نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بامداد خمار – فصل اول

- مگر از روی نعش من رد بشوی. - این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبك است. از شما بعید است. شما كه می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شوم.
- پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.
- آخر چرا؟ من كه نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یك دختر تحصیلكرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خمدش را انتخاب كند؟
- چرا، می تواند. یك دختر تحصیلكرده امروزی می تواند خودش انتخاب كند. باید خودش انتخاب كند.
ولی نباید با پسری ازدواج كند كه خیلی راحت دانشكده را ول می كند و می رود دنبال كار پدرش. نباید زن پسر مردی شود كه با این ثروت و امكاناتی كه دارد، كه می تواند پسرش را به بهترین دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم كار كن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء كند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو كه شرط نیست. پدر تو شبها تا یكی دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی كنی؟ با پسری كه تنها هنر مادرش این است كه غیبت این و آن را بكند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرك كشیدن و فضولی كردن درامور خصوصی دیگران است. تو نمی توانی با این ها كنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....

سودابه از جای خود بلند شد.

- مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟
- اشتباه می كنی. باید كار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.

سودابه دست ها را به پشت یك صندلی تكیه داد و به جلو خم شد.

- پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟
- نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسیار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستیم. ولی موضوع این است كه ما با هم تفاوت داریم. اعتقادات ما، روش زندگی ما، تربیت ما دو خانواده و سلیقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمی گویم كدام خوبست كدام بد است. فقط می گویم ما دو خانواده مثل دو خط موازی هستیم كه اگر بخواهیم به هم برسیم می شكنیم.
- پس من نباید عاشق بشوم. نباید انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. باید بنشینم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاریم بیاید؟ باید ...
- نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمی گوییم انتخاب نكن. فقط می گوییم چشمهایت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولی با چشم باز. كوركورانه تصمیم نگیر. فقط زمان حال را در نظر نگیر. از خر شیطان پیاده شو. خودت را به خاك سیاه ننشان و كمی فكر كن. با خودت لجبازی نكن. ما از خدا می خواهیم تو ازدواج كنی. چه بهتر كه با مردی ازدواج كنی كه خودت او را انتخاب كرده ای و دوستش داری. ولی نمی خواهیم بدبختی ات را ببینیم. به همین دلیل هرگز با این ازدواج موافقت نخواهیم كرد.

سودابه روی از پنجره برگردانید.

-گوش كن مامان، این حرف ها رو بریز دور. استخوان ها رو بریز دور. من گفتم كه یك دختر تحصیلكرده امروزی هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنیا را گشته اید. باید بدانید دیگر نمی شود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم كه سرعقد نیشگانشان می گرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعای روشنفكری هم دارد.

مادر با لحنی دردمند گفت:

- نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمی گذرد. تا وقتی كه دخترها و پسرها عاشق آدم های نامناسب و نامتجانس می شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می بینند ولی نمی توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پایین می پرند.....

سودابه حرف مادرش را قطع كرد.

- ومی خواهند به زور آن ها را به آدم های كج و كوله استخواندار شوهر بدهند یا دختر ترشیده فلان الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یكی زیر بار حرف زور نمی روم. آخر چرا نمی فهمید، این زندگی من است. می خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نیست؟

برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود:

- تازه در عهد شاه وزوزك هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان می دادند. زیر بار حرف زور نمی رفتند. خودشان زندگی خودشان را می ساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد كه می خواست؟ هان؟ نشد؟ ...

چشمان مادر یك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش تركیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود. زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد می آورد. دخترش، دختر تحصیلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یك خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود كه دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق كنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در كار نیست و بهتر است قضیه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود كه دستی تنگ و فكری باز داشتند. خانواده ای كوچك و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می كرد. ولی متاسفانه چنین نبود. افسوس كه این حرف ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نكشیده. گوهری كه می خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شكل و سراپای وجودش. بلكه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است.

مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و ملایم بود. مستاصل بود. به ملایمت پرسید:

-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر!

دختر با لجبازی ادای او را درآورد.

-بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟

دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:

- بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم می شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ایشان زندگی را به كام آن ها تلخ نمی كرد. پشت به او نمی كرد. آن ها را طرد نمی كرد....

مادر مكثی كرد و پوزخند تلخی زد.

- ببین سودابه، بیا با هم قراری بگذاریم. پدرت از من خواسته به تو بگویم فكر این پسر را از سرت بیرون كنی. فراموشش كنی. دیگر حرفش را هم نزنی. ولی من با تو قرار دیگری می گذارم. مگر نمی گویی عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمی گویی تمام قید و بندها را پاره كرد؟ مگر نمی گویی عمه چنین و چنان كرد؟ فكر می كنی ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نیستی كه كار درستی كرد كه پافشاری كرد و به آنچه می خواست رسید؟
- چرا. همین را می گویم و معتقد هم هستم.
- خوب، بیا قرار بگذاریم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوی بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو. راضی هستی؟

سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. یك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و تردید به مادرش نگریست. باز فكری كرد و گفت:

- به شرط آن كه شما او را پر نكنید.
- یعنی چه؟ نمی فهمم؟
- یعنی یادش ندهید كه بر خلاف میلش عمل كند و به من بگوید این كار را نكنم.

مادر خندید.

- خوب است كه عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را می كند. هر كاری را كه صلاح بداند و دلش بخواهد می كند. ولی من قول می دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به حرف های او گوش كنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش بیندازی، بینداز.

مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری كه عزیز خانواده است پرسید:

- باز قهر كردی مامان! هر بار كه می آییم مثل دو آدم تحصیلكرده و فهمیده در این باره صحبت كنیم شما باید قهر كنی؟
- قهر نكرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.

سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.

آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. كتاب حافظ پدر روی میز منبت كاری وسط اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی كه دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر یك طرف دیوار اتاق نشیمن را می پوشاند و این به غیر از كتابخانه ای بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود برای هرس درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غریب افتاده بود. بر بوته های گل های سرخ معروف ایرانی حتی یك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ های سرخ و زرد آن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری كه به حیاط می رفت گشوده بود و نسیم سردی از در توری جلوی آن عبور می كرد و از آن جا به اتاق نشیمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد می شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام می كرد زیرا كه دل درون سینه اش می سوخت.

كف راهرو و اتاق با پاركت پوشیده شده و هر جا كه مناسب بود قالیچه های رنگی كرك و ابریشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زیبا بود، بلكه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت. این زن خوش سیمای شیك پوش و جذاب كه این همه برای شوهرش عزیز و لوس بود، زنی كه در زندگی راحتش هرگز گردی از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زمانی كه پدر با اتومبیل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گویی این زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خیر گذشته بود – اكنون چنان راه می رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای كشیده و خوش تراشش ندارد.

مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاكت سفید كشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی كه به اتاق عمه جان می رفت كم و كمتر شد.

رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یك اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی كه پنجره كوچكی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق كار پدر، اتاقی كه بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می كردند.

خانه حكایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می كرد. مامان نقاشی می كرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محكوم می كرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق كه این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می كردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی كه دوست داشت منع كنند؟

مدتی طول كشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من ... من ....

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید