روزگار در اشعار پارسی
روزگار در اشعار پارسی
ازفريب روزگار ايمن مشو كاين بوالهوس
بر«سكندر» داد ملكي را كه از«دارا» گرفت
مهدي سهيلي
دريغاازجواني،صددريغا
كه آن هم روزگاري بود و بگذشت
مهدي سهيلي
نقش كردم شعر خود را برجبين روزگار
تا بماند يادي از من يادگاري ساختم
مهدي سهيلي
دارم زغم فــــــراق،باري كه مپرس
روزسيهي وشام تاري كه مپرس
هاتف اصفهاني
از دوري روي دل فـــــروزي است مـــــــرا
روزي كه مگوي و روزگاري كه مپرس
هاتف اصفهاني
دانم ولي چه سود كه اندرز روزگــــــــار
چون پند پير و صحبت آموزگار نيست
توللي
روزگـــــــــارعشق ورزيهاگذشت
مرغ بخت ما ازاين صحرا گذشت
روزگــــــــــــاراازجوانان رخ تاب
ما گذشتيم از تو و ازما گذشت
مهدي سهيلي
كس زبان چشم خوبان را نمي داندچوما
روزگاري اين غزالان را شباني كرده ايم
صائب تبریزی
ازمشرق بناگوش،خنديدصبح پيري
ماتيره روزگاران،درسيرماهتابيم
صائب تبریزی
صائب آنروزيكهميخنديدمازوصلش چوصبح
كي خبر از روزگار شـام هجران داشتم
صائب تبریزی
عهدخردي رفت دست روزگار
پنجه زدبرچهرةزيباي من
پژمان بختياري
الااي دولتي طالع كه قدر وقت ميداني
گوارا بادت اينعشرتكهداريروزگاری خوش
حافظ
ز روزگار غم آلودمن گذشت بسي
حديث درد نگويم مگر به هم نفسي
مهدي سهيلي
وقت ما آئينه رخساره معشوق ما است
حسن روي او نگر از روزگار ما مپرس
نظيرنيشابوري
تا روزگارتجربه آيدبه سر،دريغ
عفريت مرگ خنده زندروزگارنيست
توللي
روزگاري شدكه دور افتاده ام آخر بپرس
كان سيه روز پريشان روزگارمن كجااست؟
هلالي جغتائي
رهين منّت دونان نميتوان گرديد
خوشاكسي كه ازاوروزگاربرگردد
صائب تبريزي
روزگاري كه برادرزيرادربگريزد
كنج آسوده به جزسايةديوارندادي
مهدي سهيلي
ماراچوروزگارفراموش كردهاي
ياراشكايت ازتوكنم يازروزگار
عمعق بخارائي
در روزگارهركه عزيزاست خوارتست
اين رسم تازدهاي است كه در روزگار تست
فردي زند
شيطان عزيز و فسق عزيز و گنه عزيز
مرد خدامجوي دراين روزگارها
نوّاب صفا
روزگار و هرچه دروي هست بس ناپايدار
اي شب هجران تو پنداري برون از روزگاري
وصال شيرازي
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 04-02-2010 در ساعت 11:30 AM
|