نمایش پست تنها
  #1160  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 2 )

نخستين کاري که کردم اسمش را عوض کردم. اسمش را دوست نداشتم. اول اسمشِ اس اس بود و من نمي خواستم که اين اسم را هر روز به زبان بياورم. اسمش را گذاشتم «آتما» که يک کلمه برهمني است و به معني روح جهان است. از اين اسم خيلي خوشم مي آمد. نام سگ شوپنهاور هم «آتما» بود. من هم از او تقليد کردم. سپس هرچه کتاب در باره ي اين نوع سگ ـ يعني سگ گرگ ـ فراهم مي شد دور خودم جمع کردم و از تربيت و نگهداري و خورد و خوراک آن ها هر دانشي که ممکن بود به دست آوردم و ديگر نگذاشتم علي نزديکش برود و خودم شخصا تيمارش را به عهده گرفتم. و شوقي درين کار يافته بودم که سال ها بود مانندش را نديده بودم.
برنامه ي خوراک و گردش شايسته اي برايش درست کردم. هر روز با خودم بگردشش مي بردم. حقيقت آن است که از صدقه ي سراو، خودم هم که به کنجي افتاده بودم و رغبت نمي کردم از خانه بيرون بروم، با اين گردش هاي روزانه جاني گرفتم و زنده شدم.
خوراکش را خودم مي پختم و پيشش مي گذاشتم. هر صبح يک کيلو گوشت لخم با يک قلم گوساله و مقدار سبزي با ويتامين مي پختم و مي گذاشتم جلوش. اما هيچ وقت اشتها نداشت و همه را نمي خورد و چيزي که موجب غم فراوان من شده بود اين بود که کلاغ ها مي آمدند بغل دستش و خوراکش را مي خوردند و او همچنان به آن ها نگاه مي کرد و از جايش تکان نمي خورد. اين وقاحت کلاغها که تکه هاي گوشت را از منقار همديگر قاپ مي زدند، و سکوت فيلسوفانه او بود که خيلي مرا رنج مي داد.
او را آوردم تو ساختمان. ديگر نمي خواستم گوشه ي لانه اش گز کند و تنها باشد. مي خواستم روز و شب با خودم باشد. يکي از پتوهاي خوب انگيسي خودم را گوشه سالن برايش چهار لا کرده بودم که رويش بخوابد. اما زود دريافتم که ماندن با من را، آن چنان که چشم داشتم، دوست ندارد و همان گوشه ي باغ و آلونک خود را ترجيح مي دهد. از روزي که آورده بودمش تو، خورد و خوراکش کمتر شده بود؛ و جلوي من هم خوراک نمي خورد. من ناچار مدت ها او را در سرسرا تنها مي گذاشتم تا بخورد و وقتي که مي رفتم مي ديدم کمي از آن را خورده و دوباره رفته سرجايش افتاده.
بدبختانه با توجه صميمانه اي که در حقش مي کردم روز به روز بدتر مي شد. ميلي به غذا و گردش نداشت. مدام در گوشه ي خودش، سرش را غمناک رو دست هايش گذاشته بود و جلوش را نگاه مي کرد و گاه آه هاي ناخوش مي کشيد.
برايش موزيک مي زدم. از موزيک خوشش مي آمد. يعني مي ديدم هنگام شنيدن آن به آرامي تغيير وضع مي داد و به پهلو مي افتاد و دست و پايش را جلوش دراز مي کرد و چشمانش را هم مي گذاشت و آهسته نفس مي کشيد. براي همين بود که برنامه موزيک شنيدن خودم مختل شده بود و ناچار بودم گهگاه و بيگاه فقط به خاطر او صفحه بگذارم. هرچه صفحه داشتم برايش مي زدم، و او از همه ي آن ها يکسان خوشش مي آمد. گاه هنگام شنيدن موزيک به خواب مي رفت و خورخور مي کرد و ناگاه با وحشت از خواب مي پريد و دور و بر خودش را نگاه مي کرد. اما گاه نيز مي شد که از رو پتو پا مي شد و مي رفت توي راهرو مي گرفت مي خوابيد. مثل اينکه حوصله حضور مرا نداشت. مي رفت آنجا در يک زاويه که من نتوانم ببينمش مي افتاد. ازم فرار مي کرد؛ شايد.
تابستان رفت و خزان درختان باغ را به تازيانه بست. همه ي تلاش من در بهبود اين سگ بي اثر ماند. حتي بدتر هم شد. تا تو باغ ولش مي کردم درختها را مي جويد. دو درخت سيب و سه چهار تا چنار تازه کاشت را از پاي درآورد. يک افراي پيوندي ده دوازده ساله داشتم که مثل يکدسته گل، تابستان ها چمن را زينت مي داد؛ آنقدر به کنده ي اين درخت پريد و آن را گاز گرفت تا آخرش خشک شد و بهار ديگر را نديد.
او را به دامپزشک هم نشان دادم، کمکي نکرد. گفت عصباني است و دوا داد و او بهتر نشد و همچنان غمگين و بي صدا و بي اشتها و فرسوده و خسته و دل مرده بود که بود.
او را به گردش هاي دراز مي بردم، هرروز صبح. اما هيچ جنب و جوش تازه اي در او ديده نشد. حتي اين گردش هاي روزانه موجب شرمندگي و سرشکستگي من هم شده بود. يک چنان سگ درشت اندام و ترسناکي از سايه خودش مي ترسيد. از صداي اتومبيل مي رميد. آخر، من اين سگ را پيش از آنکه صاحبش بميرد هم ديده بودم. براي خودش گرگي بود و وقتي که تو خانه صاحبش صدا مي کرد، دل آدم را مي لرزاند و کسي جرأت نداشت از نزديک آن خانه بگذرد. حالا چطور شده بود که وقتي من به گردشش مي بردم. با اينکه مردم از نزديک شدن به او مي ترسيدند، او هم از ديدن آن ها مي ترسيد و دمش را لاي پايش مي گرفت و گوش هايش را مي خوابانيد و سرش را به زمين خم مي کرد و با چهره ي کتک خورده، زير چشمي به آن ها نگاه مي کرد.
يک روز اتفاق بدي افتاد که اين سگ، پس از آن روز ديگر از چشمم افتاد. من از دم در خانه اي مي گذشتم که چند تا عمله آنجا کار مي کردند و يک توله سگ مردني ولگرد هم که ريسمان کوتاهي دور گردنش بود و معلوم بود مايه بازي و آزار بچه هاي محل بود، آنجا براي خودش گوشه ديوار خوابيده بود. اين توله ي مردني، بدبخت تر از آن بود که هيچوقت صاحبي به خود ديده باشد. از بس نژادش قاتي شده بود معلوم نبود اصلش چه و از کجا بوده. از اين گذشته، گرسنگي کشيده و مفنگي و چرک بود و شايد بيش از سه چهار ماه نداشت. تا چشم اين توله به آتما افتاد از گوشه ديوار خيز برداشت و به طرف او حمله برد.
هيچ وقت من آتما را آن چنان زبون و وحشت زده نديده بودم. گويي اين توله ي مردني آمده بود جانش را بگيرد. تمام تنش روي چهار دست پايش مي لريزيد. گوش هايش مانند برگ کاغذي که پس از مچاله شدن باز شده باشند، طرفين صورتش خوابيده بود. کوچکترين نشان مقابله و دفاع در او ديده نمي شد. توله پارس مي کرد و رو پاهايش خيز برمي داشت، و اين داشت از ترس نابود مي شد. ناگهان توله کار خودش را کرد و با يک حمله ي چابک تکه گوشت ران آتما را با دندان کند.آتما پا گذاشت به فرار و مرا نيز که سر زنجير او را در دست داشت، با نيروي جهنمي خود به دنبال کشيد و توله سگ مردني در پي ما افتاد.
خنده ي ناهنجار آن چند کارگر مرا سخت آزرد. اين سگ که با نيروي جهنمي خود مرا چون بادبادکي به دنبال خود مي کشيد، اگر مي خواست مي توانست توله ي مردني را به يک حمله از هم بدرد و لقمه چپ کند و تکه استخواني هم ازاو به زمين نگذارد. اين ديگر براي من قابل تحمل نبود. تمام زحماتم به هدر رفته بود. ديگر کلافه ام کرده بود.حتما اين بيچارگي و ترسويي او، در محل دهن به دهن مي گشت؛ که سگي به گندگي يک گوساله. جربزه يک بچه گربه را ندارد و پخي تو دلش کني از هم وا مي رود و من ديگر نمي توانستم سرم را پيش اهل محل بلند کنم.
از بدبختي من و اين اسير زندگي من، همان شب خانه ي مرا دزد زد. من که در خواب مستي بودم و چيزي را نفهميدم. اما صبح که پا شدم، ديدم چند دست لباس و ساعتم و کارد و چنگال هاي نقره و يک فرش خوش نقش کرمان به غارت رفته بود. کاملا آشکار بود که دزدان وقت زيادي در کارِ خود داشته اند و آتما اين سگ بي مصرف زيانکار، تمام وقت در لانه خود افتاده بوده و با آمدن و رفتن دزدان از سر جايش تکان نخورده بود. انگار نه انگار سگي هم در خانه بوده. ترديد نداشتم اگر خودي نشان داده بود و دزدان هيکل گنده ي رستم صولتش را مي ديدند، ديگر گمان نمي بردند که اين سگ با آن يال وکوپال، از خودش بي خاصيت تر خودش است و به ناچار در مي رفتند. اما معلوم بود که از وجود او کوچکترين آگاهي نداشتند.
سخت نا اميد و دلمرده ام ساخته بود. از خود او هم بدتر شده بودم. من ديگر از او بيمارتر شده بودم. همنشيني با او از زندگي سيرم کرده بود. گاه مي شد که ساعات متوالي رو تختخوابم مي افتادم و رغبت نمي کردم از سرجايم پا شوم. درست بود که کار موظف و مرتب نداشتم. اما همين گردش خشک و خالي تو باغ و گوش دادن به موزيک و حتي لباس پوشيدن را هم ازم گرفته بود.
گفتم لباس پوشيدن. آن روز ديگر خيلي خلقم را تنگ کرد. صبح زودي بود که هر دو ناشتايي خورده بوديم و من رفتم به اتاق خوابم که لباس بپوشم تا بگردش برويم. تازه لخت شده بودم؛ لخت عريان. من که خيال مي کردم او تو سالن در گوشه ي خودش رو پتو خوابيده، با کمال تعجب ديدم آمده تو آستانه ي اتاق ايستاده و اندام عور مرا تماشا مي کند. او حالت صاحب خانه زورمندي را داشت که دزد بدبخت بي دست و پايي را حين دزدي مي پاييد. با ديدن او، شتابان خودم را پوشاندم. اما چه فايده؛ او تن لخت مرا ديده بود. معلوم بود که پاورچين پاورچين آمده بود و با کمال وقاحت مرا مدتي تماشا کرده بود.
حس کردم همه چيز تمام شده و ديگر نفوذي بر او نخواهم داشت. از آن پس حس مي کردم خورده برده زير دستش دارم. او از زير و روي زندگي من آگاه بود. مرا دست انداخته بود و مايه ي مسخره خود ساخته بود. چرا من بايد تا اين اندازه با او رو راست بوده باشم که در خلوت من راه بيابد و از همه چيز من سر در بياور؟ ديگر قابل تحمل نبود. ديگر در هيچ يک از کارهاي خودم اختيار و آزادي نداشتم و دست و دلم به هيچ کاري نمي رفت.
به زودي دريافتم که به خودم دروغ گفته بودم و نمي توانم دوستش داشته باشم. خيلي کوشش کرده بودم که دوستش بدارم، اما در دلم جايي براي دوستي او نبود. برنامه ي زندگيم را به کلي بهم زده بود. مي ديدم بيگانه اي درخانه دارم که تمام حرکاتم را مي پاييد. من به يک زندگي تنها عادت داشتم و حواسم تنها در يک سو، و آن هم فقط در زندگي شخصي خودم سير مي کرد. اما حالا اين مزاحم تو دست و پايم مي پلکيد. ديگر سخت از آوردنش به خانه ي خود پشيمان بودم.
به نظرم جانوري زشت و مزاحم مي آمد. خوب که فکر کردم ديدم آوردنش به خانه ام ـ که اصلا به دلخواهم نبود. ـ ناشي از يک حس تقليد بود که مي خواستم سگي گنده داشته باشم تا مردم اون را تو کوچه همراهم ببينند و به من نگاه کنند و با هم پچ پچ کنند. مي خواستم تو سالن خانه ام پيش پايم دراز بکشد و من جلو بخاري ديواري شعله ور خود بنشينم و سيگار بکشم و به موزيک گوش بدهم و او سگ مطيع من باشد. حالا نه تنها دوستش نداشتم بلکه به او کينه هم داشتم و ازش سخت بدم مي آمد.
و عجبا که گويي خود او هم به بخت بد خود کمک مي کرد و رفتارش آن چنان زننده و تحمل ناپذير بود، که کوچکترين ترحم و محبتي در دل من نمي کاشت. به نظرم يک نان خور زيادي و يک موجود پوچ توسري خورده جلوه مي نمود. مثل يک دختر کور، يا يک پسر افليج ناقص عقل، مايه غم و خشم من شده بود. مکرر با خود مي جنگيدم که به او مهربان باشم، ولو به صورت ظاهر؛ اما دريغ که ممکن نبود. کوچکترين ترحمي درباره اش نداشتم. دست خودم نبود. اين جانور بيچاره هم گناهي نداشت. اما من هم از اين که نمي توانستم او را دوست بدارم گناهي در خود حس نمي کردم.
پس اگر اين سگ امروز مي مرد بهتر از فردا بود، ديگر ازش بدم مي آمد. زندگي مرا درهم ريخته بود. من مي خواستم در اين سال هاي آخر عمر، دوستم باشد و شريک زندگيم باشد. مي خواستم هر بدي که از مردم ديده بودم او جبران کند. اما او يأس به خانه ي من آورد و خودم را هم بيمار کرد. هرچه به او خوبي کرده بودم هيچ و پوچ بود. نه گاهي سر و دمي به سپاس جنبانده بود، و نه هرگز نشان دوستي و محبتي ازش ظهور کرده بود.
اين بود که به اين فکر افتادم که او را از سر باز کنم. گيرم ده دوازده سال ديگر هم زنده مي ماند و بعد هار يا فلج مي شد؛ يا کور و زمين گير و مي مرد. اما چگونه مي توانستم از شرش رها شوم؟
روزها روي تختخوابم مي افتادم و نقشه ي از سرباز کردن او را مي کشيدم. داشتم به اين تصميم راضي مي شدم که بدهم او را با اتومبيل ببرند کرج و يا قزوين ولش کنند تا ديگر نتواند برگردد. اما زود منصرف شدم. او تنها و بي صاحب، چگونه مي توانست تو بر بيابان زندگي کند؟ کي بود که روزي يک کيلو گوشت بپزد بگذارد جلوش بخورد؟ کي برايش موزيک مي زد؟ آيا او مانند خود من مرده ي موزيک نبود؟ ول کردن او تو بيابان که از مرگ بدتر بود.
پس خودم او را بکشم تا هر دو از يک رنج جانکاه و غم ريشه دار که در جانمان دويده بود رها شويم. شايد اگر خودش عقل داشت و راه و چاه را مي دانست، با اين حال و روزي که داشت، خودش خودش را مي کشت. اما اين هم از بدبختي جانوران است که خودکشي را نمي دانند. پس من که آدمم و مي دانم بايد خلاصش کنم.
حالا ديگر نقشه قتل او را مي کشيدم. بکشمش و از دستش خلاص شوم. وجودش مرا رنج مي دهد. نابودش کنم. اما چگونه؟ با اسلحه؟ زهر؟ يا مرگ موش؟ اين تصميم قطعي بود. ديگر او نمي بايست زنده بماند. زندگي او ديگر به هيچ دردي نمي خورد. من تنهايي خودم را مي خواستم. مي خواسم رها بشوم. بايد او را بکشم.
يک نيمه روز، وقتم صرف کندن گودالي براي او شد. گودالي که لاشه اش را در آن چال کنم. ديگر در کشتن او ترديدي نداشتم. ناچار بودم که اين گودال را جلو لانه اش بکنم. چون در باغ جاي مناسب تري نبود؛ و نمي خواستم چمن آفريقايي زيباي باغ را به خاطر او زخم و زيلي کنم.

و او، او درتمام مدتي که من سرگرم کندن گودال بودم. مرا خونسرد و بيمار مي پاييد. در تمام مدتي که من با بيل و کلنگ کلنجار مي رفتم و عرق مي ريختم. او حتي يکبار هم از سر جايش تکان نخورد. همچنان با زنجير کلفت و ميخ طويله اش وصله زمين شده بود و به من نگه مي کرد. اما هرازگاهي، آه خراشيده ي ناخوشي از گلويش بيرون مي پريد. گاه پيشم چنان مظلوم و بي پناه جلوه مي کرد که مي خواستم کلنگ را به سر خودم بزنم. از خودم بدم مي آمد. يک بار، حتي، حس کردم کشتن اين سگ تمام اشتباهات و بدي هاي زندگي مرا تکميل خواهد کرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید