نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

هفت

ساعت سه بعد از ظهر شنبه است. از هنگام بازشدن اتاق مطالعه در حال خواندن کتاب آقای هامپتی دامپتی اثر فورد است، داستانی آنچنان ملال آور که مجبور شده برای بیدارماندن مبارزه کند.
دیری نمی گذرد که اتاق مطالعه برای روز بسته خواهد شد، تمامی موزه ی بزرگ بسته خواهد شد. روزهای یکشنبه اتاق مطالعه بازنمی شود، بین الان و شنبه ی دیگر، مطالعه، موضوع یک ساعت بعد از ظهر قاپیدن اینجا و آنجا خواهد بود. با اینکه به خمیازه کشیدن افتاده آیا باید تا بسته شدن اتاق مطالعه ادامه بدهد؟ به هرحال، نکته ی این عمل تهورآمیز چیست؟ برای یک برنامه نویس کامپیوتر چه خوبی دارد اگر برنامه نویسی کامپیوتر باید زندگیش باشد، که در ادبیات انگلیسی ام ای داشته باشد؟ و شاهکارهای ناشناخته که او می خواهد کشفشان کند کجا هستند؟ قطعاً آقای همپتی دمپتی یکی از آنها نیست. کتاب را می بندد و در قفسه می گذارد.
بیرون که می رد هنوز رنگش پریده است. در امتداد خیابان گریت راسل ، خسته و کوفته به سوی کورت رُد می رود، سپس به جنوب و طرف چرینگ کراس. انبوه جمعیت در پیاده روها، که اکثر جوانانند. راستش اوهم از قماش آنان است، اما چنین احساسی ندارد. حس میان سالی می کند، میان سالی پیش رس: یکی از دانش پژوهان خسته، گنبد اعلای بی رمقی که پوستش به کوچک ترین تماس، پوسته پوسته می شود. ژرفتر از آن اینکه هنوز بچه است، ناآگاه از جایگاهش در این جهان، ترسان و نامطمئن. کاری که در این شهرِ سرد و گل و گشاد می کند صرفاً زنده ماندن است؛ به این معنا که همواره خودرا به سختی سرپا نگاه می دارد تا سعی کند به زمین نخورد.
کتابفروشیهای خیابان چرینگ کراس تا ساعت شش باز می مانند. تا ساعت شش جایی دارد که برود. پس از آن در میان تفریح جویان یکشنبه شب پرسه می زند. تا مدتی می تواند به دنبال سیل جمعیت برود، وانمود کند که او نیز درپی تفریح است، وانمودکند که او نیز جایی دارد که برود، کسی را ملاقات کند؛ اما در نهایت مجبوراست که تسلیم شود و قطار بگیرد و به ایستگاه آرچوی برگردد به تنهایی اتاقش.
کتابفروشی فویلز که نامش تا کیپ تاون رفته است، نومیدی را ثابت کرده است. گزافی که فویلز هرکتابی را که چاپ شده در انبار دارد دروغی محض است و درهرحال معاونان که اکثرشان جوانتر از خود او هستند نمی دانند کتابها را از کجا پیدا کنند. دیلونز را ترجیح می دهد، هرچند ممکن است قفسه های آن نظم و ترتیب موضوعی نداشته باشند. می کوشد تا هفته ای یک بار سری به آن بزند تا ببیند چه چیزهایی تازه است.
در میان مجله هایی که در دیلونز پیدا می کند افریکن کمونیست است. در باره ی افریکن کمونیست شنیده است اما راستش تا کنون آن را ندیده، چون در آفریقای جنوبی ممنوع است. با شگفتی متوجه می شود که بعضی گردانندگانش هم سن و سالهای خودش از کیپ تاون هستند - همان هم دانشجویانی که سراسر روز را می خوابند و شبها را در پارتی ها می گذرانند، مست می کنند، سربار پدرانشانند، در امتحانات مردود می شوند، سال تحصیلی را به جای سه سال، پنج سال می گذرانند. با این حال در اینجا مقاله های پر سر و صدایی درباره ی اقتصاد کار یا شورش در ترانسکی می نویسند. آیا در بحبوحه ی رقاصی و میخوارگی و عیاشی وقت آن را پیدا می کنند که درباره ی چنین چیزهایی مسایلی بیاموزند؟
با این حال، آنچه واقعاً اورا به دیلونز می کشاند مجله های شعر است. قفسه ی نامرتبی از مجله های شعر در طبقه ی همکف پشت در جلواست: آمبیت و آجندا و پاون؛ گاهنامه هایی از جاهای پرت مثل کیل، شماره های نامرتب، مدتها از تاریخ چاپشان گذشته و چندتا مجله هم از آمریکا. از هریک نسخه ای می خرد و آنهارا به اتاقش می برد، با دقت می خواندشان، می کوشد تا بفهمد چه کسی مطالب را نوشته و کجا چاپ شده اند تا اگر روزی بخواهد چیزی را به چاپ برساند بداند کجا برود.
مجله های انگلیسی با احتیاط شعرهای کوتاه فروتنانه ای درباره ی اندیشه ها و تجربه های روزانه چاپ می کنند، شعرهایی که در نیم قرن گذشته اعتنایی به آنها نمی شد. بر سر جاه طلبی های شاعران بریتانیایی چه آمده است؟ آیا این خبر را که ادوارد تامس و دنیای او برای همیشه از بین رفته هضم نکرده اند؟ آیا از پاوند و الیوت درس نیاموخته اند که از بودلر، رمبو، هجوگویان یونانی و چینی ها سخنی به میان نمی آورند؟
شاید هم بیش از اندازه شتاب زده درباره ی بریتانیایی ها داوری می کند. شاید مجله های نامربوط را مطالعه می کند، شاید ناشران ماجراجوی بیشتری هستند که راه به دیلونز پیدا نمی کنند. یا شاید محفلی از استعدادهای خلاق آنچنان بدبین به جو جاری وجود دارد که زحمت فرستادن مجله هایی شبیه باتج اسکیور را به کتابفروشی هایی شبیه دیلونز، به خود نمی دهند: از کجا می تواند مجله های اینچنینی را بخرد؟ اگر چنین محفل روشنفکری وجود دارد، چگونه می تواند پیداشان کند و چطور می تواند به جرگه ی آنان راه یابد؟
اما درباره ی نوشته های خودش امیدواراست که اگر فردا بمیرد، آنها بجابمانند، چندتایی شعر که پژوهنده ای فارغ از خود آنهارا ویراستاری کرده و محرمانه به روی دفترچه ی کوچک خط دار تمیزی چاپ کرده، مردم را وادار خواهد کرد که سر تکان دهند و زیرلبی پچ پچ کنند که :"چه وعده ای! چه وقت تلف کردنی!" این امیدش است. با این حال حقیقت این است که شعرهایی که او می سراید نه تنها کوتاه تر کوتاه تر می شوند بلکه – نمی توند احساس کند که – کمتر اساسی نیز هستند. به نظر می رسد دیگر توان آن را ندارد که از آن شعرهایی بسراید که در سنین هفده یا هجده سالگی می سرود، قطعه هایی که بعضی مواقع صفحه های طولانی را می گرفت، شعرهایی پریشان، بخشهایی خام، اما درعین حال سرشار از بدعتها. آن شعرها یا می توان گفت اکثر آنان ناشی از حالت عاشقی نگران و نیز سیلابهای خواندنی بود که انجام می داد. اکنون، چهارسال بعد، هنوز نگران است، اما نگرانیش عادت شده، حتی مزمن، شبیه سردردی که خوب نمی شود. شعرهایی که می سراید قطعه هایی کوتاه و کنایه آمیزند، به معنای واقعی کلمه، کم اهمیت. درهرصورت موضوع اسمی شان خود او هستند – به دام افتادگی، تنهایی، بینوایی - که در مرکزشان است؛ با این حال – از دیدنشان عاجز نیست – این شعرهای تازه فاقد توان یا حتی میل به کشف تنگنای روحیه اش به صورت جدی است.
درواقع، تمامی مدت خسته است. در پشت میز بزرگ خاکستری رنگش در اداره ی آی بی ام، بر توفانهای خمیازه ای که می کوشد تا پنهان کند غلبه کرده است: در موزه ی بریتانیا، واژه ها دربرابر چشمانش شنا می کنند. آنچه می خواهد اینکه سرش را در بازوهایش فروبرد و بخوابد.
با این حال نمی تواند بپذیرد که زندگی اش در لندن بدون نقشه یا معناست. یک قرن پیش، شاعران با حشیش یا الکل خودرا دیوانه می کردند؛ آنچنان که در آستانه ی دیوانگی می توانستند از تجربه های دیداری خود گزارشهایی ارائه دهند. با چنین وسایلی آنان خودرا به پیشگویان و پیامبران آینده بدل می کردند. حشیش و الکل در برنامه ی او قرار ندارد، او بیش از اندازه ترسان است که ممکن است به سلامتی اش لطمه بزند. اما آیا خستگی و بینوایی نمی توانند در همان حد آسیب برسانند؟ آیا زندگی در آستانه ی سقوط فیزیکی به خوبی زندگی در آستانه ی دیوانگی است؟ چرا آن قربانی بزرگی است، انهدام بزرگتر شخصیت است، که در اتاقی زیرشیروانی در لفت بانک مخفی شوی برای اینکه نتوانسته ای اجاره را بپردازی، یا از این کافه به آن کافه سرگردان شوی، ریشو و ناشسته، بوگندو، نوشابه های مفت از دوستان خوردن، تا اینکه لباس چرمی مشکی بپوشی و کار دفتری جانکاه انجام دهی و تسلیم شوی به تنهایی تا مرگ یا ****** بدون هوس؟ قطعاً لباسهای ژنده و نخ نما امروزه قدیمی شده اند. و قهرمانی چیست، در هر حال، آیا گول زدن صاحبخانه است از راه اجاره خانه اش؟

تی. اس. الیوت در بانک کار می کرد. والاس استیونس و فرانتس کافکا در شرکتهای بیمه کار می کردند. الیوت، استیونس و کافکا در روزهای زندگی شان کمتر از پو یا رمبو رنج نکشیدند. انتخاب الیوت، استیونس و کافکا برای پیروی کردن بی حرمتی نیست. انتخابش پوشیدن لباس چرمی سیاه است همانگونه که می پوشیدند، آن را شبیه پیراهنی سوزان می پوشد، نه کسی را استثمار می کند، نه سر کسی کلاه می گذارد و هزیه اش را خودش می پردازد. در عصر رمانتیک هنرمندان به مقیاس وسیعی دیوانه می شدند. دیوانگی آنان به صورت بندهای شعر هذیانی یا نقرس های سترگ نقاشی تجلی می یافت. آن عصر به پایان رسیده است: دیوانگی او، اگر بخت آن را داشته باشد که از دیوانگی رنج بکشد، به صورت دیگری خواهد بود، آرام و بی اعتنا. در گوشه ای خواهد نشست، محکم و قوزکرده، شبیه رداپوشیده ای در قلمزن دوره، بی صبرانه در انتظار فصلش در جهنم که بگذرد. و هنگامی که گذشت برای تحمل کردن قوی تر خواهد شد.

این است آن قصه ای که در روزهای بهتر برای خود تعریف خواهد کرد. در روزهای دیگر، همان روزهای بد، مبهوت می ماند که آیا عواطف به همان اندازه ی اراده اش شعر بزرگ را تغذیه خواهد کرد؟ انگیزه ی موسیقیایی در درونش، که زمانی آنچنان قوی بود، از قبل رو به افول گذاشته است. آیا اکنون در روند از دست دادن انگیزه ی شاعرانه است؟ آیا از شعر به نثر رانده خواهد شد؟ آیا این همان نثری است که دارای اسرار است: بهترین انتخاب دوم، پناهگاه قصور روحیه های خلاق؟
تنها شعری که سال گذشته سروده و دوست دارد تنهاً پنج مصرع طولانی است:

زنان ماهیگیران صخره - خرچنگ

عادت کرده اند که تنها بیدار شوند،
شوهرانشان قرنهاست سپیده دم ماهی می گیرند؛
خوابشان به ناراحتی خواب من نیست.
اگر رفته ای، پس برو به نزد مردان ماهیگیر رده صخره – خرچنگ پرتغال.

مردان ماهیگیر صخره - خرچنگ: از اینکه توانسته عبارتی این چنین دنیوی را وارد شعر کند کاملاً خوشحال است، با اینکه خود شعر، اگر به دقت نگاه کنی، هیچ احساسی را برنمی انگیزد. فهرستی از واژه ها و عباراتی را ردیف کرده، دنیوی یا مرموز، در انتظار آن است تا برای آنها مأمنی پیدا کند. برای نمونه، پرشور: روزی کلمه ی پرشور را در قطعه ای خواهد گنجاند که سرگذشت رمزی آن چنین خواهد بود که به عنوان یک مجموعه برای کلمه ای تنها خلق شده، همچون گل سینه ای که بتواند مجموعه ای برای یک جواهر باشد. به نظر می رسد که شعر درباره ی عشق یا نومیدی خواهد بود، با این حال از واژه ی صدادار عاشقانه ای خواهد شکفت که هنوز از معنایش مطمئن نیست.


آیا قطعه ها کافی است تا شعری را به روی آنان بنانهد؟ از نظر شکل، یک قطعه هیچ ایرادی ندارد. دنیایی از احساس را می توان در یک مصرع تنها گنجاند، همان گونه که یونانی ها بارها و بارها به اثبات رسانده اند. اما قطعه های او همیشه به ایجاز یونانی ها نمی رسد. در اغلب موارد تهی از احساس هستند، در اغلب موارد بسیار لفظ قلم هستند.


الیوت در واژه هایی که در یادداشت خود آورده می گوید: "شعر بازتاب آبکی عواطف نیست بلکه فرار از هویت است."سپس الیوت در پی آن نظر تلخی ارائه می دهد:" اما تنها کسانی که هویت و عواطف دارند می دانند که رهایی جستن از این چیزها چه معنا می دهد."


او از جاری کردن عواطف صرف به روی کاغذ هراس دارد. هنگامی که شروع به جاری کردن می کند دیگر نمی تواند جلوش را بگیرد. این کار شبیه بریدن شریان و تماشای جاری شدن خون زندگی است. نثر، خوشبختانه به عواطف نیاز ندارد: همان طور که می خواهی می نویسی. نثر شبیه ورقه ی مسطح و هموار آب است که به روی آن می توان به راحتی الگوهایی را کشید.


یک هفته را برای نخستین تجربه اش با نثر کنار می گذارد. داستانی که از این تجربه پدید می آید، اگر بتوان داستانش خواند، هیچ طرح واقعی ندارد. هرچه که اهمیت دارد در ذهن راوی رخ می دهد، جوانی بی نام که بیش از اندازه شبیه خود اوست، دختر بی نامی را به یک ساحل تنهایی می برد و هنگام شنا تماشایش می کند. از بعضی حرکتهای کوچک دختر، بعضی حرکتهای ناآگاهانه ی او، ناگهان متقاعد می شود که نسبت به او بی وفا بوده است؛ افزون بر آن، پسر متوجه می شود که دختر، خبردار شده که او می داند اما توجهی نمی کند. همه اش همین. یعنی قطعه ی نثر به همین صورت پایان می گیرد. یعنی آغاز و انتهایش همین است.


این داستان را که می نویسد نمی داند با آن چه کند. اصراری ندارد که آن را به کسی نشان دهد، بجز شاید به دختر بی نام اصلی. اما تماس با اورا ازدست داده است، و اورا به هرطریق نخواهد شناخت، بدون آنکه برانگیخته شود.


زمینه ی داستان در آفریقای جنوبی گذاشته شده است. از اینکه می بیند هنوز درباره ی آفریقا می نویسد، بی قرارش می سازد. ترجیح می دهد که خودِ آفریقای جنوبی را پشت سر بگذارد، همان طور که خودش آفریقای جنوبی را پشت سر گذاشته است. آفریقای جنوبی شروع بدی بود، یک معلول. خانواده ای روستایی، نا مشخص، کم سواد، زبان آفریقایی: از هریک از این اجزاء معلولی که او دارد، کم یا بیش، رهایی یافته است. در جها ن بزرگ است، زندگی خودرا تأمین می کند و وضع زیاد بدی ندارد یا دست کم آشکارا درنمانده است. نیازی ندارد که آفریقای جنوبی را به یادش آورد. اگر فردا موجی کشنده از اقیانوس اطلس برخیزد و قاره ی آفریقا را از بین ببرد، یک قطره اشک هم نخواهد ریخت. او در میان نجات یافتگان خواهد بود.

هرچند داستانی که نوشته، داستان ضعیفی است (بدون هیچ تردید)، اما بد هم نیست. با این وجود در نظر ندارد که آن را چاپ کند. انگلیسی جماعت از آن سردر نمی آورد. ساحلی که در داستان از آن نام برده شده در ذهن انگلیسی ها چند سنگریزه که براثر امواج به ساحل آورده شده را تداعی می کند. آنها فضای خیره کننده ی شن را در پای پرتگاههای صخره ای نمی بینند که امواج کوبنده بر آنها می کوبند، با مرغهای دریایی و قره غاز ها که در رویارویی با باد جیع و داد راه می اندازند.

به نظر می رسد راههای دیگری نیز وجود دارد، که در آن، نثر شبیه شعر نیست. در شعر عمل می تواند هرجا و هیچ جا رخ دهد: مهم نیست که زنان تنهای مردان ماهیگیر، در کالک بی یا پرتغال یا مین زندگی می کنند. از طرف دیگر، به نظر می رسد که نثر، نق نق کنان طالب مجموعه ی خاصی است.


هنوز انگلستان را به قدر کافی خوب نمی شناسد تا انگلستان را در نثر بنویسد. حتی مطمئن نیست که بتواند بخشهایی از لندن را که با آنها آشناست به نثر بنویسد، لندن جمعیتهایی که از کار کردن خسته می شوند، لندن سرما و گرما، لندن اجاره نشینهای تک اتاقه با پنجره های بی پرده و لامپهای چهل وات. اگر او سعی می کرد، آنچه حاصل می شد فرقی نمی کرد، از لندن هر کارمند مجرد دیگر مظنون است. او ممکن است دیدگاه خودش را نسبت به لندن داشته باشد، اما در آن دیدگاه هیچ وحدتی وجود ندارد. اگر این دیدگاه قوت معینی دارد، تنها به این خاطراست که دیدگاه باریکی است و دیدگاه باریکی است به این خاطر که نسبت به هرچیزی که خارج از خود است بی خبر است. او بر لندن تسلط پیدا نکرده است. اگر بنا بر تسلط یافتن است این لندن است که بر او تسلط یافته است.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید