نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-03-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink برنادت سوبيرو مقدس Saint Bernadette Soubirous قدیسه شهر لورد فرانسه

بانو با من سخن گفت برگرفته از روزنامه همشهری



برنادت سوبيرو ـ ترجمه (از انگليسي) حبيبه جعفريان



نمائی از غار ماسابی
نقل از برنادت مقدس:
آن روز من با دو دختر ديگر رفته بودم ساحل رودخانة گيو . ناگهان صدايي شبيه خش خش شنيدم. مثل وقتي باد ، برگ هاي درخت را تكان مي دهد . برگشتم سمت صدا ، اما درخت ها به وضوح آرام بودند و صدا از آن ها نبود. بعد بالا را نگاه كردم . يك غار آن جا بود و من جلوي آن ، بانويي را ديدم كه لباس سفيد زيبايي پوشيده بود با كمربندي كه مي درخشيد. بالاي هر كدام از پاهايش يك رز زردِ روشن بود . همان رنگي كه تسبيحش هم داشت . من چشم هايم را ماليدم تا درست ببينم و دستم را بردم بالا كه صليب بكشم . هيچ وقت ، اين كار را درست بلد نبودم و آن لحظه هم دستم پايين افتاد . بعد آن بانو به خودش صليب كشيد و من در تلاش دومم همان طور كه دست هايم مي لرزيد ، توانستم آن كار را بكنم .

بعد وقتي بانو تسبيحش را بين انگشت هايش چرخاند ، بدون اين كه لب هايش تكان بخورد ، من شروع كردم به ذكر گفتن . به محض آن كه مكث كردم و چيزي نگفتم ، او ناپديد شد .

من از دو همراهم پرسيدم چيزي نديده ايد ؟ گفتند نه، و مي خواستند بدانند من دارم چه كار مي كنم ؟ به شان گفتم بانويي را با لباس زيبايي ديدم ، اما او را نمي شناختم . چيز بيشتري به شان نگفتم و آن ها گفتند من رفتار احمقانه اي داشته ام . يك شنبه بعد برگشتم آن جا . دست خودم نبود . انگار به آن سمت كشيده مي شدم .

بار سوم ، بانو با من حرف زد و از من خواست تا پانزده روز ، هر روز بيايم آن جا . من گفتم مي آيم و بعد بانو از من خواست به كشيش ها بگويم آن جا يك عبادتگاه بسازند . همين طور به من گفت از رود ، آب بنوشم . من رفتم سمت Gave ، تنها رودي كه مي توانستم ببينم . اما بانو به جاي ديگري اشاره كرد . آن جا زمين ، فقط كمي خيس بود . در واقع گل بود . با انگشت هايم زمين را كندم ، فقط تر بود و من ادامه دادم . بعد آب پيدا شد ، آن قدر كه مي توانستي از آن بخوري و بانو ناپديد شد .

من تا 15 روز ، هر روز آن جا رفتم و هر بار به جز يك دوشنبه و يك جمعه ، بانو ظاهر مي شد و از من مي خواست رودخانه را پيدا كنم و خودم را در آن بشويم و به كشيش ها بگويم آن جا عبادتگاهي بسازند .

(كشيش در جواب درخواست برنادت گفت : دروغ مي گويي. گفت : به بانو بگو بايد خودش را معرفي كند .) من هر بار از او مي پرسيدم و حرف كشيش را هم به او گفتم. اما بانو كمي خم شد ، لبخند زد و چيزي نگفت .

بار آخر، من باز از او خواستم اسمش را به من بگويد . لبخند زد و برگشت . من سه بار از او خواستم . بعد بانو دست هايش را به سمت بالا دراز كرد ، به آسمان نگاه كرد و گفت : من باكرة باردارم .
او سه راز به من گفت كه تا به حال با هيچ كس دربارة آن ها حرف نزده ام









__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید