نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رزیتا خانم با چشمانی خواب آلود خطاب به پسرش گفت: یه بار دیگه تکرار کن!خوب متوجه نشدم.
_ گفتم هر چه زودتر ترتیب عروسی من و ماندانا رو بدین... خیلی فوری.
رزیتا خانم نگاه گذرایی به من کرد و بعد چنگی به موهایش انداخت.
_ چرا با این عجله؟چی شد این موقع شب به فکر عروسی افتادی؟
بردیا بی حوصله گفت: هیچ توضیحی ندارم مامان... هر چه زودتر ترتیبش رو بدین.
_ باشه عزیزم!ولی خوب همین طوری هم که نیست...
بردیا دستم را گرفت و به اتاق خودش برد.از مقابل آینه که گذشتم متوجه رنگ سفید چهره م شدم.پای چشمانم کبود شده بود.بردیا کنارم روی تخت نشست و گفت: مامان و بابام دوست داشتن با دختر شریکشون تو پاریس ازدواج کنم،اما چون دیدن تو رو می خوام... هی مانی... چرا گریه می کنی؟
_ گریه نکنم؟بعد از اون همه گندی که به بار آوردی انتظار داری...
دستش را روی لبم گذاشت: هیس!جلوی زبونت رو بگیر!من هرکاری که کردم به خاطر تو بود...
دستش را پس زدم و گفتم: به خاطر من!کی گفته باید به خاطر کسی که دوستش داری جون کسی رو بگیری!اون هم جون پیرزنی مثل مادربزرگ،دختر معصومی مثل الهام رو... دوباره گریه امانم را برید.
_ اَه بس کن تو رو خدا،کاریه که شده،این قدر گریه و زاری راه ننداز.
هق هقم را لای دستان سرد و لرزانم خفه کردم.
مادر چشم در چشمم دوخت،انگار دلش می خواست دوباره برایش تکرار کنم،برای همین پرسید: خوب،رزیتا خانم چی گفت؟مخالفت نکرد؟
نگاهش کردم،چه قدر با دنیای من فاصله داشت،چه قدر زود کینه ش را نسبت به بردیا از یاد برده بود؟
_ نه،مخالفتی که نکرد.سپس چاقوی میوه خوری را برداشتم و وسط سیب سرخ فرو بردم.من با قاتل مادربزرگم ازدواج می کردم با کسی که تنها دوست بی گناهم رو کشت و به پسر دایی خودش هم رحم نکرد.سیب از وسط دو نصف شد؛من که دوستش نداشتم و به خاطر رفتارهایش ازش دلسرد و بیزار بودم،چاقو دوباره وسط سیب نصف شده را هدف قرار داد. آه، اگه مامان بفهمه من راز قتل مادربزرگ رو می دونستم و هیچ نگفتم... دستم سوخت،اگه همه چی فاش بشه و اون وقت بردیا من رو به عنوان هم دست خودش معرفی کنه؟جای بریده شده را فشردم تا خونش بند بیاید.از او بعید نیست،او که زیر چهره ی زیبایش سیرتی پلید دارد،او که رحم نمی شناسد... آه مادر... تحمل این راز سیاه در دل کوچکم چه سخت و ناممکن است... طاقتش را ندارم،به خدا ندارم،دستمال را روی انگشت بریده ام گذاشتم.خونش بند نمی آمد،دلم ضعف می رفت.آخ بردیا نفرین بر تو که با من چه کردی؟
مادر خودش را به من رسانید و سراسیمه پرسید: دختر تو با خودت چه کردی؟
از بریدگی دستم نبود که سرم گیج می رفت،از زخم دلم بود که هرآن گویی برآن نمک می پاشیدند: مامان،حالم خوش نیست.
_ بذار ببینم،وای!چه قدرم عمیق بریدی!حواست کجاست؟
نگفتم چه افکاری تلخی هرآن از سرم می گذرد و زجرم می دهد و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ کرده،نگفتم قاتل مادربزرگ را می شناسم و قرار است به زودی با او عروسی کنم و نگفتم آن حیوان خوش چهره قبل از این تمام هستیم را ازم گرفته.
به دست باندپیچی شده ام زل زدم و صدای مادر را شنیدم که مثل تلنگری در فضای خالی از شادی دلم ضرب می زد: خدا رو شکر که بردیا پی حرف مامانش نرفته،مامانش نفسش از جای گرم بلند میشه،نامزدی طولانی به درد عمه ش می خوره ،دستت که درد نمی کنه؟
سرم را جنباندم،یعنی که نه!
_ تاریخ دقیق عروسی معلوم نشد؟
نگاهش کردم و فکر کردم اگر همین الن بگویم بردیا قاتل مادرش است چه واکنشی نشان خواهد داد؟آن وقت می دانم همه چیز را بر هم می ریزد و این نامزدی شوم بهم می خورد... این فرصت خیلی خوبی بود!برای همیشه از شر بردیا خلاص می شدم،اما... تکلیف خودم چه می شد؟اگر مادر می فهمید آن زالو...
آه نه!جلوی مامان به این چیزا فکر نکن،ممکنه فکرت رو بخونه،اون وقت از این هم بدبخت تر میشی.
_ نه مامان!ولی فکر می کنم عید خوب باشه.
مادر به گوشه ای خیره شد و گفت: بد هم نگفتی،دو سه ماه وقت داریم که... راستی مهریه و شیربها کی تعیین میشه؟بعد انگار روی سخنش با خودش بود: وقتی برای قرار عروسی اومدن،باید همه چی معلوم شه...
مادر را به حال خودش گذاشتم.دستم می سوخت،اما دربرابر سوزش زخم دلم این درد چه اهمیتی داشت؟
با شنیدن صدای زنگ تلفن رشته ی افکار من و مادر پاره شد.مادر نگاهی به ساعت انداخت.چهار بعدازظهر بود،گوشی را برداشت.
_ بله... سلام ممنونم،شما؟آه... بله،فریبرزخان!حالتون چه طوره؟
نمی دانم چرا دلم می خواست به این مکالمه گوش بدهم.مادر لحظه ای چهره اش را پرچین می کرد و لحظه ای لب پایینش را ور می چید.خوب می دانستم زیاد از این مکالمه راضی نیست.
_ بله... نه!هنوز فرصت نکردیم دنبال خونه بگردیم،دستمون بنده.
خدا کنه چیزی راجع به عروسی من بهش نگه.
_ خونه که زیاده،ولی خونه ای که باب میل ما باشه به این آسونی ها پیدا نمیشه... ماندانا؟نه!با خواهرش رفته بیرون.
و به نگاه پرتعجب من اهمیتی نداد.
_ ممنونم،خداحافظ. و تق گوشی را روی تلفن کوبید: خیلی ازش خوش میاد.خونه پیدا کردین؟آخه به تو چه مرتیکه ی دهاتی!همین جا می مونیم تا چشمت دربیاد.
_ چرا بهش گفتی من خونه نیستم؟
نگاه پراکراهی به سویم روانه کرد و با لحن بدی گفت: حالا باهاش حرف نزنی نمیشه؟با اون لهجه ی بدش.انگار حرف ها رو می جوه و نشخوار می کنه.
اگر کسی این حرف ها را می شنید باورش نمی شد مادر پشت سر برادرزاده ی خودش این گونه حرف می زند ، برادرزاده ی ناتنی! اما خوب چه فرقی می کنه؟ وقتی گوشت و پوست و خون یکی باشه تنی یا نا تنی؟
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید