نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«* فصل سيزدهم *»


" ماني چه قدر اين لباس بهت مي آيد."
به روي خانم سليمي كه از دوستان خانم رزيتا بودند لبخند زدم. پس از دو دور رقص با برديا حسابي خسته و دمق روي صندلي چسبيده بودم . دلم نمي خواست كيس مرا از روي صندلي بلند كند. مادر در حال گفت و گو با خانم رزيتا بود و ماريا و آرمينا با آقاي مهدوي هم صحبت شده بودند.
برديا چند دقيقه اي بود كه مرا تنها گذاشته بود.كسي صدايش كرد و او هم با عذر خواهي رفت. با ديدن كاوه كه رو به رويم ايستاده بود كمي خود را در جايم جا به جا كردم و فكر كردم چرا به من نزديك مي شود؟
كمي اين پا و آن پا كرد . مي خواست دعوتش كنم كه بنشيند اما حال و حوصله بحث با برديا را نداشتم در ضمن از كاوه هم خوشم نمي آمد . در همان حال كه ايستاده بود دستش را به ميز تكيه دادكمي ناآرام و معذب گفت:" ماندانا خانم مي خواستم دوباره در مورد همان موضوعي كه با شما در ميان گذاشتم صحبت كنم..." گوشهايم هم زمان دو صدا را با هم مي شنيد. برديا پشت ميكروفون ايستاده بود.
" خانم ها و آقايان امشب مي خواستم در جشن تولد بهترين كس زندگيم... ماندانا... خبر مهمي را اعلام كنم."
چه جالب امشب شب تولد من بود و خودم نمي دانستم ... مادر دهانش باز مانده بود و ماريا نمي دانم چندمين شيريني را بر دهان مي گذاشت.
" ببين ماندانا برديا يك آدم معمولي نيست . نمي دانم حرفهاي مرا چگونه برداشت مي كنيد ولي من بدون هيچ غرضي مي گويم برديا... يك نوع بيماري رواني دارد كه... چطور بگويم... هر شش ماه براي معالجه به پاريس مي رود تا تحت مراقبتهاي ويژه قرار بگيرد."
"... نامزدي خودم را با دوشيزه زيبا و محترم خانم ماندانا ستايش اعلام مي كنم."
صداي كف و هلهله نگذاشت خوب بفهمم كاوه در هنگام رفتن چه گفت فقط شنيدم كه گفت :" بيماري اش خطرناك است ماندانا..."
دهانم خشك شد و چشمانم مي سوخت ؟ دلم آب مي خواست . شانه هايم مي لرزيد . مادر با چهره اي گشاده و لبخندي كه تا بناگوش را باز كرده بود دست روي شانه هايم گذاشت. در چشمانش نور صدها فانوس گم مي شد.
" دخترم تبريك مي گويم ... از اول هم مي دانستم تو دختر خوش اقبالي هستي."
نمي دانم چرا خودم را در آغوشش پرت كردم و صداي هق هقم بلند شد . مادر فكر كرد از شوق و غافلگير شدن است كه اينگونه سر به شانه اش گذاشته ام و مي گريم.
" مادر بيا از اينجا برويم ... حالم كمي بد است ."
" طبيعي است عزيزم! هركس جاي تو بود..."
"مادر راست مي گويم مرا ببر بيرون ... سرم گيج مي رود."
" باز خودت را گرفتي دختر؟ نگاه كن همه زل زده اند به ما ! خوب نيست اين اداها..."
باقي حرفهايش را نشنيدم و محكم روي زمين پرت شدم .
" ماني جان ! چشمان قشنگت را يكبار ديگر باز كن ."
از برق چشمان عسلي اش تمام تنم لرزيد. جمله آخر كاوه در گوشهايم تكرار مي شد : خطر ناك است... بيمار است...
دستم را روي گوشهام گذاشتم و گريه مي كردم. هيچ كس آن شب نفهميد چه مرگم شده است .كاوه هم ديگر خودش را به من نزديك نكرد.



" اين طور حرف نزن آرمين ماني خيلي وقت است كه خودش را متعلق به برديا مي داند پس به طور حتم نبايد اين قدر هيجان زده مي شد و گريه هايش..."
ماريا حرف خاله رويا را قطع كرد اما معلوم بود هنوز براي گريه هايم دليل منطقي پيدا نكرده است.از نگاه پر از پرسشش گريختم.پس از رفتن خاله رويا و آرمينا ديگر طاقت نياورد و سرم داد كشيد:" امشب از خجالت نزديك بود آب شوم . طوري رفتار كردي انگار تشنه ازدواج با برديا بودي.نديدي خانم سليمي چه با تمسخر نگاهمان مي كرد تو با اين طرز رفتارت هميشه مايه آبروريزي هستي." و در را محكم پشت سرش بست.
به اتاقم رفتم تا در خلوت دور از چشمهاي پرطعنه بقيه گريه كنم.
دلم به حال خودم سوخت . نه! كاوه دروغ نگفته است. مگر نديدي به خاطر يك دروغ چه طورتنبيهت كرد؟ او به راستي بيمار است خودم هم تا به امروز شك داشتم ولي كاوه مطمئنم ساخت... آه مادر!چرا نمي توانم برايت درد دل كنم ؟كاش به پاي حرفهايم مي نشستي و مادرانه دلداريم مي دادي . كاش به پشتوانه ي حمايتهاي تو مي توانستم خودم را از اين بند لعنتي رها كنم.
اشك گونه هايم را خيس كرده بود . آخرين شب شهريور با ستاره هاي نقره اي برايم به سختي گذشت ... دلم گرفته بود... ميدانستم كه از برديا خوشم نمي آيد اما حلقه نامزدي مي گفت همه چيز تمام شده است.


مادر از من خواست به مدرسه نروم ... خودم هم زياد براي مدرسه رفتن آمادگي نداشتم . مادر مي خواست آش رشته بپزد حبوباتش را از روز پيش آماده كرده بود . در حالي كه سبزي ها را خرد مي كرد گفت:" نذر كرده بودم برديا از تو خوشش بيايد و تو را به عنوان نامزد به همه معرفي كند... حالا كه نذزم بر آورده شده اين آش را بايد بپزم . البته من با حرفهاي خانم رزيتا زياد موافق نيستم.اينكه گفت با هم نامزد باشند تا ماندانا هجد ساله شود... به نظرم بايد ترتيب عقد و عروسي را زود داد..."
" انگار خيلي براي رفتن من عجله داريد."
" هر مادري آرزوي سر و سامان دادن بچه اش را دارد تو هم كه خدا را شكر يك مرد اصيل و خوب و ثروتمند نصيبت شد چه اشكالي دارد زودتر بري سر خانه و زندگيت! درس و مدرسه هم اين روز ها به درد كسي نمي خورد اين روز ها حرف اول را پول مي زند."
ضمن شستن ظرفها گفتم :"مادر من زياد به اين ازدواج خوش بين نيستم برديا اخلاق به خصوصي دارد ... گاهي وقتها نمي تواند بر رفتارش مسلط باشد راستش بعضي وقتها از ديدنش احساس ترس مي كنم و دلم مي خواهد ديگر سر راهم قرار نگيرد ..."
مادر چنان با خشم و غضب پريد وسط حرفم كه نزديك بود بشقاب چيني از دستم بيفتد.
"خجالت بكش! اين حرفها چيه كه مي زني ؟ از برديا مي ترسي؟ جوان به آن برازندگي كه هر دختري آرزو دارد فقط يك لحظه با او هم صحبت باشد. تو را به خدا اين حرفها جلوي من نزن ."
" من هم يك زماني آرزو داشتم با برديا هم صحبت شوم ولي وقتي بيشتر شناختمش ديدم آني نيست كه فكر مي كردم . باور كنيد من ديگر تحملم را از دست داده ام..."
اين بار فريادش مهر خاموشي بر لبم زد.
" كافيست ديگر! هيچ مايل به شنيدن چرندياتت نيستم . اگر دختر خودم نبودي مي گفتم لابد عقب افتاده اي ... دست از اين اداها بردار...نگذار سرمان را جلوي ديگران پايين بگيريم. بعد از اين همه مدت كه با او بودي تازه يادت افتاده كه آني نيست كه فكر مي كردي؟خجالت هم خوب چيزي است...برو از آشپزخانه بيرون!... دختره پررو شرم نمي كند... مي خواهد آبروريزي راه بياندازد...گفتم از جلوي چشمانم دور شو."
با چنان بغضي از آشپز خانه بيرون رفتم كه اگر نمي تركيد خفه ام مي كرد . فكر نمي كردم اينجور با من برخوردكند ... حق با مادر بود ديگر كار از كار گذشته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید