نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجم
-علی بالاخره به ارزوم رسیدم. حالا صبر کن سه چهار سال دیگه می رم دستشو میگیرم میارمش پیش خودم. داد میزد و می گفت که عاشقونه دوستش داره و به خاطر اون هر کاری میکنه. اما.....
سرش رو انداخت پایین و ساکت شد. بی قرار گفتم:
-علی پس چرا ساکت شدی؟
با چشمهایی که به خون نشسته بود گفت:
- اما هیچ وقت بهم نگفت اون کیه.تا چند سال پیش همه چیز داشت خوب پیش میرفت . همیشه برام جای تعجب داشت که چرا هیچ وقت از تو هیچی نمی پرسه. نمیدونستم بین تو و اون تو آخرین دیدارتون چی گذشته بود. چون تو هم هیچ وقت از رضا یادی نمی کردی. اون فقط گاهی اوقات ازم می پرسید که ماندانا هنوز هم تو درس خوندن تنبلی میکنه؟ و یا ازم میپرسید هنوز هم ماندانا مینویسه؟ هنوز هم با قلم احساساتشو بیان میکنه؟ وقتی جواب مثبت میگرفت سریع به موضوع دیگه ای می رسید. وقتی بهش گفتم که تو... که تو ازدواج کردی. به وضوح مرگ رو تو چشماش دیدم. تا چند لحظه نگاهش مات به لبهام دوخته شده بود و حرفی نمی زد. ترسیده بودم و تکونش میدادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد و با صدای بلند زد زیر گریه. نمی دونستم باید چی کار کنم. چرا ناراحت شده بود رو هم نمیدونستم. بعد از اینکه ساکت شد بدون اینکه کلمه ای بهم حرف بزنه سوار موتورش شد و رفت و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.تو بیست و سه سالت بود و با نیما عروسی کرده بودی و من این رو تو شرایطی به رضا گفتم که همش حرف از ازدواج میزد و می گفت که میخواد بره سراغ اونی که عاشقشق.
سرش روبلند کرد و با بغضی که توی صداش بود رو به من فریاد زد و گفت:
-من احمق از کجا باید می فهمیدم که اون عشقی که در تموم این سالها ازش حرف میزد تو بودی؟ من از کجا باید میفهمیدم؟
از جاش بلند شد و با مشت به دیوار کوبید و گفت:
-اگه من بهش نمی گفتم شاید اون بلا رو هیچ وقت سر خودش نمیورد.
برگشت سمت من و بعد گفت:
-اگه من نمی گفتم نمی فهمید؟
نگاه خشک و ماتم به صورت علی دوخته شده بود. اون داشت چی میگفت؟ از عشق رضا به من داشت می گفت؟ من که باورم نمیشه. آخه چه دلیلی داشت که رضا عاشق من بشه؟ من که همیشه اون رو مثل یه دوست و همبازی دوران کودکی دوست داشتم.
-با تو ام ماندانا.
-چرا میفهمید علی، میفهمید....
اشکهام روی صورتم ریخت و سردی لحظه ی قبلم جاش رو به داغی احساساتم داد. احساساتی که به قول رضا تنها توی قلمم جاری می شد. اما اینبار اون چیزی که اون می گفت نبود من بزرگ شده بودم. یاد گرفته بودم که کی و کجا احساساتم باید بیان بشن.
سرم رو بین دستام گرفته بودم. دیگه سکوت بود که بین من و علی سخن می گفت. با صدایی که بیشتر به صدای ارواح شبیه بود گفتم:
-علی ، رضا چه بلایی سر خودش اورد؟
سرم رو بلند کردم.
-خود کشی
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید