نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/3
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت: - اصلا برای چی می آیی اینجا كه مجبور بشی وقتت رو با اونا پر كنی؟
گلی دلخور از كنایه لیلا گفت:
- به خاطر فرار از كار.
لیلا گفت:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت كنم.
گلی در حالی كه به سمت حصارها می رفت با شیطنت گفت:
- البته یك چیز دیگه هم هست، چیزی كه منو هرسال به اینجا می كشونه.
لیلا دنبال گلی از حیاط خارج شد و گفت:
- می خوای حدس بزنم اون چیه؟


گلی خنده كوتاهی كرد و گفت: - باشه اما مطمئنم حدست اشتباهه.
و به لیلا چشم دوخت. لیلا با احتیاط گفت:
- وفا؟
گلی خنده ای سرداد و گفت:
- بیا تا جلوی چادرشون مسابقه بدهیم.
و خودش زودتر از لیلا شروع به دویدن كرد. از دو روز قبل كه لیلا ساعتی را آنجا گذرانده بود چیزی فرق نكرده بود چادر هنوز سرجایش بود و خاكسترهای آتش برپا شده روی زمین به چشم می خورد، حتی جای سم اسبهایی كه حالا آنجا نبودند روی زمین نقش بسته بود. گلی وارد چادر شد و بعد از دقایقی از آن خارج شد و گفت:
- نیستند.
و مشغول برپا كردن آتش شد. لیلا به او با مهارت چوبها و هیزمهای خشك را روی هم قرار می داد نگاه كرد. گلی با كبریت چوبها را آتش زد جرق جرق سوختن چوبها، بوی هیزم و گرمای مطبوع آتش كه در هوای نمناك و مرطوب جنگل بر وجود لیلا می نشست به او احساس خوشایندی داد. همانجا كنار آتش روی تخته سنگی نشست و به آتش چشم دوخت. گلی هم در حال تدارك چای به چادر رفت و آمد می كرد و دایم غر می زد:
- مردها همیشه شلخته هستند هیچ وقت نمی تونند وسایل رو سر جاش بگذارند.
لیلا بی توجه به شكایات گلی بی مقدمه پرسید:
- گلی، شغل یاشار خان چیه؟
گلی لحظاتی كوتاه به لیلا نگاه كرد و بعد گفت:
- خب تا جایی كه من می دونم به پدرش كمك می كنه؛ پدرش دو تا كارخونه نساجی داره. البته بیشتر وقتش رو توی جنگل سپری می كنه. گفتم كه یك جورهایی مرموزه فكر می كنم از اجتماع گریزونه، یك جورایی توی خودشه.
و با شوخی ادامه داد:
- مرد جنگل كه می گن همینه!
لیلا از این حرف گلی به یاد صحبتهای دوستش مریم افتاد،( نكنه یك وقت تنهایی بری توی جنگل، مردهای جنگل دنبال یك بانوی زیبا هستند. حالا اگر احتمالا یكی شون به تورت خورد آدرس منو بهش بده واسه من جنگلی و غیره فرقی نداره.)
لبخند كمرنگی بر لبهای لیلا نقش بست با خودش گفت،( باید به مریم زنگ بزنم بهش خبر بدم كه اینجا دو تا مرد جنگل پیدا كردم اما انقدر می شه بهشون اعتماد كرد كه بدون سگهای آمریكایی، تك و تنها باهاشون نشست و به قول تو گپ زد.)
- جای قشنگیه این طور نیست.
لیلا رها شده از خیالات و افكارش به سمت صدا نگاه كرد. یاشار در حالی كه او را خطاب قرار می داد اسبش را می بست:
- شما هم مثل من زیاد از دنیای اطرافتون فاصله می گیرید. این خوب نیست.
و بعد تفنگ شكاریش را برداشت، به سمت لیلا رفت و به نگاه پرسش آمیز لیلا پاسخ داد:
- منظورم اینه كه زیاد توی خودتون هستید. فهمیدید كه ما كی اومدیم؟
لیلا به تفنگ شكاری او نگاه كرد و پرسید:
- مجوز دارید؟
صدای خنده وفا فضا را پر كرد. یاشار نگاه سرزنش باری به وفا انداخت و گفت:
- تا وقتی پدربزرگتون هست كسی جرات نداره این طرفها شكار غیرقانونی كنه، در ضمن حالا فصل شكار نیست اینو فقط برای امنیت خودم می آرم شاید هم واسه نجات یكی مثل شما ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید