نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان جالب وخواندنی جوانی



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

یک

او در آپارتماني يك اتاقه زندگي مي كند نزديك ايستگاه راه آهن ماوبري، كه براي آن هرماه يازده گينه مي پردازد. در آخرين روز کاری هرماه، قطار مي گيرد و به شهر مي رود، به خيابان لوپ، كه بنگاه معاملات املاك اي. بي. ليوي دفتر كوچكي دارد با تابلو برنجي بر سر درش، اين آقاي بي. ليوي کوچک تر از برادران دیگراست. او پاكتي را كه مبلغ اجاره در آن است تحويل بنگاهی مي دهد. آقاي ليوي پول را مي ريزد روي ميز درهم برهم خود و مي شمارد. غرولندكنان و عرق ريزان رسيدي مي نويسد و مي گويد: “ بگير جوان” و کاغذ را با اطمينان به دست او مي دهد.
دردش اين است كه اجاره اش دير نشود زيرا كه به بهانه اي جعلي در آن آپارتمان است. وقتي اجاره نامه را امضا كرد و حق الزحمه ی بنگاه را پرداخت، شغل خود را نه “ دانشجو” بلكه “كتابدار” معرفي كرد و آدرس كاري خودرا دانشگاه داد.
همه اش هم دروغ نيست. از دوشنبه تا جمعه شغلش اداره كردن اتاق مطالعه در طول ساعتهاي شب است. اين شغلي است كه در اكثر مواقع، زنان كتابدار معمولي، ترجيح مي دهند انجام ندهند، زيرا دانشكده كه در بالاي منطقه ی كوهستاني واقع شده، به هنگام شب بيش از اندازه متروك و غم افزاست. حتي او هنگامي كه در عقبي را باز مي كند و كورمال كورمال راهش را از راهرو شيب دار و تاريك به كليدهاي اصلي برق مي پيمايد، سرمايي در مهره هاي پشتش احساس مي كند. براي بدكاران خيلي راحت است كه هنگام رفتن كارمندان به خانه در ساعت پنج، پشت قفسه هاي كتابها پنهان شوند، بعد دفاتر خالي را غارت كنند و در تاريكي گوش به زنگ بمانند تا در كمين كتابدار شب بنشينند ، براي كليدهايش.
تعداد اندك دانشجويان از بازبودن كتابخانه در شبها استفاده مي كنند؛ تعداد اندكي حتي از آن آگاهند. كار كمي است كه انجام دهد. شبي ده شيلينگ كه مي گيرد پول زيادي نيست.
گهگاه در تخيلش دختر زيبايي را مي بيند در لباس سفيد كه پس از بستن كتابخانه در اتاق مطالعه سرگردان و پريشان و مردد است، تصور مي كند كه اسرار صحاف خانه و اتاق كاتالوگ را به دختر نشان مي دهد، بعد با او از شب پرستاره سر در مي آورد. چيزي كه هرگز رخ نمي دهد.
كاركردن در كتابخانه تنها شغل او نيست. بعد از ظهرهاي چهارشنبه در دپارتمان رياضيات با آموزشياران سال اول همكاري مي كند(هفته اي سه پاوند) ؛ جمعه ها دانشجويان نمايش را از راه كمديهاي منتخب شكسپير رهبري مي كند(دو پاوند و ده پنس)؛ و در بعد از ظهر آخر هفته در مدرسه اي به نام روندبوخ كه دانش آموزان تنبل را براي امتحانهاي دانشگاهي آموزش مي دهد(ساعتي سه شيلينگ) استخدام شده است. در زمان تعطيل براي شهرداري (بخش خانه سازي عمومي) كارمي كند و كارش استخراج داده هاي آماري از مصاحبه شونده هاي خانه دار است. رويهمرفته وقتي همه ی اين پولهارا جمع مي زند خيالش راحت مي شود – راحت از اين جهت كه مي تواند كرايه ی اتاق و شهريه ی دانشگاهش را بپردازد و جان و جسم را با هم نگهدارد و حتي كمي هم پس انداز كند. درست است كه فقط نوزده سال دارد اما روي پاي خود مي ايستد و به كسي وابسته نيست.
با نيازهاي جسماني برابر با موضوع ساده ی عقل سليم رفتار مي كند. هر يكشنبه لوبياي درشت باغي و كرفس مي پزد تا يك قابلمه ی‌ بزرگ سوپ درست كند كه تا آخر هفته دوام بياورد. جمعه ها به بازار سالت ريور سر مي زند براي يك جعبه سيب يا گواوا يا هر ميوه ی ديگر فصل. هرروز صبح شيرفروش يك شيشه شير پشت در اتاقش مي گذارد. هروفت شير زياد مي آيد آن را در جوراب نايلون مي ريزد، بالاي ظرفشويي می آویزد و پنير درست مي كند. نان را هم از مغازه ی سر كوچه مي خرد. پرهيز غذايي روسو يا افلاتون را تأييد مي كند. لباسهايش نيز عبارت است از يك ژاكت آبرومند و شلواري كه دركلاسها مي پوشد. در مواقع ديگر از همان لباسهاي كهنه استفاده مي كند.
او ثابت مي كند كه : هر مرد يك جزيره است؛ كه تو به پدر و مادر نياز نداري.
بعضي شبها با شورت و دمپايي و باراني در طول مين رد راه مي رود، باران مويش را خيس مي كند، چراغهاي جلو ماشينهاي گذري سراپايش را روشن مي كنند و او حسي دارد كه در اين حالت چه شگفت به نظر مي رسد. غيرعادي نيست(غيرعادي به نظر رسيدن كمي تفاوت دارد)، صرفاٌ شگفت است.
لاغر اندام و شل و ول و در عين حال وارفته است. دلش مي خواهد جذاب باشد اما مي داند كه چنين نيست. چيزي اساسي است كه او فاقد آن است، چيزي كه خوش قياقه تعريف مي شود. چيزي از بچگي هنوز در وجودش پرسه مي زند. از چه مدتها قبل خواسته كه بچگي را پشت سر گذارد؟ چه چيز از بچگي درمانش مي كند كه مرد بارش بياورد؟
آنچه درمانش مي كند، اگر فرارسد عشق خواهد بود. شايد به خدا اعتقاد ندارد اما به عشق باور دارد و نيروهاي عشق. هميشه چشم به راه روزي است كه ببيند ناگهان از ميان در خروجي زوج و فرد و شايد در خروجي تاريك، محبوب سرنوشت ساز به آتشي معرفي اش مي كند كه درونش را مي سوزاند. در همين حال، متأثر و عجيب به نظر رسيدن بخشي از برزخي است كه او بايد از ميان آن عبور كند تا يك روز در نور سر درآورد، نور عشق، نور هنر. براي هنرمند شدن، از خيلي پيش زمينه اش را فراهم كرده است. اگر تا زمان موعود بايد گمنام و مضحك باشد، به اين دليل است كه هنرمندان بسياري از گمنامي و مضحكي رنج مي برند تا روزي كه در نيروهاي راستينشان آشكار مي شوند و تمسخرها و دست انداختن ها فروكش مي كند.
كفشهاي راحتي او جفتي دو شلينگ و شش پني مي ارزد. اين كفشها از جنس لاستيك هستند كه در جايي از آفريقا، شايد نياسالند ساخته مي شود. خيس كه مي شوند، پاشنه ی پا را نگه نمي دارند. در زمستان كيپ، هفته هاي پشت سرهم مدام باران مي بارد. هنگامي كه در امتداد مين رد در باران راه مي رود، گاهي مجبور مي شود چندين بار بايستد تا كفشش را كه از پايش بيرون آمده دوباره پا كند. در چنين مواقعي مي تواند شهرنشينان فربه كيپ تاون را ببيند كه هنگام گذر از كنارش، بي خيال در ماشينهاشان نشسته به او پوزخند مي زنند.

بهترين دوستي كه دارد، پل، مثل او رياضييات مي خواند. پل بلند قد و تيره پوست و در بحبوحه ی آشنايي با زني مسن تر از خودش به نام الينور لوريه، ريز اندام و بور و در نگاهي سريع زيبا و پرنده گونه است. پل از حالتهاي غيرقابل پيش بيني الينور گله مند است، از درخواستهايي كه دارد. با اين وجود، او به پل حسوديش مي شود. اگر او معشوقه ی زيبا و عاقله اي داشت كه با ني سيگار، سيگار مي كشيد و به فرانسوي صحبت مي كرد، او نيزخيلي زود تغيير شكل مي داد، حتي وجهه اش دگرگون مي شد، حق به جانب اوست.
الينور و خواهر دوقلويش در انگلستان به دنيا آمده اند؛ پس از جنگ در پانزده سالگي به آفريقاي جنوبي آورده شده اند. مادرشان، بنا به گفته ی پل، بنا به گفته ی الينور، دختران را به رقابت با يكديگر وا مي داشت ، نخست به يكيشان محبت و تأييدش مي كرد، بعد به ديگري، سردرگمشان مي كرد و آنهارا متكي به خود بارمي آورد. الينور، كه قوي تر بود، عزت نفسش را به دست آورده، هرچند هنوز درخواب گريه مي كند و در كشو ميزش خرس عروسكي نگه مي دارد. با اين حال، خواهرش تامدتي آنقدر خل بازي در مي آورد كه زنداني شود. هنوز هم تحت درمان است، چرا كه با روح پيرزن مرده در مبارزه است.
الينور در يك مدرسه ی زبان در شهر درس مي دهد. از زماني كه پل با او آشنا شده، مجذوب گروه دوستان او شده از هنرمندان و روشننفكران كه در گاردنز زندگي مي كنند، لباسهاي چرمي سياه و جين مي پوشند، كفشهاي بنددار به پا مي كنند، شراب سرخ گس مي نوشند و سيگار گلواز دود مي كنند، از كامو و گارسيا لوركا نقل قول مي آورند، به موسيقيٍ پيشرفته ی جاز گوش مي دهند. يكي از آنها گيتار اسپانيايي مي زند و مي تواند ترغيب شود تا تقليدي از كانت هوندو را بنوازد. اينان كه شغل درست و حسابي ندارند، سراسر شب را در آنجا مي مانند و تا ظهر مي خوابند. از ناسيوناليست ها متنفرند اما سياسي نيستند. مي گويند اگر پول داشته باشند، آفريقاي جنوبي جهل زده را ترك مي كنند و به دنبال كاميابي به مونمارت يا جزاير باليري مي روند.
پل و الينور او را به يكي از گردهمايي هاي خود مي برند كه در خانه ی ييلاقي در ساحل چيفتن برگزار مي شود. خواهر الينور، كه گفته بودند روحيه ی مساعدي ندارد، در ميان جمع است. بنا به گفته ی پل، او با مالك خانه ی ييلاقي سر و سري دارد، مردي گلگون صورت كه براي كيپ تايمز مقاله مي نويسد.
خواهر الينور اسمش ژاكلين است. از الينور بلند قدتر است، البته به خوش تركيبي او نيست، اما تا اندازه اي زيبا تر است. سرشار از انرژي عصبي است، وقتي حرف مي زند، پشت سر هم سيگار مي كشد و سر و دستش را به كار مي گيرد. از او خوشش مي آيد. ژاكلين به تيزهوشي الينور نيست، به همين خاطر خيالش راحت مي شود. افراد تيز ناراحتش مي كنند. وقتي سرش را برمي گرداند تصور مي كند كه آنها دستش مي اندازند.
ژاكلين به او پيشنهاد مي كند كه بروند كمي در ساحل قدم بزنند. دست در دست (چگونه رخ داد؟) در شب مهتابي، درازناي ساحل را قدم مي زنند. در گام دوم در ميان صخره ها، ژاكلين به طرف او برمي گردد، لبهايش را تقديم مي كند.
او جواب مي دهد اما با اكراه. اين كار به كجا مي انجامد؟ تا آن موقع با زني مسن تر از خود عشقبازي نكرده بود. اگر او هماهنگ با معيارهايش نباشد چي؟
در واقع او مجذوب نشده است. در آنجا نه تنها موضوع شن است كه در هر چيزي رسوخ مي كند، بلكه پرسش آزاردهنده ی اين زن است كه هرگز قبلا ملاقاتش نكرده خودش را تسليم او مي كند. آيا باوركردني است كه در يك گفت و گوي اتفاقي، ژاكلين آن شعله ی پنهاني كه درونش را مي سوزاند كشف كرده باشد، شعله اي كه به عنوان هنرمند ممتازش مي كند؟ يا صرفاٌ زني حشري است، و به همين دليل، پل، هنگامي كه گفت او "تحت درمان" است، به روش ظريف خود، اورا از ژاكلين برحذر مي داشت. در مسايل جنسي كلاٌ تربيت نشده نيست. اگر مرد از عشقبازي لذت نبرد، پس زن هم لذتي نخواهد برد؛ اين چيزي است كه مي داند و يكي از قوانين مسايل جنسي است. اما بعدها، بين يك مرد و يك زن كه در بازي شكست خورده اند چه پيش خواهد آمد؟ آيا هرگاه كه دوباره يكديگر را ملاقات مي كنند و احساس دستپاچگي مي كنند، مقيد به فراخواني شكستشان هستند؟
دير وقت است، شب سپري مي شود. در سكوت لباسهايشان را مي پوشند و به سوي خانه ی ييلاقي برمي گردند؛ كه جشن در حال پايان گرفتن است. ژاكلين كفش و كيفش را جمع مي كند. به ميزبانشان "خداحافظ" مي گويد و بوسه اي كوتاه به روي پيشاني او مي زند.
میزبان به ژاكلين مي گويد: “مي رويد؟”
او جواب مي دهد: “آره، مي رم جان را برسونم خونه.”
ميزبان به هيچ وجه دستپاچه نيست و مي گويد: “ پس خوش بگذره، به دوتايي تون.”
ژاكلين پرستار است. او قبلاٌ با پرستاري نبوده، اما از اين ور و آن ور شنيده كه كاركردن در ميان بيماران و افراد درحال مرگ و مواظبت از نيازهاي جسماني شان، پرستاران را از نظر اخلاقي بدگمان بار مي آورد. دانشجويان پزشكي با اشتياق زماني را پيش بيني مي كنند كه در نوبتهاي شب بيمارستان كار كنند. آنها مي گويند پرستاران تشنه ی روابط جنسي هستند. هروقت و هرجا كه پا بدهد ترتيبشان را مي دهند.
با اين حال ژاكلين پرستاري معمولي نيست. او پرستار بیمارستان گاي است، ژاكلين از همان اول آگاهش ساخته كه در مامايي بيمارستان گاي در لندن تربيت شده است. روی سينه ی كتش، با نوارهاي سردوشي قرمزش، نشان برنزي كوچكي زده، يك سرپوش و دستكش با شعار پرآردوا. او نه تنها در گروت شور، بيمارستان عمومي، بلکه در يك خانه ی پرستاري خصوصي كه حقوقش بهتراست نيز كار مي كند.
دو روز بعد از واقعه ی ساحل كليفتن به اقامتگاه پرستاران زنگ مي زند. ژاكلين لباس پوشيده در سالن ورودي منتظراست كه بيرون بروند و هردو بي درنگ آنجارا ترك مي كنند. از پنجره ی طبقه هاي بالا چهره هايي آن دو را می پایند؛ آگاه است كه ساير پرستاران كنجكاوانه به او خيره مي شوند. او خيلي جوان است، روشن است كه خيلي جوان ، براي زني سي ساله؛ و در لباسهاي شلخته اش، بدون ماشين، بدون هيچ چيزي كه دست كم توجه را جلب كند.
ژاكلين به فاصله ی يك هفته از اقامتگاه پرستاران بيرون مي آيد و به آپارتمان او نقل مكان مي كند. هرچه فكر مي كند به خاطر نمي آورد كه از او دعوت كرده باشد، در برابر آنچه كه پيش آمده مقاومت هم نمي تواند بكند.
هيچ وقت تا حالا با كس ديگري زندگي نكرده، نه با يك زن و يا يك معشوقه. حتي از بچگي اتاق مخصوص خودش را داشته با دري كه قفل مي كرده است. آپارتمان ماوبري داراي يك اتاق دراز است با راهي كه به آشپزخانه و حمام منتهي مي شود. راستي چگونه خواهد گذراند؟
مي كوشد هرطور شده به شريك جديد سرزده ی خود خوش آمد بگويد، بكوشد تا براي او جايي بازكند. اما در طول چند روز كم كم از سر و صداي جعبه ها و چمدانها، ريخت و پاش لباسها در همه جا، و كثيف بودن حمام عاصي شده است. از غرش موتور اسكوتر كه نشانه ی بازگشت ژاكلين از نوبت كاري است ترس به جانش مي افتد. هرچند هنوز باهم عشقبازي مي كنند اما بين آنها بيش از پيش سكوت حكمفرماست، او پشت ميزش مي نشيند و وانمود مي كند كه غرق كتابهايش شده، ژاكلين هم در اطراف پرسه مي زند، به او محل نمي گذارد، آه مي كشد و پشت سر هم سيگار دود مي كند.
ژاكلين خيلي زياد آه مي كشد. همين كارش اختلال رواني اش را نشان مي دهد، اگر واقعاٌ چنين باشد، اختلال رواني نشانه هايش آه كشيدن، احساس خستگي كردن و گهگاه گريستن بي صداست. انرژي، خنده و جسارت برخورد روزهاي نخست به هيچ كاهش مي يابد. سرور و شادي آن شب صرفاٌ فراغتي در ابر تيره بود، به نظر مي رسيد تأثير الكل يا شايد حتي عملي بود كه ژاكلين وانمود مي كرد.
هردو در تختي مي خوابند كه براي يك نفر ساخته شده است. ژاكلين در رختخواب، مدام از مرداني صحبت مي كند كه از او استفاده كرده بودند،
درباره ی تراپيستهايي كه كوشيده اند بر فكر او تسلط یابند و اورا به عروسكي بدل كنند. مبهوت مي ماند كه آيا او يكي از همان مردان است؟ آيا او هم از ژاكلين استفاده مي كند؟ و آيا مرد ديگري وجود دارد كه نزدش از او شكايت كند؟ در حالي كه ژاكلين هنوز حرف مي زند، به خواب مي رود، هنگام صبح ، گيج و منگ از خواب بيدار مي شود. ژاكلين با هر معياري كه حساب كني، زني جذاب، جذاب تر، پيچيده تر، دنياديده تر از آن است كه او شايستگي اش را داشته باشد. راستش اگر به خاطر رقابت بين خواهران دوقلو نبود، ژاكلين دلش نمي خواست در رختخواب او بخوابد. او پياده ی شطرنجي را مي مانست در يك بازي كه دوطرف بازي مي كردند، بازي كه از پيش شروع شده بود و او هيچ تصوري در باره ی آن نداشت. با اين وجود، تنها كسي بود كه از اين بازي بهره مي برد و نبايد از اقبال خود چون و چرا مي كرد. در اينجا آپارتماني را با زني سهيم شده كه ده سال از او بزرگتر است، زني با تجربه كه در دوران محدود آموزش در بيمارستان گاي، با انگليسي ها، فرانسوي ها، ايتاليايي ها و حتي يك ايراني خوابيده است(به قول خودش). اگر نمي تواند ادعا كند كه هيچ يك از اينها به خاطر خودش عاشقش نبوده اند، دست كم به او فرصتي داده شده تا آموزش در قلمرو عشق شهواني را گسترش دهد.
چنين است اميدهاي او. اما پس از دوازده ساعت نوبت كاري در خانه ی پرستاري و به دنبال آن شامي از گل كلم در سوس سفيد و بعد شبي از سكوتٍ عبوسانه، ژاكلين مستعد نشده كه بايد با خودش سخاوتمند باشد. اگر ژاكلين ابداٌ اورا در آغوش نمي كشد، از روي بي مبالاتي اين كار را مي كند، زيرا كه اگر اين كار به خاطر رابطه ی جنسي نيست كه دو غريبه خودرا با هم در چنين فضاي زندگي ناراحت و درهم ريخته حبس كرده اند، پس چه دليلي براي بودن در آنجا را دارند؟
همه ی اينها هنگامي به سرش مي زند كه او بيرون از آپارتمان است، ژاكلين يادداشتهايش را پيدا مي كند و آنچه را كه از زندگي دونفرشان با هم نوشته
مي خواند. او برمي گردد و متوجه مي شود كه ژاكلين اثاثيه اش را بسته بندي كرده است.
مي پرسد: “چي شده؟”
ژاكلين لب بسته به يادداشتهاي او اشاره مي كند كه روي ميز تحريرش باز است.
او از سرخشم ناگهان از جا مي پرد: “ تو نمي توني جلو نوشتن منو بگيري!” اين جمله ی تهديدكننده اي نيست و او از آن خبر دارد.
ژاكلين نيز خشمگين است، اما به روشي سردتر و عميقتر. مي گويد: “ اگر همان طور كه مي گويي، متوجه شدي كه من بار توصيف ناپذيري هستم، اگر من آرامش و محرميتت را به هم مي زنم و توانايي ات را در نوشتن، بگذار از جانب خودم بگويم كه از زندگي با تو متنفر شده ام، از هر دقيقه اش متنفر شده ام، و نمي توانم منتظر بمونم كه آزاد بشم.”
آنچه او بايد مي گفت اين بود كه يادداشتهاي محرمانه ی افراد را نبايد خواند. درواقع، او بايد يادداشتهايش را در جايي مخفي مي كرد كه ژاكلين نتواند پيدا كند. اما حالا ديگر كار از كار گذشته و خرابي بار آمده است.
در حالي كه ژاكلين وسايلش را مي بندد به تما شايش مي ايستد، در بستن بند چمدان به پشت موتور اسكوتر كمكش مي كند. ژاكلين مي گويد: “ كليد را با اجازه تون نگه مي دارم، تا بقيه ی خرت و پرتهايم را جمع و جور كنم.” كلاه ايمني اش را مي چسبد و مي گويد: “ خداحافظ. واقعاٌ ازت نااميد هستم، جان. شايد خيلي زرنگ باشي، اما خيلي چيزهاست كه بايد ياد بگيري انجام بدي.” پدال گاز را فشار مي دهد. موتور جواب نمي دهد. دوباره استارت مي زند و دوباره. بوي بنزين در هوا پخش مي شود. كاربوراتور پر از بنزين مي شود؛ كاريش نمي شود كرد، بايد منتظر ماند تا خشك شود. جان پيشنهاد مي كند: “ بيا تو.” صورت سنگ شده رد مي كند و مي گويد: “ متأسفم، درباره ی همه چيز.”
او وارد خانه مي شود و ژاكلين را در كوچه تنها مي گذارد. پنج دقيقه بعد، صداي موتور را مي شنود و اسكوتر به غرش در مي آيد.
آيا از اين برخورد متأسف است؟ مطمئناٌ از اين كه ژاكلين نوشته ی اورا خوانده متأسف است. اما پرسش واقعي اين است، انگيزه ی او در آنچه نوشته چه بود؟ شايد به همين منظور نوشت كه ژاكلين آن را بخواند؟ آيا افكار واقعي اش را در آن نوشته ها گنجاند تا او مقيد به پيداكردن و خواندن حرفهايي شود كه به دليل بيش از اندازه بزدل بودنش جرئت گفتنش را رو در روي او نداشت؟ به هرحال افكار واقعي او چه هستند؟ بعضي روزها احساس خوشحالي مي كند، حتي مزيت، كه با زني زيبا زندگي مي كرده، يا دست كم تنها زندگي نمي كرده است. روزهاي ديگر متفاوت احساس مي كند. آيا خوشبختي، بدبختي يا ميانگين هردو حقيقت است؟
مسئله ی آنچه بايد اجازه مي داد كه به درون يادداشتش برود و آنچه كه براي هميشه در حجاب نگه داشته مي شد به قلب تمامي نوشته اش مي رود. اگر او بايد خودرا از بيان هيجانهاي فرومايه _ رنجش از اينكه آپارتمانش مورد تهاجم قرارگرفته يا شرمنده از شكست خودش به عنوان عاشق _ سانسور كند ، چگونه آن هيجانها تغيير شكل پيدا خواهند كرد و به شعر تبديل مي شوند؟ و اگر شعر نبايد عامل تغيير شكل او از فرومايگي به والايي شود، چرا اصلاٌ با شعر خودرا به درد سر بياندازد؟ افزون برآن، چه كسي بايد آن احساسها را كه او در يادداشتش مي نويسد بگويد كه احساسهاي راستين او هستند؟ چه كسي بايد بگويد كه در هر لحظه، هنگامي كه قلم حركت مي كند او به راستي خودش است؟ در يك لحظه ممكن است به راستي خودش باشد، در لحظه اي ديگر ممكن است صرفاٌ چيزهارا ابداع كند. چطور مي تواند مطمئناٌ بداند؟ اصلاٌ چرا بايد حتي بخواهد كه مطمئناٌ بداند؟
چيزها به ندرت آنچنانند كه به نظر مي رسند: يعني آنچه كه او بايد به ژاكلين مي گفت. با اين حال چه فرصتي بود كه ژاكلين بايد مي فهميد؟ چطور مي توانست باور كند كه آنجه را در يادداشت او مي خواند حقيقت نبوده، حقيقتٍ فرومايگي، درباره ی آنچه كه در طول آن شبهاي سنگين سكوت و آه كشيدنها در ذهن شريكش مي گذشته، بلكه در عوض خيال بوده ، يكي از آن بسيار خيالهاي ممكن، كه تنها به احساس يك اثر هنري راستين است _ راستين با خود اثر، راستين با هدفهاي ماندگارخود اثر _ هنگامي كه خواندن فرومايگي اينچنين دقيق با بدگماني خود ژاكلين همنوايي مي كند كه شريكش عاشقش نيست، حتي اورا دوست ندارد؟
ژاكلين به او اعتقاد ندارد، به همان دليل ساده اي كه او اعتقادي به ژاكلين ندارد. او نمي داند كه به چه اعتقاد دارد. گاهي فكر مي كند كه به هيچ چيز اعتقاد ندارد. اما هنگامي كه همه چيز گفته مي شود و انجام مي شود، حقيقت باقي مي ماند كه كوشش نخست او در زندگي با يك زن به شكست انجاميده است، در فرومايگي. او بايد به زندگي با خود بازگردد؛ و هيچ آسودگي در اين نوع زندگي وجود ندارد. با اين حال تا ابد كه نمي تواند تنها زندگي كند. معشوقه داشتن بخشي از زندگي هنري است: حتي اگر از دام ازدواج شانه خالي كند، كاري كه مطمئناٌ انجام مي دهد، برآن است تا راه زندگي كردن با زنان را پيدا كند. هنر نمي تواند تنها از حرمان ، اشتياق و تنهايي تغذيه كند. بايد صميميت، شور و هيجان و عشق نيز وجود داشته باشد.
پيكاسو عاشق زنان مي شود، يكي پس از ديگري. زنان يكي پس از ديگري با او ارتباط برقرار مي كنند، در زندگي اش سهيم مي شوند، مدل او مي شوند. خارج از شور و هيجاني كه با هر معشوقه ی جديد ناگهان از نو ايجاد مي شود، دورا ها و پيلار هايي كه شانس آنهارا به درگاه او مي آورد در هنر جاوداني از نو زاده مي شوند. آري چنين است كه هنز زاده مي شود. اما از او چي؟ آيا مي تواند قول بدهد كه زنان در زندگي خودش، نه تنها ژاكلين، بلكه تمامي زنان غير قابل تصوري كه مي آيند، سرنوشتي يكسان خواهند داشت؟ دوست دارد كه باور كند چنين خواهد شد، اما او نيز ترديدهاي خودش را دارد. اينكه هنرمند بزرگي خواهد شد تنها زمان خواهد گفت، اما يك چيز قطعي است، او پيكاسو نيست. تمامي حساسيت او از حساسيت پيكاسو متفاوت است. او آرامتر، افسرده تر و شمالي تر است. او چشمان هيپنوتيزي پيكاسو را نيز ندارد. اگر همواره مي كوشد تا زني را تغييرشكل دهد، به بي رحمي پيكاسو تغيير شكل نمي دهد كه بدنش را خم مي كند و مي پيچاند، شبيه فلزي در كوره ی آتش. به هرحال نويسندگان شبيه نقاشان نيستند: آنان لطيفتر و مصمم ترند.
آيا اين سرنوشت تمامي زنان است كه با هنرمندان درآميزند: كه بهترين يا بدترينشان استخراج شود و در داستاني گنجانده شود؟ به فكر هلن در جنگ و صلح مي افتد. آيا هلن با يكي از معشوقه هاي تولستوي آغازكرده است؟ آيا هرگز حدس مي زده كه مدتها بعد از آن كه درگذشته، مردان كه هرگز نگاهي به او نيانداخته بودند، با حسرت به شانه هاي عريان زيبايش مي انديشند؟
آيا همه ی اينها بايد چنين بي رحمانه باشد؟ قطعاٌ شكلي از جماع(زندگي با هم) است كه مردان و زنان در آن يكديگر را مي خورند، باهم مي خوابند، باهم زندگي مي كنند، با اين حال در اكتشافهاي دروني محترمانه شان پوشانده مي مانند. آيا به همين دليل است كه ارتباط با ژاكلين محكوم به شكست بوده: زيرا، ازآنجا كه هنرمند نبود نمي توانست نياز هنرمند را براي خلوت دروني ارج نهد؟ براي مثال، اگر ژاكلين مجسمه ساز بود، اگر يك گوشه ی آپارتمان براي او احتصاص داده مي شد تا با سنگ مرمرش كار كند در حالي كه در گوشه اي ديگر او با واژه ها و وزن و قافيه سر و كله مي زند، آن وقت عشق بين آنها شكوفا مي شد؟ آيا اين معناي داستان خودش و ژاكلين است: كه براي هنرمندان بهترين اين است كه تنها با هنرمندان ارتباط نزديك داشته باشند؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 12-25-2010 در ساعت 10:06 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید