نمایش پست تنها
  #1159  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستان جالب آتما؛ سگ من- صادق چوبك





آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 1 )


من نمي خواستم اين سگ را به خانه ي خود راه بدهم. اصلا تصميم داشتم هيچ جانوري را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هيچ جنبنده اي باز نکنم. سال ها بود که از اين گونه انس و الفت ها بيزار شده بودم. اما اين سگ بر من تحميل شد؛ و چنان تحميل شد که گويي سال ها، بلکه قرن هاست که با من هم خانه بود. چنين بود:
جنگ شوم تازه پايان يافته بود و من تک و تنها در خانه ي بزرگ خودم در حومه ي تهران زندگي مي کردم. در يک باغ بزرگ دراندشت با درختان کهن انبوه و قنات زنده ي هميشگي و استخر بزرگ خزه بسته ي پوشيده از نيلوفرهاي آبي که آن را به ياد خدا ول داده بودم تا هر گياه هرزه اي که دلش بخواهد در آن برويد و هر حشره اي که جا خوش کند، در سوراخ سنبه هاي آن زندگي کند. شايد همين خودرويي و وحشي گري باغ بود که مرا آن چنان به آن پاي بند و دلبسته ساخته بود.
ديوار به ديوار باغ من يک مهندس آلماني مي زيست. او هم، چون خود من يکه و تنها بود. ما با هم تنها سلام و عليکي داشتيم و يک جور آشنايي کناره جو و بي مزه و برهنه از چشم داشت هاي زحمت زاي همسايه گري. هرگاه دم در کوچه، اتفاقا، همديگر را مي ديديم لب هاي هردو به نيشخندي به سلام مي لرزيد و همين. چهره ي او سوخته بود و گوشت آن به هم لحيم خورده بود. در جنگ آسيب ديده بود. گويي آرايشگر چيره دستي چهره اش را براي بازي کردن نقش هولناکي آراسته بود. شايد تنگ نفس هم داشت؛ چون که هميشه نفس هاي بريده بريده و خراشيده از گلويش بيرون مي پريد. با آن اندام درشت و قد بلندش عليل و دستپاچه و شرمنده مي نمود. و هم مي لنگيد و عينک عدسي کلفتي بر چهره ناسور هول انگيز خود مي گذاشت. او يک سگ داشت. همين سگي که سرانجام به خانه من راه يافت و بر من تحميل شد.
يک روز اين آدم آمد و در خانه ي مرا زد و من در را به رويش باز کردم. سلامي با همان نيشخند لرزان هميشگي به هم کرديم و او شرمنده و تقصير کار به زبان فارسي مختصري به من گفت:
«ببخشيد. من يک سفر مي رود براي ده روز. از علي نوکر شما خواهش کرد سگ بنده راخوراک بده. پول خوراک دادم به ايشان.»
سرم و شانه هايم را با بي حوصلگي تکان دادم و چيزي نداشتم بگويم، اصلا بي خود پيش من آمده بود. به من مربوط نبود. علي هم نوکر من نبود. روزها، چند ساعتي مي آمد برايم خريد مي کرد و اتاق ها را جارويي مي زد و مي رفت. و غير از خانه من چند جاي ديگر هم کار مي کرد. به من مربوط نبود که سگ او را خوراک بدهد. و وقتي اين را به او گفتم، با نيشخندي شرم زده سرش را تکان داد و رفت. به نظرم تو ذوقش خورده بود و شايد بدجوري هم با او حرف زده بودم. آخر وقتي که در خانه را زده بود من داشتم ريشم را مي تراشيدم و برزخ شده بودم که دستپاچه و با صورت لک و پيسِ صابوني بروم در را به رويش باز کنم.
حسابش را نداشتم که چند روز از رفتن مرد آلماني گذشته بود. يک شب نزديک هاي صبح بود که از صداي پارس پي در پي سگ اين همسايه از خواب پريدم. گمان بردم صاحبش از سفر برگشته. اما پارس معمولي سگ نبود. يک جور ناله دردناک بود ـ از آنگونه ناله هايي که گرگ هاي گرسنه و در برف وامانده مي کنند. ناله قطع نمي شد. مثل اين بود که کسي آن سگ را شکنجه مي داد. اما ناگهان ناله ضعيف شد و به نظرم رسيد که ديگر طاقت او به پايان رسيد و در مقابل رنجي که مي برد نيرويش پايان يافته بود. کم کم زوزه اش پايين آمد، تا آخر نفسش بريد و خواب هم از سر من پريد.
روز ديگر که علي به خانه من آمد، احوال سگ و مرد آلماني را ازش گرفتم و گفتم که ديشب سگ او چه ناله هايي مي کرد. نمي دانم چرا ناگهاني به سرم افتاد که سراغ سگ را از او بگيرم. اصلا من خيلي کم با او حرف مي زدم .علي که معلوم بود دل پر دردي داشت، ناگهان مثل انار ترکيد و گفت:
«آقا راستش را بگم من از اين سگ مي ترسم. نه اينکه خيال کنين منو اذيتي کرده باشه؛ نه، از بس که اخلاقش عجيبه من ازش مي ترسم. از وختي که صاحبش رفته يک گوشه کز کرده و من هيچوخت نديدم از جاش تکون بخوره. خوراکش هم که جلوش مي ذاري زير چشمي به آدم نگاه مي کنه، مثل اينکه ارث پدرشو از آدم مي خواد. اصلا صداي اين سگ در نميومد و حالا که شما مي گين ديشب خيلي صدا کرده خيلي عجيبه. اين موسيو هم که گفت ده روزه برمي گرده، حالا پونزه روزه که رفته و من اين پنج روز و هم از خودم خرج کردم. روزي ده تومن از جيب خودم براش گوشت و استخوان و سبزي خريدم. ديگه قوه ام نمي رسه. آقا به خدا خوراکش از خوراک زن وبچه من بهتره. يک کيلو گوشت لخم براش مي خرم و با استخون و هويج و پياز و سيب زميني بار ميذارم. خوب که پخت ميذارم زمين ولرم که شد نون توش تليت مي کنم مي ذارم جلوش کوفت کنه. تازه دو قورت و نيمشم باقيه. من که نمي تونم يه همچو آبگوشتي براي زن و بچم فراهم کنم مگه مجبورم از جيب خودم براي سگ فرنگي درس کنم. اگه فردا نيومدش يه جيگر سفيد مي خرم پنج زار ميندازم جلوش. شايد مردک نخواس شش ماه برگرده، از کجا بيارم؟»
پولي به علي دادم که خوراک سگ را مرتب بدهد تا صاحبش برگردد و ديگر از سگ و مرد آلماني خبري نگرفتم تا اينکه يک روز، تنگ غروب بهار سردي که براي خودم آتشي تو بخاري ديواري افروخته بودم و سرگرم شنيدن سوناتي از بتهوون بودم ديدم در مي زنند. خلقم تنگ شد. من با کسي کاري نداشتم و حالتم در آن وقت چنان بود که هر که را دم در مي ديدم حتما فحشش مي دادم. من براي اين از همه کس بريده بودم و به خانه خود پناه برده بودم که خلوت خودم را دوست داشتم و نمي خواستم کسي مزاحمم بشود.
دم در يک پليس بود و دو نفر کيف به دست که فوري دانستم عدليه چي هستند و يک مرد خارجي که البته آلماني بود ـ و اين خيلي زود فاش شد. يک نفر ديگر هم بود که مترجمش بود. علي هم بود. مقدمه نچيدند. يکي از عدليه چي ها که نماينده دادستان بود گفت مهندس آلماني در يک سانحه ي هوايي مرده و آن ها براي ضبط و ربط داراييش آمده بودند و آنچه از من مي خواستند اين بود که سگ صاحب مرده را چند روزي در خانه ام نگه دارم تا تکليفش معلوم بشود. و بعد مرد آلماني که کنسول سفارت بود گفت که بزودي تکليف سگ را معين خواهند کرد و چون علي به آن ها گفته بود که من چند روزي را از ترحم خوراک سگ را تأمين کرده بودم ازم خواستند تا موقتا سگ را نگهدارم.
سگ را به خانه من آوردند با خانه چوبي قرص و قايمش و ظرف هاي آب و خوراکش و پلاسش. چرا او را راه دادم؟ خودم هم نمي دانم. براي اينکه به من پناه آورده بود؟ شايد براي اين بود که چون از خورد و خوراکش خبر داشتم، نمي خواستم به دست نا اهل بيفتد و زندگيش خراب بشود. شايد براي اين بود که همان آن از نظرم گذشته بود که اگر همين باغ و خانه و موزيک و زندگي راحت را که به آن عادت کرده بودم ازم بگيرند بايد بروم وسرم را بگذارم زمين و بميرم. شايد هيچکدام از اين ها نبود و مي خواستم هرچه زودتر از شر آن قيافه هاي گوناگون خلاص شوم.

سگ پيش من بود و علي خورد و خوراکش را مي داد و تو حساب من مي نوشت. اما سگ هميشه غمگين بود. نه صدايي ازش در مي آمد و نه از کلبه چوبين خود بيرون مي آمد. خوراکش را نصفه مي خورد و لاغر شده بود. وجود او براي من موقتي بود. مي دانستم که من اين سگ را نگاه نخواهم داشت. هر روز چشم به راه بودم که بيايند و ببرندش. اما از وقتي که با من هم خانه شده بود وجودش را تو خانه، در گوشه ي خلوت باغ حس مي کردم. مثل اين بود که مدام داشت مرا مي پاييد و کارهايم را زير نظر داشت. حس مي کردم مزاحم من است. من نمي خواستم يک موجود زنده تو دست و پايم بپلکد.
از کوچکي چندين گربه داشتم که هر يک از آن ها جانشان با سرنوشت غم انگيزي پايان گرفته بود. نخستين بار، آن گربه سياه يک تيغ بود که مرگ را به من نشان داد. يکي دو روز اسهال گرفت و از ما پنهان شد و روز سوم صبح که پا شدم، ديدم دراز به دراز افتاده و خشک شده. خواستم بگيرمش تو بغلم به من گفتند که مرده است. من تا آن روز مرده نديده بودم و مرگ اين گربه نخستين رنگي بود از مرگ که در روح من نقش شد. يک آهوي قشنگ داشتم با چشماني که مي خنديد؛ سگ دريدش. سگ داشتم، هار شد کشتندش. باز سگ داشتم سمش دادند. باز سگ داشتم پير شد و فلج شد و مرد. سنگ پشتي داشتم که پنج شش ماه از سال را زير خشک برگ هاي باغ مي خوابيد و بعد بهار که مي شد، بيدار مي شد و مثل فيلسوفان مشايي تو باغ قدم مي زد و هر گلي را که از آن بهتر نبود با داس دندان هايش درو مي کرد. مي گفتند سيصد سال عمر مي کند و هيهات نمي ميرد. اما نمي دانم چطور شد که او هم مرد. يک روز ديدم گوشه ي باغ به پشت افتاده و سر و دست و دمش از لاکش بيرون جسته و کرم گذاشته، ميمون داشتم که ماده بود و حيض مي شد و به وضع دردناکي خون ازش مي چکيد و برزخ مي شد و تو لک مي رفت و گاز مي گرفت. او هم خون بالا آورد و مرد. و براي اين بود که از انس با جانور وحشت داشتم.
ديگر از اين سگ خسته شدم. پس از دو هفته اي، يک روز به سفارت رفتم و کنسول را ديدم و خواستم که تکليف سگ را معلوم بدارد. با خوش رويي و ادب بسيار مرا پذيرفت و شناسنامه سگ را که ميان سامانِ مرده ي آلماني پيدا کرده بود به من نشان داد و گفت:
«متأسفانه نتوانستم جاي مناسبي برايش پيدا کنم. حيف است که شما اين سگ را از دست بدهيد. نياکانش از سگ هاي با نام و نشان ناحيه الزاس بوده اند و پدربزرگش قهرمان نخستين جنگ جهاني بوده و در صليب سرخ آلمان مصدر خدمات بزرگي بوده و چندين زخمي را از مرگ نجات داده و پدر همين سگ حاضر؛ در جنگ اخير از محافظين سرسخت و وظيفه شناس يک فرودگاه بود. اينچنين سگ کم يافت مي شود. در آلمان هزار مارک خريد و فروش مي شود. خود من اگر در آپارتمان زندگي نمي کردم حتما آن را بر مي داشتم. اما در يک آپارتمان کوچک ظلم است که چنين سگي را نگهداشت. حالا به شما تبريک مي گويم که قسمت شما شده.»
مردک مثل اينکه اين ها را پيش پيش حفظ کرده بود و تا مرا ديد آن ها را به خوردم داد. نفهميدم چرا رد نکردم. چرا اعتراض نکردم. يک وقت خودم را تو کوچه ديدم با شناسنامه ي سگ که در دستم بود. حتما حيف بود چنان سگ پدر و مادرداري را که مفت و مسلم به چنگم افتاده بود از دست بدهم. جاي مرا که تنگ نمي کند. خودش مونسي است براي من تنها. علت اينکه حالا دل مرده و خاموش است، حتما به واسطه ي انسي است که به صاحبش داشته و حالا دوري او را نمي توانند تحمل کند. اين خودش خيلي ازرش دارد که يک حيوان تا اين اندازه حق شناس باشد. کم کم به من خو خواهد گرفت و مرا هم حامي و ارباب خودش خواهد شناخت و اگر بميرم، او تنها کسي است که در مرگم ماتم خواهد گرفت و اين چنين غمگين و دلمرده که حالا هست خواهد بود. اين تقصير خود من بود که در اين مدت سري به لانه اش نزدم و دستي به سر و گوشش نکشيدم. حتي لحظه اي بازي نکردم و نوازشش نکردم. ازش دلجويي نکردم. و تسليتش ندادم. او مي داند که علي به او محتبي ندارد. او از خود من توقع محبت دارد. بايد تصديق کنم که رفتار من در باره اش انساني نبوده. سگ هم محبت مي خواهد. حتما در اين دو هفته خيلي بد گذرانيده؛ بايد کاري کنم که دوستم بشود. هر چه زودتر بايد به خانه برگردم و تيمارش کنم. اين چه فکر احمقانه ايست که جانور را به خانه خود راه ندهم. من که تک و تنها در اين دنيا زندگي مي کنم و هيچکس را ندارم، مونسي از اين بهتر نمي شود بي آزار و مطيع و خانه پا و دوست و همدم. خيلي خوب شد حال بينم چطور دوستم بدارد و چطور تنهاييم را بشکند.
تا وقتي که يقين نکرده بودم که اين سگ مال خود خودم شده نميدانستم چه جواهري به دستم افتاده. راستي که شيفته او شده بودم. از زيبايي اندامش چه بگويم. درست مثل يکي از آن شواليه هاي قرون وسطا بود. ـ مانند يکي از همان جنگجويان صليبي که در اين زمان کسي پيدا نمي شود که حتي بتواند شمشير سنگين او را به دست بگيرد.
اندامش نقص نداشت. دست هايش کشيده با گنجه هاي پهن که مفصل بازوهايش زير بغلش رسيده بود. اندامش کشيده، چون يک کشتي، ميان باريک، موي خوابيده که نزديک به دم کم پشت و نزديک گردن پرپشت و مواج بود. کله درشت، گوش ها کوچک و تيز. چشم قهوه اي با يک نگاه انساني که با آدم حرف مي زد. رنگ مو زرد سير که دو وصله موي سياه، مثل زين اسب رو پهلوهاش نقش بسته بود. زير شکم و پاها زرد و سفيد قاتي، پوزه سياه و مرطوب، دم صاف و پايين افتاده، پاهاي گرد و چرخي با ناخن هاي سياه و کوتاه. آرواره بالا کمي برآمده و روي آرواره پائين چفت شده. زيبا و با شخصيت و يک جانور دوست داشتني.
خودم را آماده کردم که دوستش بدارم و تصميم گرفتم با محبت و جلب اعتماد و حوصله ي سرشار به کمکش بشتابم و او را از اين مصيبت برهانم. اما سخت غمگين بود. چشماني مردد و شرم خورده داشت. دم زيبايش را با انحناي خفيفي که در امتداد اندام کشيده اش داشت. هميشه لاي پايش مي گرفت. حق داشت. صاحبش نيست شده بود و او اين را خوب درک مي کرد. بوي او از تو سرش گم شده بود. شايد در سفري که رفته بود هنوز اين سگ بوي زنده او را از راه دور مي شنيد؛ اما حالا ديگر آن بو از توش فرار کرده بود و مي دانست که او نابود شده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید