را نگريست.
شقايق چشمان شيفته اش را به او دوخته بود و هيچ نمي گفت.
شهروز دستش را گرفت، از جايش بر خاست و او را بر روي صندلي نشاند ، خودش هم مقابل شقايق بر روي سكوي ساحلي دريا ويلايي نشست و گفت:
- خوب خوابيدي عزيز دلم؟
- آره خيلي خسته بودم
- نظرت درباره يه چايي داغ چيه؟
- خيلي خوبه ...بشين برم بيارم

و از جايش برخاست شهروز دستش را گرفت و همينطور كه دوباره او را روي صندلي مي نشاند گفت:
- نه عزيزم خودم مي خوام برات چايي بريزم حالا ديگه نوبت منه كه از تو پذيرايي كنم
و حال رفتن به سوي ويلا با صداي بلندتري گفتك
- در ضمن تو اينجا اومدي كه استراحت كني نه اينكه از من پذيرايي كني...
وقتي به آشپزخانه رسيد و چاي را درون فنجان ها ريخت، تصميم گرفت تا شب هنگام و موقعيت مناسب درباره شعرش چيزي نگويد.
غروب از راه مي رسيد و اندو همچنان كنار دريا نشسته و غرق گفتگو بودند
غروب دريا چه زيباست...درست مانند اين است كه دريايي از خون جاري گشته و همه جا را فرا گرفته. اين صحنه براي عشاق دنيايي سخن دارد اما غمي كه از اين پديده زيباي خلقت در دل عاشق مي ريزد در وصف نمي گنجد...حال انكه وقتي دو دلداده در كنار هم دست در دست يكديگر داشته و اين عظمت زيبا را بنگرند سراسر وجودشان را شوق شور و هيچان در بر مي گيرد و شقايق و شهروز نيز در همين وضعيت به سر مي بردند.
غروب آنها را به اوج عشق و دلدادگي مي كشاند و لحظاتي ميانشان شكل مي گرفت كه در زندگي هر دويشان منحصر به فرد بود و فقط همان يك بار اتفاق مي افتاد. در نظر شهروز آسمان به رنگ گونه هاي شقايق سرخ بود و در اين غروب زيبا دل عاشقش از گرماي عشق بي قراري مي كرد . خورشيد آرام آرام در آغوش دريا فرو مي رفت و از نگاه انها پنهان مي شد. انگار كه شبي سياه در راه بود اما خورشيد شبهاي تار شهروز شقايق بود كه هم اكنون در كنارش بر روي شنهاي نرم ساحل نشسته و هميشه برايش خورشيد بي غروبي را مي مانست كه از برق نگاهها و شعله چشمان شقايق نوري و سيع بر شبهاي تارش مي تابيد
آنها هر لحظه عشق را بيشتر در قلب خود احساس مي كردند و ناگاه به لحظه اي رسيدند كه نيروي عظيمي سراسر پيكرشان را در بر گرفت
ساعتي از تاريكي شب مي گذشت و نور افكناي بزرگي كه در اطراف سكوها كار گذاشته شده بود نور وسيعي به دريا و اطراف آن مي پاشيدند هنوز شقايق و شهروز از جايشان تكان نخورده و در عشق غوطه مي خوردند. در اين لحظات شهروز كاغذي كه شعر را در ان نوشته بود از جيبش بيرو ن اورد و گفت:
- وقتي خوابيده بودي برات شعر گفتم

شقايق با نگاه مشتاقش او را به خواند تشويق كرد و گفت:
- شعراي تو خيلي قشنگه من همشونو دوست دارم

سپس افزود:
- راستي چطور مي توني شعر بگي؟
- من معتقدم شعر شان نزول داره شعر به قلب شاعر نازل ميشه و وقتي شاعر از او ن پر شد يك قطعه شعر شكل مي گيره من معتقدم شعر جون داره احساس داره قلب داره نفس مي كشه حرف مي زنه و شاعر موظفه از سينه اش بيرون بريزه و اگه اين كار رو نكنه در حق شعرش ظلم كرده چون اونو كشته پس به اين شخص ديگه نمي گن شاعر مي گن قاتل...

شقايق كه از جملات شهروز هيچان زده شده بود گفتك
- پس زودتر بخون ببينم اينبار شاعر مهربون من چي گفته.....

شهروز مشغول خواندن شعر شد...
در حين خواند شعر شقايق با نگاه خمارش شهروز را مي نگريست و چهره اش زير نور مهتاب و نور افكنهايي كه در يا را روشن ساخته ونور ملايمي نيز به آنها مي پاشيد جاذبه مسخ كننده و مسيحايي پيده كرده بود شهروز پس از خواند هر بيت نگاهي به چهره پر محبت محبوبش مي انداخت وقتي به قسمت:
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تغبير كرد
رسيد بي اراده گفت:
- منظورم همين چشم ها و همين نگاهيه كه الان و با اين حالت قشنگ داره منو نگاه مي كنه...

و بدون اينكه كنترلي از خودش داشته باشد سرش را خم كرد و بوسه اي گرم بر دستان شقايق كاشت شقايق نيز دستي سرشار از محبت بر سر شهروز كشيد و او بقيه شعرش را خواند...
در پايان شهروز چنين خواند
تقديم به بهترينم مهربانترينم تنها مالك سرزمين دل ديونه ام، شقايق نازنينم كه سينه پر مهرش براي من گنجينه اي سرشار از محبت نهفته دارد...
و گفت:
- اميدوارم هميشه در كنارت باشم حتي از فكر اينكه بي تو زندگي كنم ديوونه مي شم...
آنها ساعتي ديگر كنار دريا نشستند و چون دو مرغ عشق دو.ر هم پر زدند و از عشق اوازها سر دادند سپس شهروز گفت.:
- نظرت درباره شام چيه؟
- براي شام جوجه كباب حاضر كردم تو اينجا باش من مي رم گوشت ها رو به سيخ مي كشم و ميام

شهروز از جايش بر خاست و گفت:
- با هم مي ريم تو بگو گوشت ها و سيخ ها رو كجا گذاشتي بقيه كارها با من

به آشپزخانه رفتند شقايق سيخ ها و گوشت هاي جوجه كبابي را به شهروز داد و او مشغول به سيخ كشيدن گوشت ها شد در اين ميان شقايق مرتبا مانند كبوتري عاشق دور شهروز مي چرخيد و قربان صدقه اش مي رفت. كار شهروز به پابان رسيد و از شقايق پرسيد:
- كجا بايد بساط كبابو راه بيندازيم؟

شقايق با انگشت اشاره گوشه سمت راست تراس را نشان داد و گفت:
- اونجا يه بار بكيو هست كه مي تونيم توش جوجه ها رو كباب كنيم.
سپس از يكي از كمدهاي كابينت بسته ذغالي بيرون آورد و به سمت تراس به راه افتاد شهروز كه سيني حاوي سيخ هاي جوجه را به دست داشت به دنبالش روان شد
شقايق قصد داشت خودش آتش را درست كند كه باز هم شهروز جلويش را گرفت و مشغول تميز كردن محوطه داخل باربكيو شد سپس ذغال ها را داخل آن ريخت كمي الكل روي آنها پاشيد و كبريت زد
در تمام طول مدتي كه شهروز مشغول آماده كردن شام بود شقايق در كنارش ايستاده و نگاهش مي كرد و گاه قربان صدقه رفتار و حركاتش مي رفت پس از اينكه كبابها آماده شد شهروز گفت:
به نظرت كجا شام بخوريم؟
شقايق سرش را با ناز تكان داد و گفت:
- هر جا تو بگي...

شهروز بدون تامل گفت:
- وسايل شامو كنار سكوها مي چينيم و لب دريا شام مي خوريم

شقايق پذيرفت و به كمك هم به سرعت وسايل شام را به كنار سكوهاي ساحلي منتقل كردند
چه شب دلچسبي و دلپزيري بود آندو روبهروي هم كنار ساحل نشسته و همچون عشاق افسانه اي قصه ها از خوردن شام در كنار هم لذت مي بردند مزه جوجه كباب انشب با طعم تمام جوجه كباب هاي دنيا متفاوت بود و لذتي عميق در جان آندو مي ريخت. هر لقمه را همراه با عشق فرو مي دادند پياپي براي هم لقمه مي گرفتند و در دهان هم مي گذاشتند از ليوان هم نوشابه مي نوشيدند و خلاصه غرق در عشق بودند آن شب بهترين شب عمر هر دويشان بود.
در اين ميان از ياد فرامرز و نسرين هم غافل نبودند و به خاطر اينكه وسايل آشنايي شان را فراهم آورده بودند از ته دل برايشان آرزوهاي قشنگ كردند...
در همين اثنا شهروز گيتارش را كه از تهران به همراه آورده بود كنار ساحل آورد به دست گرفت نگاه عاشقش را در چشمان شقايق دوخت و همراه با صداي روح فزاي گيتار عاشقانه برايش خواند.
تو شكوفه بهاري حاليته تو مث گل اناري حاليته
تو صداي چشمه ساري حاليته تو مث دل بي قراري حاليته
صبح فردا توي چشمانت مث خورشيد خداس
تو مث لطف خدايي تو رو اينجا مي بينم تو رو اينجا مي بينم
واي اگه دل بونه بگيره تو رو تو سينه بخواد
منو شرمنده نكن كاش تو رو اينجا ببينم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید