کاش میشد همین حالا لب دریا نشست
کاش میشد چشمها را به روی دنیا بست
کاش میشد زخمها التیام پیدا کند
کاش میشد دل ما هم شفا پیدا کند
کاش میشد آن کودک گریان را
از ته دل با خنده آشنا کرد
کاش میشد همچو گنجشک کوچکی
روی بام خانه یار لحظه ای توقف کرد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|