نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پسر بچه و درخت سیب
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچهی کوچکی. این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب بازی کند... از تنهاش بالا رود، از سیبهایش بچیند و بخورد و در سایهاش بخوابد.زمان گذشت.پسر بچه بزرگ شد و به درخت بیاعتنا.دیگر دوست نداشت با او بازی کند.اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد.درخت سیب به پسر گفت: «های!بیا و با من بازی کن!» پسر بچه جواب داد: «من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم، به دنبال سرگرمیهایی بهتر هستم و برای خرید آنها پول لازم دارم.» درخت گفت: من پول ندارم!!!!

ولی تو میتوانی سیبهای مرا بچینی و بفروشی و پول به دست آوری.» پسر تمام سیبهای درخت را چید و رفت.سیبها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید... و درخت را باز فراموش کرد و پیشش نیامد و درخت باز غمگین شد...مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد. «چرا غمگینی؟» درخت از او پرسید... «بیا و در سایهام بنشین.بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم... » پسر(مرد جوان) پاسخ داد: «فرصت کافی ندارم.باید برای خانوادهام تلاش کنم.باید برایشان خانهای بسازم.نیاز به سرمایه دارم.» درخت گفت: «سرمایهای برای کمک ندارم.تو میتوانی با شاخههایم و تنهام ... برای خودت خانه بسازی.» پسر خوشحال شد و تمام شاخهها و تنهی درخت را برید و با آنها خانهای برای خودش ساخت.دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت... زمان طولانی به سرآمد.پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود و غمگین و خسته و تنها.درخت از او پرسید: «چرا غمگینی؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم؛ اما دیگر نه سیب دارم، نه شاخه و تنه، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو...هیچ چیز برای بخشیدن ندارم...» پسر(پیرمرد) در جواب گفت: «خستهام از این زندگی و تنها هم... فقط نیازمند بودن با توام.آیا میتوانم کنارت بنشینم؟» پسر(پیرمرد) در کنار درخت نشست.با هم بودند...به سالیان و سالیان در لحظههای شادی و اندوه...








آن پسر آیا بیرحم و خودخواه بود؟
ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم...
درخت همان والدین ماست، تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم... تنهایشان میگذاریم بعد و زمانی به سویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار... برای آنها وقت نمیگذاریم.به این مهم توجه نمیکنیم که: پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز میدهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل ... و تنها چیزی که در عوض میخواهند اینکه: تنهایشان نگذاریم... به والدین خود عشق بورزید، فراموششان نکنید، برایشان زمان اختصاص دهید، همراهیشان کنید... شادی آنها، شما را شاد دیدن است.گرامیبداریدشان ترکشان نکنید... هر کس میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد؛ ولی پدر و مادر را فقط یک بار............
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید