نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« فصل چهاردهم »


با خشمي آشكار به نگاه خونسردش زل زده بودم. چقدر از حالت بي تفاوتي كه گرفته بود متنفر بودم.صورتم را برگرداندم تا بيشتر از ديدنش منزجر نشومو در همان حال گفتم:"نمي توانم بيايم!چند بار بگويم؟ دو هفته است كه مدرسه ها باز شده اند درسها به طور جدي شروع شده نمي توانم بيايم شمال! خواهش مي كنم اين را درك كن."
صورتم از سيلي ناگهاني اش داغ شد . چند نفر از بچه ها جلوي در مدرسه ايستاده بودندو نظاره گر اين صحنه بودند. دندانهايش را چفت كرده بود و دست راستش مشت شده بود.
"چند بار بگويم دوست ندارم با من مخالت كني! همين كه گفتم."
رفتار غير عادي اش جلوي ديد بچه ها گستاخم كرده بود . سرش داد كشيدم. نخستين با بود كه سرش داد مي كشيدم."دوست نداري كه نداريبه درك!من شمال بيا نيستم."و دوان دوان خودم را له حيات مدرسه رساندم.
چند نفر دورم را گرفتند." كي بود ماني مزاحم بود؟"
"نكند برادرت بود ... آخر بعضي از برادر ها غيرتشان جلوي دختر ها گل ميكند."
دستي روي صورت خيس از اشك خودم كشيدم و با حسرت گفتم:" نامزدم بود چيز مهمي نيست."
با ديدن الهام انگار دوباره بغضم تركيد. سرم را در آغوشش فرو بردم و هاي هاي گريستم.
" ماني چت شده؟ داري گريه مي كني؟!"
" الهام بيش از حد وحشي و عصبي است... جلوي چشم بچه ها زد توي گوشم...ديگر چطور مي توانم در اين مدرسه درس بخوانم."
الهام با مهرباني دستي روي سرم كشيد." غصه نخور ماني.درست مي شود.بيا برويم بوفه يك نوشابه خنك حالت را جا مي آورد."
دستم را گرفت و مرا به سمت بوفه برد.
" الهام از او متنفرم! با من مثل ديوانه ها رفتار مي كند دلش مي خواهد روي حرفش حرف نزنم. بخدا ديگر از دستش خسته شدم. از وقتي با هم نامزد شديم اين رفتارش پررنگ تر شد . او فكر مي كند نامزد شدن يعني مالك تا الاختيار زن شدن! او با اين رفتارش فقط مرا از خودش بيزار مي كند نمي دانم با او چه كار كنم؟ به خدا نميدانم."
الهام فقط گوش مي داد . خوشحال بودم از اينكه مي توانم با او درد دل كنم. حرفهاي الهام مثل يك آدم مجرب و سالخورده بود .
" نبايد نا اميد شوي.اگر بخواهي مي تواني رفتارش را نسبت به خودت عوض كني. حتي مي تواني اين نفرت را از بين ببري و دوباره عاشقش بشوي . شايد بيش از اندازه دوستت داردخوب علاقه و عشق بيش از حد هم موجب دردسر است . به هر حال تو بايد شرايط را عوض كني بايد رفتار سركش برديا را مهار كني . فكر مي كنم اگر رفتارت با او درست باشد خيلي زود متوجه مي شود كه نبايد با تو اين گونه رفتار كند."
نگاهش كردم چه مي دانست برديا به اين راحتي مهارشدني نيست." نه الهام اين چيزها كه تو ميگويي در مورد برديا صدق نمي كند او قصدش آزار من است."
با شنيدن صداي زنگ به يكديگر چشم دوختيم.



" مادر نديدي چطور جلوي چشم بچه ها صورتم را داغ كرد . رفتارش طوري بود كه خجالت كشيدم سرم را بلند كنم و دوباره خودم را در جمع هم كلاسي ها ببينم."
چهره مادر در هم رفتو چشمانش را تنگ كرد." مگر چه كار كرده بودي كه او اين كار را كرد؟"
ماريا خطاب به مادر گفت:" هر كاري كرده بود حق نداشت جلوي ديگران ماني را تحقير كند."
رو به مادر گفتم:" هيچ كاري نكرده بودم فقطگفتم نمي توانم او را در سفر به شمال همراهي كنم.همين!"
چون مادر را در فكر ديدم آهسته گفتم:" باور كن از او خوشم نمي آيد اگر مي شد دلم مي خواست اين نامزدي را بهم بزنم..."
" تو چي داري مي گويي؟نامزدي را به هم بزني...اين غير ممكن است. مگر مي شود؟ بعد از اين همه مدت... نه فكرش را هم نكن..."
مادر با گفتن (خودم بايد با او صحبت كنم)از جا برخاست و كمي در راهرو قدم زد.
به همراه ماريا كه براي خريد خرت و پرت بيرون مي رفت به بازار رفتم تا كمي حالم سر جايش برگردد. وقتي به خانه برگشتيم مادر با چهره اي گشاد در را برويمان باز كرد . در پاسخ پرسش چه خبر شده ما گفت:" پيش پاي شما برديا اينجا بود اين كادو را آورد براي ماني و گفت دوست داشت براي شام با هم باشي."
نگاه پر اكراهي به كادويش انداختم و با لحني عصبي گفتم:" ازش نپرسيديد چرا اين رفتار را با من كرده ؟"
" چرا پرسيدم گفت ماني دروغ مي گويد و تا به حال دستش را رويت بلند نكرده است. در ضمن گفت چون ماني ديگر از من خوشش نمي آيد اين دروغ ها را مي گويد."
نتوانستم جلوي خشمم را بگيرم و فرياد زدم:" من دروغ مي گويم... من چند شاهد دارم...اين پسر شارلاتان است..."
" بس كن ديگر ماني ! بهتر است به جاي عصبانيت كادويت را باز كني!"
مادر بي توجه به فريادهاي من با خونسردي كادو را باز كرد و با ديدن پالتو پوست قهوه اي رنگ هردو لب به تمجيد گشودنداما من با خشمي مضاعف مثل هميشه به اتاقم پناه بردم و سرم را روي تخت گذاشتم و با صداي بلند گريستم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید