نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


گلبن ها-شعري از سيلويا پلات به همراه3ترجمه
Blackberrying

Nobody in the lane, and nothing, nothing but blackberries,
Blackberries on either side, though on the right mainly,
A blackberry alley, going down in hooks, and a sea
Somewhere at the end of it, heaving. Blackberries
Big as the ball of my thumb, and dumb as eyes
Ebon in the hedges, fat
With blue-red juices. These they squander on my fingers.
I had not asked for such a blood sisterhood; they must love me.
They accommodate themselves to my milkbottle, flattening their sides.

Overhead go the choughs in black, cacophonous flocks ---
Bits of burnt paper wheeling in a blown sky.
Theirs is the only voice, protesting, protesting.
I do not think the sea will appear at all.
The high, green meadows are glowing, as if lit from within.
I come to one bush of berries so ripe it is a bush of flies,
Hanging their bluegreen bellies and their wing panes in a Chinese screen.
The honey-feast of the berries has stunned them; they believe in heaven.
One more hook, and the berries and bushes end.

The only thing to come now is the sea.
From between two hills a sudden wind funnels at me,
Slapping its phantom laundry in my face.
These hills are too green and sweet to have tasted salt.
I follow the sheep path between them. A last hook brings me
To the hills' northern face, and the face is orange rock
That looks out on nothing, nothing but a great space
Of white and pewter lights, and a din like silversmiths
Beating and beating at an intractable metal

sylvia plath.
ترجمه ها:
سهيل آقازاده:
كوچه تنهاست با بوته ها
و اندامش غرقه گلبنهاست،بوته هايي در راست
كوچه ي گلبن ها هلالين وارفرو مي خزد
و دريايي سركش در دوردست و بوته ها
سترگ چون انگشتانم،گنگ چون چشماني ابنوسي خشكيده بر پرچين ها
با ميوه هايي رنگين بر انگشتانم جان مي سپارند
و باخونشان به ناگاه شهادت مي دهند خواهريشان را
چراكه سخت دوستم مي دارند
به اطراف مي خزند و خو مي گيرند با شيشه هاي مالامال از شير


در آسمان كلاغ هاي بد آهنگ جامه سياهي به بر مي كنند
و چون كاغذهايي سوخته مي رقصند در آسمان ورم كرده
وصدايشان به وسعت تنهاييست،به وسعت فرياد
و من حتي دريا را در خواب نمي بينم
و سبزه زار بلند تابان است،توگويي كه از درون به آتش نشسته است
و من هبوط مي كنم بر بوته رسيده اي از پرواز
كه ميوه هاي آبدار و بال هاي بلورينش بر بستري از شرق آراميده اند
و سرمستند از ضيافت شيرينشان،و ايمان دارند به پرديس
و داسي ديگر به خون مي نشاند بوته ها و گلبن ها را


تنها دريا به پيش مي راند
و باد از ميان دره ها اندامم را فرو مي پوشد
با جامه كهنه اش تازيانه مي زند چهره ام را
و تپه هايي شيرين و سبز و باكره از نمك
و من كه مي خزم بر راه ميش ها
و رها مي شوم بر رخساره شمالي تپه ها،رخساره نارنجي صخره ها
كه غرقه تنهايي است
خيره بر فضايي مفرغين و روشن و هيابانگي چون خنجر نقره سازان
كه مي نشيند بر اندام سركش فلزها
فرهاد فرهنگ فر:
تنهای تنها در کوره راهی پوشیده از بوته های تمشک در دو سو، دامی اغواگر در پایین سو و دریایی متلاطم در انتها.
تمشک هایی درشت همچون سرپنجه هایم ؛ خاموش و گنگ همچون چشمان آبنوسی پرچین ها؛ درشت و آبدار
همان هایی که در میان انگشتانم فدا می شوند. چنین پیوند خواهری خونین سودایم نبود؛ بی گمان خود عاشقم هستند وانگاه که خوش خیالانه با امیال سرکشم می آمیزند.

زغن های سیه فام بر فراز آسمان؛ با هیاهویی همچون ذرات کاغذ سوخته و چرخان؛ مغلوب وزش بادهای سرگردان.
اعتراض، شکایت،نافرجامی، یگانه نوایی که به گوش می آید. دریایی در انتظار نیست.
دشت های بلند، سبز و شادابند، انگار که از درون می درخشند.
بر سر بوته ای می روم؛ آن چنان رسیده که پر از مگس هایی با شکم های زنگاری و بال های جام فام، مست و مبهوت از جشن شهدین تمشک. به راستی که بهشت را دریافته اند.
کمی آنسوتر بوته ها تمام می شوند.

و حالا دریا، آن یکتا موجودی که انتظارش را می کشم.
از میان دو تپه، باد هیمنه خود را بر تن من فرو می کوبد و همچون رختی شبح وار ، سیلی های خود را بر صورتم می نشاند.
میان تپه هایی سبز و دل انگیز راه مالرو را می پویم؛ دام اغوا گر پایانی، همانی که مرا به یال شمالی می کشاند.
جایی پوشیده از صخره های نارنجی؛ فضایی شکوهمند که به هیچ چیز جز نورهای درخشان نمی ماند، و هیاهوی ضربات پیاپی، همچون ضربات نقره کاران بر فلز نافرمان.
محمد حسن مصلی نژاد:
در خلوت کوچه
شا توت ها سرگذاشته اند بر شانه های دیوار ، شانه راست سنگین تر
باریک راه غرقه در دام و دریایی مواج در انتهای آن
شاتوت ها
سترگ به سان برآمدگی شست ام
و خاموش به سان چشمانی آبنوسی در پرچین ها
درشت و فربه ، با افشره های سرخابی روی انگشتان ام جان می دهند
این همشیرگی خونین، خواست من نبود
لیک آنها خاطرم را می خواهند
و توت های له شده ، منزل می گیرند در شیشه شیر من

زغن های شوم ، آسمان را نشاندار می کنند
هربار که می گذرند...
چرخ می خورند همچو کاغذ پاره های سوخته
در آسمان از نفس اوفتاده
شکوه کنان آوای اعتراض سر می دهند
و دریا حتی در خیال نمی آید
آن بالا ، مرغزارهای سبز می درخشند ، انگار که از درون مشتعل اند
و من به شاخه توت های رسیده ای می اندیشم که در محاصره مگس ها ست
مگس های آویزان با شکم های سبزآبی و بال های شیشه ای
ضیافت انگبین دانه ها مست کرده است آنها را ، انگار به بهشت رسیده اند
آن گاه شوکی دیگر
و غلاف ها و دانه هایی که به انتها می رسند

اینک تنها دریاست که در ذهن می آید
تندباد از میان تپه ها در می نوردد پیکرم را
و با رخت چرک توهم می کوبد بر چهره ام
تپه ها آنچنان سبز و شیرین اند که انگار هرگز نمک را نچشیده اند
و من در راه میش ها پیش می روم
تا آخرین شوک که مرا می کشاند به چهره شمالی تپه ها
چهره ای نارنجی از سنگ ها
که هیچ پیش رو ندارد جز گستره ای از نورهای سفید و مفرغین
و طنین مداوم نقره سازان
که می کوبند بر فلزی سرسخت
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید