نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل چهل پنجم
روز بعد از عروسي شهروز به همراه نو عروسش به قصد ماه عسل به يكي از كشورهاي همسايه سفر كردند حدود يك هفته در آنجا ماندند اماكن ديدني و تفريحي را در كنار هم ديدند و از سفر خوش و دلپذير و به ياد ماندني ماه عسلشان لذت بذردند و لحظاتي سرشار از شادي را در كنار هم گذراندند.
در طول اين يك هفته شهروز و شقايق مرتب به هم مي انديشيدند ولي نمي توانستند هيچ نوع تماسي با هم بگيرند شقايق كه از محل اقامت شهروز و شماره تلفن آن آگاهي نداشت و شهروز نيز در جايي كه همسرش دائما با او به سر مي برد هرگز با شقايق ارتباط برقرار نمي كرد...
به هر شكل اين هفته نيز مانند تمام هفته هاي ديگر سالهاي عمر گذشت و شهروز و الاله به وطن بازگشته و زندگي جديد خود را در خانه خودشان در كنار يكديگر آغاز نمودند.
شهروز از سفر ماه عسل سوقاتي هايي براي شقايق آورده بود كه همه از چشم همسرش دور نگه داشت و منتظر موقعيتي بود تا آنها را به دست شقايق برساند.
چند روزي گذشت و روزي از روزها شقايق با تلفن همراه شهروز تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسي گفت:گ
- چه خبر ؟ چه كارها مي كني؟
- هيچي مشغول زندگ و در آوردن يه لقمه نون
سپس افزود:
- تو چطوري ؟ خوش مي گذره؟
شقايق نفس عميقي كشيد و گفت:
- والله چه عرض كنم. ... به تو بيشتر خوش مي گذره....
شهروز بلافاصله پرسيد؟
- چه خوشي؟
شقايق به آرامي و با لحن خاصي پاسخ داد:
- تازه دامادي گفتن، ماه عسل و گذشت و گذار و پاگشا و مرتب اينور و اونور...
شهروز ميان سخنانش پريد و گفت:
- اگه اين كارا رو نكنم كه نمي شه . مردم پشت سرم هزار جور حرف مي زنن..
- من كه حرفي ندارم...
شهروز دوباره اجازه نداد شقاق جمله اي را به پاياه برساند:
- تو كه از دل من خبر نداري و نمي دوني بدون تو بهم چه مي گذره....
همش دلم مي خواست به جاي هر كس ديگه تو كنارم بودي، خودت اينطور خواستي ... خودت خواستي با هم نباشيم و با هم نمونيم....
شقايق پاسخي به شهروز نگفت و چند لحظه اي سكوت ميانشان حكمفرما شد....
نخستاين ماه تابستان فرا رسيده و شقايق و شهروز در آستانه ورود به پنجمين سالگرد آشنايي شان بودند از اينرو پس از چند لحظه شقايق سكوت را شكست و گفت:
- شهروز جان فردا سالگرد آشنايي مونه دلم مي خواد فردا براي ناهار همديگه رو توي همون رستوراني كه اولين بار با هم ناهار خورديم ببينيم و ناهار رو با هم بخوريم
- باشه عزيزم اتفاقا خيلي دلم برات تنگ شده و دلم مي خواد ببينمت از سفر ماه عسل برات سوقاتي آوردم كه با خودم ميارم و بهت مي دم.
- برات دردسر نشه؟
- نه خيالت راحت باشه
- پس تا فردا خداحافظ
و پس از اينكه ساعت ملاقات را مشخص كردند با هم خداحافظي كرده و تماس را قطع نمودند.
ظهر روز بعد طبق معمول هميشه شهروز زودتر از ساعت مقرر به رستوران رسيد وقتي ديد وقتي ديد شقايق هنوز نيامده وارد رستوران شد پشت يكي از ميزهاي رستوران نشست چون از غداهايي كه شقايق دوست داشت با خبر بود غذا را سفارش داد و انتظار شقايق را كشيد.
انتظارش چندان به طول نينجاميد و پس از چند دقيقه شقايق وارد رستوران شد و به محض اينكه چشمش به شهروز افتاد با لبخندي كه بر روي لب داشت به او نزديك شد
وقتي به شهروز رسيد گفت:
- سلام ... بازم مث هميشه زودتر از من رسيدي؟
شهروز از جايش برخاست و همينطور كه با شقايق دست مي داد گفت:
- سلام اينم نشوندهنده عشقيه كه توي دلم نهفته داردم.
شقايق صندلي روبروي شهروز را عقب كشيد روي آن نشست و بسته اي كه در دست داشت را كناري گذاشت.
سپس به شهروز نگاهي سرشار از عشق انداخت و گفت:
- حالت چظوره معلومه زندگي متاهلي حسابي بهت ساخته . چاق شدي...!
شهروز خنديد و گفت:
- اولش همه چاق مي شن، ماشاالله حسابي بهم مي رسه واسه همينه كه شكمم اينقدر اومده جلو...
سپس رو به شقايق كرد و افزود:
- خودت چطوري از خودت برام بگو...
شقايق نفس عميقي كشيد و گفت:
- از چي برات بگم؟ از عشقت كه برام شب و روز نذداشته؟
سپس سكوت كوتاهي كرد و افزود:
- توي اين چند وقته كه بر من گذشت از زماني كه اخرين ديدار رو با هم داشتيم تا حالا همش به تو و به كاراي توي مدت اين چند سالت فكر مي كردم يادم مي آمد كه چقدر اذيتت كردم ولي تو نرفتي و موندي... موندي و با آزارهاي من ساختي و صداتم در نيومد....
شهروز نشسته و به شقايق چشم دوخته بود....
در همين لحظات سفارشي كه شهروز در بدو ورود و پيش از رسيدن شقايق براي هر دو نفرشان داده بود سر ميز آوردند. به همين دليل شقايق سكوت كرد تا گارسون غذا را روي ميز گذاشته بود.
وقتي گارسون رفت شهروز از كنار دستش بسته اي كه براي شقايق آورده بود را برداشت و روي ميز جلوي دست شقايق گذاشت و گفت:
- اينا رو برات سوقاتي آوردم...
و در بسته را گشود در آن بسته چندين وسيله بزرگ و كوچك به چشم مي خورد كه شهروز براي شقايق از سفر ماه عسلش سوقات آورده بود.
شقايق يكي يكي سوقاتها را از بسته خارج كرد آنها را نگريست و با به دست گرفتن هر كدامشان لبخندي بر روي لبهايش نقش بست.
سپس دست شهروز را به علامت تشكر گرفت و گفت:
- تو عوض شو نيستي بازم اينهمه كادو برام گرفتي؟ چطور تونستي اينا رو از چشم زنت مخفي كني؟
شهروز خنديد و پاسخ داد :
- تو هنوز منو نشناختي من به خاطر تو همه كار مي كنم.
- اين موضوعو خوب مي دونم...ولي ديگه نبايد از اين كارا بكني تو ديگه زن و زندگي داري، بايد به فكر آسايش زنت باشي...
شهروز اين جملات را نشنيده گرفت و از جيب پيراهنش چكي به مبلغ يكصد هزار تومان بيرون كشيد و به طرف شقايق گرفت....
شقايق ابتدا نگاهي به چك و بعد نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- اين ديگه چيه؟
- هديه سالگرد آشنايي مون....
- پس اينايي كه برام آوردي چيه؟
- اونا سوقاتي هاته
شقايق دست شهروز را پس زد و گفت:
- نمي تونم اينو ازت بپذيرم
- چرا؟
- من ديگه به هيچ عنوان از تو ماديات نمي پذيرم اينو ببر و از طرف من به زنت هديه بد ه براي اون خرج كن...
شهروز دوباره چك را به طرف شقايق دراز كرد و گفت:
- بگير بهت مي گم بگير من هنوز هموني هستم كه قبلا بودم از اين حرفا به من نزن.
آندو مدتي سر اين موضوع با هم جر و بحث كردند و نهايتا اين شهروز بود كه موفق شد شقايق را اسير منطق خود كند شقايق نيز اين هديه را به عنوان اخرين هديه از شهروز پذيرفت.
آنها مقداري از ناهارشان را ميل نمودند و سپس شقايق دوباره نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- شهروز من فداكاريهاي تو رو تا آخر عمرم فراموش نمي كنم. محبتاي تو زندگي منو نجات داد. تو عشقو به معناي واقعي به من نشون دادي....
سپس سرش را به زير انداخت و پس از چند ثانيه ادامه داد:
- منو ببخش به خاطر تموم نا مهربوني هايي كه بهت كردم منو ببخش... بغض گلوي شهروز را در هم فشرد . كمي به خود مسلط شد و به آرامي گفت:
- يادته روز تولدت منو از خونت بيرون كردي؟
و ديگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد بغض در صدايش شكسته و قطرات اشك از مژگان بر روي گونه هايش مي ريختند.
- شقايق با ذيدن اين صحنه گفت:
- اره يادمه تو با اون همه محبت سراغ من اومدي و تولدمو تبريك گفتي و من.....
و او نيز عنان گريه از كف داد و آرامي بي صدا گريست....
پس از چند لحظه شهروز دستش را پيش برد و قطرات اشك را از گونه هاي شقايق پاك كرد و گفت:
- بسه بسه ديگه غذاتو بخور....
شقايق با صداي بغض آلودش گفت:
- نمي تونم نمي تونم شهروز تو همه چيز من توي زندگيم بودي. عشق من جون من زندگي من تو بودي تو همه چيز به من ياد دادي اميد به زندگي عشق به بودن و خلاصه همه چيز....
شهروز به آرامي گفت:
- تو چي؟ تو به من چي دادي؟
شقايق نگاه مغموم و عاشقش را به چهره شهروز دوخت و گفت:
- قلبمو تو دلمو ازم گرفتي دلم پيش توست....
و سپس افزود :
- هيچ وقت محبتات را يادم نميره ولي ديگه بسه كافيه بهتره همين جا تمومش كنيم تا زنت و اطرافيانت از موضوع با خبر نشدن بهتره همه چيز رو تموم كنيم.
شهروز از جمله آخر شقايق يكه اي خورد و گفت:
- منظورت چيه ؟ من حتي هنوزم كه ازدواج كردم نمي تونم تو رو كنار بذارم
- شقايق سخنان شهروز ارا قطع كرد و گفت:
- نه عزيزم ديگه صلاخ نيست من و تو با هم ارتباط داشته باشيم اگه رابطه مونو با هم ادامه بديم ممكنه تو از حق زنت براي من بذاري و هزار و يه جور مسئله ديگه كه من راضي نيستم اينطور بشه من از دور شاهد موفقيتاي تو هستم و هميشه برات داعا مي كنم درسته كه هر چي فكر مي كنم مي بينم نمي تونم ازت بگذرم ولي چاره اي نيست و بهتره تو دنبال زندگي خودت بري...
شهروز خنده اي از سر ناباوري كرد و گفت:
- من اصلا متوجه منظور تو نمي شم. امروز كه سالگرد آشنايي مونه منو آوردي توي اين رستوران كه اولين ناهار آشنايي مونو توش خورديم و درست مي خواي روز سالگردمون همه چيز رو تموم كني؟!
شقايق لبخند محزوني بر روي لب آورد و گفت:
- آره عزيزم آره . چي قشنگتر از اينه كه تاريخ سالگرد آشنايي و شروع ارتباطمون درست همون تاريخ چدايي مون بشه؟ تازه اينطوري مي تونم فكر كنم هرگز از هم جدا نشديم.
و پس از چند لحظه سكوت ادامه داد..:
- توي اين چند هفته هر وقت گريه ام مي گرفت جلوي خودمو مي گرفتم ولي نمي دونم چرا حالا كه نبايد گريه كنم اشكام همينطور مث بارون مي باره؟
آن دو ساعتي آنجا نشستند و درباره موضوع قطع ارتباط به بحث پرداختند و در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با شقايق است و صلاح بر اينست كه ارتباطشان را در همين جا قطع كنند.
شهروز با اين وجود كه ازدواح كرده و صاحب همسرش شده بود هنوز شقايق را دوست مي داشت و كنار امدن با اين وضعيت برايش غير ممكن به نظر مي رسيد اما بايد اين حقيقت را مي پذيرفت چون شقايق به هيچ وجه زير بار ادامه ارتباط با او نمي رفت...
در آخرين لحظات شهروز گفت:
- مگه تو نبودي كه مي گفتي ازدواح كن، منم باهات هستم؟ پس چي شده؟
دوباره بغض گلوي شقايق را در هم فشرد و با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت:
- كاش لال مي شدم و هيچ وقت اين حرفو بهت نمي زدم الان فكر مي كنم كه اي كاش بهت نمي گفتم ازدواج كني..... شهروز من نمي تونم توي زندگي زن ديگه اي باشم اينو مي فهمي...؟
شهروز كه ديگر همه چيز را تمام شده ديدي سرش را به زير انداخت و بر گور آرزوها عاشقانه زار زد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید