نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۳۳:
تا مرخص شدن محمد چند بار رفتم عیادت مرتضی و هر بار برخورد مرتضی سردتر از بار پیش بود.کم کم داشتم به این فکر میافتادم که کلیه دادنش هم از روی خاصی بوده و لابد قصد دارد تا آخر عمر منت از کار را بر سر محمد بگذارد.
محمد از موضوع خبر نداشت.وقتی مرخصشد نه آمد آپارتمان من و نه رفت خانه عمو منصور.وقت خروج از بیمارستان زن عمو التماس کرد:محمد جان،چند روز بریم خونه خودمون استراحت کن،حالت خوب بشه.
اما محمد زیر بار نرفت و گفت:میرم خونه خودم و پریا از من پرستاری میکنه.دلم لک زده برای پرده صورتیش.
مهدی لبخندی مرموز زد و به مهرداد اشاره کرد که:برین خونه من بعدا میام!
تا دم در دنبالم آمد و وقتی رفت،همراه محمد وارد اتاق شدیم.از دو روز پیش اتاق را حسابی گردگیری کرده بودم.وارد اتاق نشده نفس عمیقی کشید و رفت لب تخت نشست،آن روز تنها مشکلم این بود که هیجان در آغوش کشیدن او را باید در خود خفه میکردم.گفتم:دراز بکش.
گفت:میخوام بشینم،خسته شدم از بس که خوابیدم!
الهه غذا پخته و گذاشته بود توی یخچال که باید گرمش میکردم.تا قابلمه را دستم دید گفت:من گرسنه نیستم،تو چی؟
_منم سیرم،بهتره بذارمش سر جاش!
_بیا بشین،خیلی دلم برات تنگ شده پریا،مردم از بس از پشت شیشه دیدمت.عین سراب بود،هر چی دستمو دیرز میکردم به موهات نمیرسید.
کف اتاق نشستم و سرم را گذاشتم روی زانوهایش.دستش رفت لایه موهایم.دلم میخواست گریهٔ کنم،اما به خودم قول داده بودم که دست کم در لحظات شیرین زندگیم لبخند بزنم.
چشمهایم را بسته بودم و غرق در عالمی دیگر بودم که پرسید:چرا حرف نمیزنی کوچولو؟خیلی خسته شودی،تو خرج هم که افتادی!
_خرج چی؟
_بابا گفت ازش پول نگرفتی!پول کلیه رو تو دادی،مگه نه؟
سکوت کرده بود و داشتم توی ذهنم کلمات را جا به جا میکردم.تردید داشتم و نمیدانستم وقت گفتن است یا باید سکوت کنم.پرسید:کم حرف شدی یا خوابت برده؟حالا چقدر پول دادی؟
خندیدم و گفتم:دارم به صدات گوش میکنم که مدتهاست از شنیدنش محروم بودم!حرف بزن محمد!اون قدر به من آرامش میدی که انگار دارم موسیقی گوش میدم.تو نمیدونی چی هستی محمد!
یه موجود مزاحم و پر دردسر که از بچگیم وبال گردنت بودم.
_این حرف مسخره است،وبال گردنم نبودی،وبال دلم بودی.
_پس خودت قبول داری که زیادی بودم!وبال وباله دیگه،چه فرقی میکنه کجا آویزون باشه؟
_من که بلد نیستم جوابتو بدم.اون قدر شیرین زبونی که هر چی بگی به گوشم زیباست.
دست برد زیر چانهام و صورتم را به سمت خودش برگردند.نگاهم که به نگاهش افتاد از خوشحالی آن همه سلامت که در چشمهایش موج میزد،دگرگون شدم.چشمهایم کم کم داشت پر آب میشد که گفت:بسه دیگه پریا!قرار نیست چمنزارو آبیاری کنی!بذار خشک باشه که بشه توش قدم گذاشت.
_جای قدمهای تو عزیزم،همیشه روی چشمهای منه!
_چه شاعرانه و دلنشین!همین حرفهات و نگاههای قشنگت منو کشته!
_محمد!...
_جانم،عزیزم.
_چه احساسی داری؟
_احساس خوش بختی،احساس آرامش.فقط دلم شور درسهای عقب مونده مو میزنه.نگفتی چقدر خرج کردی؟
_چقدر میپرسی...هیچی!
_ده میلیون تومان از نظر سرکار خانم هیچیه؟چقدر ولخرجی دختر!
دوباره سرم رفت روی زانویش.یاد مرتضی و از خود گذشتگیاش مانند میخ توی قلبم فرو میرفت و آزارم میداد.سکوتم محمد را مشکوک کرد و گفت:خودت پولو دادی یا دکتر داد؟
_محمد جان نمیشه امروز از پول و اهدا کننده و بیمارستان حرف نزنی؟
_چرا؟خوب میخوام بدونم چقدر پول خرج کردی!به هر حال باید یه روز پولتو پس بدم.
_پول چی رو میخوای پس بدی!به اهدا کننده پول ندادم.فقط خرج بیمارستان و اتاق عمل رو دادم که خیلی جزعی بود.
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه...باشه بعدا برات توضیح میدم.
_بعدا یعنی چی؟پول اون بدبختو ندادین؟
_نگران نشو،بدون اینکه پول بگیره از بیمارستان رفت.
هر لحظه عصبی تر میشد.تصور میکرد سستی و پشت گوش انداختن من و مهدی باعث شده بود اهدا کننده پول نگرفته از بیمارستان برود.بلند شدم رفتم سمت یخچال و شیشه آب را دادم دستش.گفتم:آب جوشیده است.دارو تو بخور.میترسم یادمون بره.
هر جای اتاق میرفتم،نگاهم میکرد.سکوتش بی جهت نبود،صبر کرده بود تا خودم به حرف بیایم.نگاهش کردم.با نگاهی پرسشگر به چشمهایم زًل زده بود.پرسید:پریا،میشه یه دقیقه بشینی و بگی چی شده؟این قدر راه نرو،سرم گیج رفت!
لب تخت نشستم در کنارش.پرسید:چرا چند روز پیش پول اون بد بختو ندادین؟این راسم انسانیته؟
_انقدر حرص نخور...یه ذره آب بخور،همه چی رو برات میگم.
با لحنی جدی تر گفت:دلم خوش بود که مثل من فکر میکنی!من که گفته بودم اگه پول توی دستت نیست از بابا بگیر،بعدا بهش میدادیم.
_ولی ...محمد!محمد!...
_چیه؟
_آخه تو فرصت بده تا من بگم چی شده!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:چند روز فرصت میخوای که زبون باز کنی؟نکنه منتظری که خودم حدس بزنم!
_محمد،خواهش میکنم...این مساله به اندازه کافی منو عذاب داده!حق نیست که تو هم اعصابمو به هم بریزی.
_نکنه بابا اذیتت کرده!؟
_مسئله سر اهدا کننده است.غریبه نبود.میخواست ناشناس بمونه،اما من فهمیدم رفتم عیادتش.
چهرهاش هر لحظه کجکاو تر میشد.کلمات توی گلویم گیر میکرد و صدایم بریده بریده در میآمد و محمد هاج و واج نگاهم میکرد.از وقتی حرفم تمام شد،منتظر شنیدن نام اهدا کننده بود.
چیزی نمانده بود عصبانی شود که گفتم:با رضا و رغبت این کار رو کرد.کسی که هرگز تصورش رو هم نمیکردم این قدر انسان و با گذشت باشه!
_نکنه برادرات بودن؟اما نه ،اونا رو هر روز میدیدم!بگو پریا،دق مرگم کردی!
به چشمهایش خیره شدم و با تردید و هراس از واکنش بعدی او ،آرام گفتم:مرتضی.
خیس عرق شدم تا اسم مرتضی به زبانم آمد.محمد که انتظار شنیدن نام هر کسی را داشت به جز او.مانند شمعی که آهسته آب شود ،ولو شد روی تخت.اشک در چشمانش حلقه زده بود و داشت لبریز میشد.مرتضی که همیشه،مانند هیزم جهنم،اتشمان زده بود،آن روز شمع روشنی بخش زندگی محمد شده بود.
به سختی لبهایش را تکان داد و با صدایی گفت:باور...نمیکنم پریا،مرتضی؟...برادرم؟ای خدا...
دوباره آن حالت لعنتی آمد به سراغم،آن هم درست وقتی که دلم نمیخواست از او فاصله بگیرم.باید میرفتم دست شویی.بلند شدم و دویدم سمت در.صدای محمد رشنیدم که پرسید:کجا؟
در حدود یک ربع طول کشید تا هرچه توی معدهام بود بیرون بریزد.وارد اتاق که شدم،محمد داشت لباس عوض میکرد.با نگرانی پرسیدم:چرا بلند شودی؟
برگشت.نگاهم کرد.گریه کرده بود.چشمهایش هزار حرف داشت،اما لبهایش بسته بود.کمربندش را محکم بست و آهی از ته دل کشید.بریم پریا!
پرسیدم:کجا؟کمر بندتو انقدر سفت نبند!
_زنگ بزن تاکسی بیاد،باید بریم خونه مرتضی!کیف کمکهای ولی یادت نره!
از پشت در باز کن به یاسمین گفتم:چادر سر کن،با محمدم!
اولین بار بود که همدیگر را میدیدند.محمد،مات زده،یک نگاه به من کرد و چشمش برگشت سمت یاسمین.مجبور بودم معرفیش کنم.یاسمین گفت:بفرمایید تو.زحمت کشیدید.
یکسر رفتم سمت اتاق خواب و محمد دنبالم آمد.توی چهار چوب در ایستادم و برگشتم سمت محمد.بدنش داشت میلرزید.مرتضی که پشتش به در بود،داد زد:یاسمین کی بود؟بیا کمک کن برگردم،تنم خواب رفته!
از در فاصله گرفتم.محمد رفت تو،سلام کرد.مرتضی،مانند برق گرفته ها،تکان شدیدی خرد و با سرعت برگشت و ناله کرد.دستش به پهلویش بود.محمد دوید سمت تخت و دست گذاشت روی دست مرتضی.فریاد زد:داداش!...
یک دست مرتضی زیر دست محمد بود و دست دیگرش دور گردن محمد که داشت به پهنای صورت اشک میریخت.از دیدن آن منظره داشتم از حال میرفتم.تکیه دادم به چهار چوب در و یاسمین را صدا زدم.دو برادر در آغوش هم بودند و گریهشان به هق هق بدل شده بود.هیچ حرفی میان دو برادر رد و بدل نمیشد به جز اینکه اسم همدیگر را صدا میزدند و با صدای بلند گریه میکردند.منظرهای تکان دهنده بود.محمد لا به لای حرفهایش میگفت:الهی بمیرم که به خاطر من صد تا بخیه خوردی و ناقص شودی!
و مرتضی میگفت:خدا منو ببخشه که یه عمر تو رو اذیت کردم...جونم فدای تو داداش!
دو ساعتی پچ پچ کردند.گاه گریه میکردند و گاه به یاد شیطنتهای دوران کودکی قش قش میخندیدند.
یک لحظه صدای محمد را شنیدم که گفت:پریا،کیف منو بیار.
رفتم توی اتاق.مرتضی تازه متوجه من شد.سلام که کردم،زد زیر گریه.
محمد پتو را زد کنار و گفت:برو یه کم آب جوش بیار.
آن شب،محمد و مهدی با تلفن تا صبح پچ پچ کردند و نقشهها کشیدند،که چطور یاسمین را به افراد خانواده معرفی کنند.چند روز بعد عمو و زن عمو آمدند عیدت مرتضی.اولین بار بود که زن عمو یاسمین را میدید.تا کالسکه بچه را دید با خوشحالی پرسید:نوه من کجاست؟
فهمیدم کار مهدی است.زن عمو رفته بود بالای سر بچه که خواب بود و داشت انگاهش میکرد.یاسمین گفت:بیچاره فکر کرده بچه مال مرتضی است.
گفتم: مگه نیست؟
هر دو خندیدیم.
پایان فصل ۳۳ و ۳۴
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید