نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و هفتم

فرانك يك هفته در بيمارستان بستري بود و يكي دو روز اول تب او تا چهل و دو درجه در نوسان بود و گاها تب و لرز تواما به بدن نحيف و رنجورش هجوم مي آوردند فرامرز صبحها پس از اينكه بيدار مي شد بلافاصه كارهاي شخصي روزانه اش را انجام مي داد و به بيمارستان مي رفت و تا شب هنگام زماني كه كشيك شب بيمارستان براي ترك كردن انجا به او اخطار نمي داد از بيمارستان خارجنمي شد. او از هيچ كاري چه از نظر مادي و چه از لحاظ معنوي براي فرانك فروگذار نمي كرد و هر كاري از دستش بر مي آمد برايش انجام مي داد.
پس از اينكه بر اثر داروهاي فراوان و چرك خشك كن هايي كه خود موجب ضعيف تر شدن فرانك شده بودند تب دست از سر او برداشت فرانك تازه دريافت كه فرامرز براي بازگرداندن بهبودي به او چه تلاشهايي كرده و مي كند و اينكه احساس مي كرد وجودش براي شخصي مهم و با ارزش است سبب مي شد تا روحيه اش بالا برود و براي نجات او چنگال مرگ بيش از پيش تلاش مي كرد
نگاههاي حق شناسانه فرانك به فرامرز نيرويي مضاعف مي داد تا او گامهاي محكم تر و استوار تري براي كمك به فرانك بردارد.
پس از يك هفته كه اثار بيماري و عفونت تا حدي از ريه و خون فرانك پاك شده بود پزشكان با هماهنگي قبلي با فرامرز او را مرخص كردند
شب پيش از مرخص شدن فرانك فرامرز آپارتمان عاشقانه اشن را كاملا تميز كرد و در گوشه گوشه ان شاخه هاي گل رز قرمز گذاشت خصوصا روي تختخوابشان را از دسته هاي گل رز قرمز كوچك و زيبايي لبريز كرد تا شايد بتواند به اين شكل باعث بهتر شدن روحيه فرانك شود
زماني كه فرامرز فرانك را از بيمارستان ترخيص كرد پزشك ريه او را ديد دكتر پس از احوالپرسي پرسيد
- خب به سلامتي داري خانمتو مي بري خونه
- بله آقاي دكتر به مرحمت و لطف شما حالش خيلي بهتره

دكتر مدتي در سكوت فرامرز را نگريست و سپس گفت:
- بهتره بدونين كه اين وضعيت كاملا موقتيه و با وضعي كه همسرتون داره و با انتي بيوتيك هاي قوي اي كه بخاطر خشك شدن چرك ريه هاشون مصرف كردن كه باعث شده ضعيف تر بشن و با توجه به نوع بيماري اصلي شون هر لحظه ممكنه مشكل ديگه اي براشون پيش بياد

سپس كمي سكوت كرد و سرش را به زير انداخت و ادامه دادك
- نمي خوام ناراحتتون كنم ولي ايكاش بذارين اين چند روز آخر عمرش حسابي خوش باشه

فرامرز كه گويي بيمارستان روي سرش خراب شده باشد بي تابانه گفت:گ
- يعني فرانك داره ميميره؟ آقاي دكتر نمي شه كاري براش كرد كه نميره يا حداقل ديرتر بميره؟

دكتر نگاهش را مستقيم در چشمان فرامرز دوخت و گفت:
- مرگ و زندگي دست خداس. بهتره كمي خوددار باشين و به خدا توكل كنين و براش دست به دعا بردارين

و پس از سكوت كوتاهي افزود :
- من صلاح مي دونم كه شما هم يه تست بيماري ايدز بدين چون اين بيمار همسر شما هستن ممكنه خودتون هم به اين بيماري مبتلا باشين.
فرامرز خنده تلخي كرد و به ياد آن شب رويايي افتاد و پس از مكث كوتاهي گفت:
- من نيازي به تست ندارم يعني اصلا مشكلي ندارم كه احتياج به اين كار باشه
- من به وظيفه پزشكي ام عمل مي كنم هر طو ميل خودتونه و صلاح مي دونين...براتون آرزوي موفقيت و سلامت دارم.

و فرامرز پس از تشكر از محبتهاي دكتر با او خداحافظي كرد و به ادامه تداركات ترخيص فرانك مشغول شد.
زماني كه انها به خانه رسيدند شب از راه رسيد، فرامرز در خانه را گشود و كنار ايستادتا ابتدا فرانك قدم به خانه بگذراد. فرانك در را باز كرد و با ديدن منظره گلها ناگهان بر جا خشك شد. مدتي همانطور ايستاده و به اين منظره چشم دوخته بود، سپس ناگاه خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و گريه شادي سر داد. در ميان گريه ها مرتب تكرار مي كرد:
- معني اين كارات اينه كه اينقدر برات اهميت دارم كه به خاطر من خونه رو گل بارون كردي؟ فرامرز دوستت دارم دوستت دارم

فرامرز همينطور كه فرانك را در آغوش مي فشرد او را با خود به داخل خانه برد پس از ورود فرانك را بر روي اولين كاناپه اي كه نزديك به در ورودي بود نشاند و از داخل جيبش جعبه كوچكي بيرون كشيد و به دست او داد.
فرانك نگاهي به فرامرز و جعبه در دستش انداخت و بدون اينكه چيزي بگويد انرا از دست او گرفت و بعد كاغذ كادويش را باز كرد
ناگهان جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- اين براي منه؟ اين ديگه براي چي؟
- براي ورودت به خونه عزيز دلم...

داخل جغبه سينه ريز زيبايي به چشم مي خورد كه با قطعاتي از برليان درشت اصل تزئين شده بود
فرانك از روي مبل نيم خيز شد و دست فرامرز را در دست گرفت ، به آرامي انرا نوازش كرد و گفت:
- دلم مي خواد براي تشكر از تموم زحمتايي كه توي اين مدت برام كشيدي و روح زندگي رو به من برگردوندي امشب تا خود صبح معناي واقعي زناشويي رو بهت بچشونم.

فرامرز سرش را پايين آورد و بوسه اي بر نوك انگشتان فرانك كاشت و گفت:
- امشب نه ، تو تازه از بيمارستان اومدي خونه و خسته اي بايد اول به كم قوت بگيري بعد..باشه براي فرداشب

فرانك با بغض ناليد:
- نه....اينقدر كار رو به فردا ننداز معلوم نيست من فردا باشم يا نه

سپس از جايش برخاست و دست فرامرز را گرفت و او را به طرف اتاق خوابشان كشيد زماني كه پايش را به اتاق گذاشت ناگهان خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و صورتش را غرق بوسه كرد و بعد او را به داخل اتاق برد و در را پشت سرش بست.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید