حوض سلطون (11)
محسن مخملباف
سر و صداي هرچي ناودون بود بلند بود. از جوبها آب سرريز خيابان شده بود. چاره اي نبود. ميبايست برميگشتيم خونه. صبح خادمي گفت:
«ميخوام برم شابدولعظيم ميآيي؟»
گفتم: «چه خبره؟»
گفت: «كار دارم.»
گفتم: «دوباره چه كاري؟ ميخواي گير بيفتي؟ از اون گذشته هاشم رو چي كار ميكني؟»
گفت: «اجازه شو ميگيرم ميبريمش.»
راه افتاديم. هوا بد نبود. ناهارو كه خورديم، خادمي رفت كارشو انجام بده. تا برگرده اين بساط راه افتاده بود. توي سرما هي لرزيديم تا اومد. بعد سوار ماشين شديم. ميدون شوش كه پياده شديم غلغله آب بود. مگه ميشد رد شد. چند تا لندهور با يكي دوتا پيرمرد ترياكي كه دماغشونو ميگرفتي جونشون در ميرفت پول مي ستوندند. پيرزن و بچه كول ميكردند و ميبردند تا اون ور آب. پسر خادمي رو كول من، من رو كول خادمي، بچه هفت ماهه تو شكمم، چهار تركه تو آب. واي به حال بچه. هي پاي خادمي رفت تو چاله، بچه تو دلم جا عوض كرد با اين شيطونياش حتماً پسره. دختر از همون تو مظلومه.
شب خادمي پا درد گرفت. پاچه شلوارش رو كه زد بالا ديدم پر خون مردگيه. غير از روغن وازلين چيزي نداشتم بمالم به پايش. گفتم:
«ميخواي برات قرص بگيرم.»
گفت: «راضي به زحمتت نيستم.»
گفتم: «چه زحمتي. يه دقه راهه.»
گفت: «هرچي صلاح ميدوني.»
رفتم بيرون. غير از قنبر كسي باز نبود. خواستم برگردم تو، براي خادمي دلم نيومد. سه دفعه از آستانه ي در مسجد رفتم تا دم دكونش و برگشتم. چه گيري افتاده بودم. آخر سر يادم افتاد هنوز نود تومنشو هم ندادم. پول پر چارقدم بود. گره ش رو باز كردم. پولو درآوردم شمردم. رومم يه چشمي گرفتم. انگشتمم كردم زير زبونم كه صدام عوض بشه گفتم:
«گرص داري؟»
گفت: «قرص چي؟»
گفتم: «گرص پادرد.»
گفت: «آسپرين داريم، بدم؟»
گفتم: «اوهون.»
تا رفت از عقب دكون قرص بياره، نود تومنو مچاله كردم انداختم تو دخلش. خلاص. قرصرو آورد گفت:
«ميشه يه قرون عزت سادات.»
پول رو انداختم دوئيدم بيرون. حالا باز يه گوشه دلم خالي بود. يه گوشه ي زندگيم لنگ بود. ناسلامتي اين پولو گذاشته بودم براي زاييدنم. تا كي دوباره يه درديش بشه، يه چيزي نذر من سيد بكنه.
فردا صبح ديدم خادمي داره با يكي صحبت ميكنه. رفتم جلو. ديدم همون جوونيه كه زخمي شده بود. شب كه شد پرسيدم:
«خادمي مگه يارو خوب شد؟»
گفت: «آره ديگه. آقا خيلي دوندگي كرد. يواشكي دكتر آورد. اگه فهميده بودند هم كلك اون كنده بود، هم كلك آقا.»
گفتم: «حالا معلوم شده كي هست؟»
گفت: «آره. يه بنده خدا.»
گفتم: «وا؟ من فكر ميكردم خدا بنده اونه. خب مرد حسابي چرا همه چي رو لاپوشوني ميكني؟»
قهر كردم نشستم اون ور اتاق. يه خورده كه گذشت گفت:
«فردا ميخوام برم مسافرت.»
گفتم: «باريكلا. خوشم باشه. خوب هي به گشت و گذاري. مظلوم گير آوردي؟ بيخود، لازم نكرده. مگه آب روروك خوردي. يه روز اشرقي يه روز مشرقي. كجا ميري هي؟ معلومه؟ نكنه زير سرت بلند شده؟»
گفت: «نه كف پام بلند شده، ببين جاي شلاقه.»
گفتم: «من اين حرفها سرم نميشه. ياللا بگو كجا ميخواي بري؟»
گفت: «ميخوام برم قم.»
گفتم: «مگه من بد زيارت ميكنم؟»
گفت: «زيارت نميرم، كار دارم.»
گفتم: «تو كارتو بكن. منم ميآم زيارت ميكنم. از اين به بعد هرجا بري پا به پات ميآم.»
گفت: «شايد من خواستم برم زندان.»
گفتم: «اين باري زبونم لال تو گورم بري باهات سرازير ميشم.»
صبح كه شد دوباره بهش پيله كردم. گفت:
«خيلي خوب اين قدر سوز و بريز نكن. چادر چاق چور كن. ميخوام راه بيفتم.»
حالا هاشم بو برده بود. بغض كرده بود وايساده بود توي پاشنه در نميرفت مدرسه.
تو دلم گفتم: خدا خيرت بده مرد. تو همه چيات به من سره الا زبونت. اي خدا اين خادمي يه پارچه آقاست. از وقتي گرفتنش اينو همه فهميدند. بهش احترام ميذارند. اون وقتها تا يه بچه نجاست ميكرد داد ميزدند: خادمي اين كثافتهارو جمع كن. اما حالا بهش ميگن: آقاي خادمي ميبخشيد تورو خدا، اين جا احتياج به طهارت داره. خب بايدم بهش احترام كنند. چيش از بقيه مردم كمتره.
تو يه چشم به هم زدن راه افتاديم. ميدون شوش كه رسيديم، كنار ماشينهاي شهرري وايساديم به انتظار تا ماشينهاي قم از راه رسيد. خادمي منو برد ته اتوبوس كه از صداي موتورش آدم سرسام ميگرفت. گفتم:
«اين همه جا اون جلو بود.»
گفت: «نه ميخوام دست چپ بشينم يه چيزيرو نشونت بدم.»
حسنآباد ماشين نگه داشت. به خادمي گفتم:
«اين بقچه چيه تو دستت؟ كار دستمون نده.»
گفت: «از قضا اينرو آوردم براي اين كه كار دستمون نده.»
گفتم: «پس هرچي صلاح خداست.»
شاگرد شوفره كه صدا زد، همه مسافرها سوار شديم. راه از نيمه گذشته بود كه خادمي گفت:
«اون جا رو نگاه كن.»
چشم انداختم ديدم يه محوطه گنده ميون بر بيابون سفيدي ميزنه. گفتم:
«غلط نكنم همينجا حوض سلطونه.»
دور و اطرافش پر نمك. خادمي هي با خودش غر زد و رگهاي گردنش زد بيرون تا اين كه بياختيار داد زد:
«براي ارواح شهداء اسلام فاتحه مع صلوات.»
مردم صلوات فرستادند و فاتحه خوندند. دوباره گفت:
«براي سلامتي مرجع عاليقدر اسلام صلوات.»
كه يه كامله مرد كلاهي برگشت بر و بر مارو نگاه كرد.
گلدسته ها كه پيدا شد، هنوز مرد كلاهي مارو نگاه ميكرد. دل تو دلم نبود:
يا حضرت معصومه يه اتفاق ناگواري برامون نيفته. تو گاراژ پياده شديم د ِبرو تو صحن. تو نگو كلاهي ام از قفا داره ميآد. سلام كه دادم برگشتم. ديدم اي دل غافل، هوا پسه. به خادمي يه سقلمه زدم، گفت:
«حواسم جمعه. تو برو توي ضريح خودتو گم و گور كن. نيم ساعت ديگه بيا دم اون حجرهاي كه پيرمرده نشسته بشين تا من بيام.»
با هزار هول و ولا راه افتادم. تو حرم كي تونست زيارت كنه. الكي دستمو گرفتم به ضريح دور زدم: بيبي جون زيارت هم حال و حوصله ميخواد حالا بالا غيرتاً يه كاري كن شر اين يارو از سر خادمي كم شه. بعد اومدم تو صحن. خبر ندارم نيمساعت شده، نشده. نشستم دم همون حجره كنار دست يه آقا روضهخون. پيرمرده رفته بود. خادمي هم نيومده بود. از روي گنبد طلايي بيبي، قربونش برم، يك دسته كبوتر چاهي پا شدند تا گلدسته ها پر كشيدند. زير گلوي گلدسته ها يه گردنبند از چراغ آويزان بود. ساعت شروع كرد دنگ دنگ كردن. نه يكي، نه دو تا، نه سه تا، دوازده مرتبه صدا كرد و خادمي نيومد. از بس ذل زدم به زواري كه مياومدند و رد ميشدند، چشمم خشك شد. حكماً يه اتفاقي براش افتاده. بياختيار زدم به گريه. بلند بلند:
«بيبي جون دستم به دامنت. اومدم پابوست دستمو بگيري، نيومدم در به دري.»
آقا روضه خوني كه كنار دستم نشسته بود برگشت بهم گفت:
«شوهر ميخواي گريه ميكني؟»
سرمو بلند كردم گفتم:
«خاك تو گورت خادمي. تويي؟ پس چرا صدات در نيومد.»
خادمي گفت:
«خواستم ببينم منو ميشناسي يا نه.»
حالا خنده ام ميگيره گفتم:
«بد جنس نكنه اومدي آخوند شي جاي آقارو بگيري؟»
گفت: «آخوندي به علمه نه به لباس. تازه تقوي هم ميخواد.»
گفتم: كاشكي اينو يكي به اوليايي ميگفت.
از كلاهيه خبري نبود بعد پا شديم. از در صحن زديم بيرون. چند تا دكون سوهون فروشي و كسمه فروشي رو كه رد كرديم، رسيديم به يه در ديگه گفت:
«اين جا مدرسه فيضيه است.»
يه عالمه آقا ميرفتند تو مياومدند بيرون. پامونو كه گذاشتيم تو، يه فراشي اومد جلو گفت:
«زن قدغنه.»
گفتم: «خادمي وايسادم تا برگردي.»
خادمي رفت و زود برگشت. دوباره لباسش تنش نبود. بقچه دستش بود.
گفت: «كارم افتاد به فردا. اوني كه ميخواستم نبود.»
غروب رفتيم تو حرم. يه زيارت ست و سير كرديم. بعد اومديم جلوي در. خادمي در يه مغازه وايساد. يه انگشتر فيروزه به انگشتم اندازه گرفت. يواشكي در گوشم گفت:
«اين حلقه نامزدي.»
منم از يك انگشتر عقيق سه نگينه خوشم اومد. گرفتم كردم تو دستش گفتم:
«اينم طوق بندگي.»
بعد پول هر دو رو خودش حساب كرد و راه افتاديم. كجا؟ مسافرخونه. گفتم:
«پس چرا لباساتو درآوردي؟ چقدر بهت مياومد.»
گفت: «سختم بود باهاش راه برم. هي ميخواستم بخورم زمين. تازه خوبيت هم نداشت وقتي لازم نيست تنم كنم. خواستم يارو گم و گورمون كنه كه كرد.»
فردا صبح دوباره رفتيم در مدرسه فيضيه. اون رفت بقچه را هم داد دست من. تكيه دادم به ديوار. بعد گفتم خوبه براي هاشم نون كسمه بخرم. خريدم و برگشتم سر جام. هنوز جا به جا نشده بودم كه ديدم يارو كلاهيه زل زده به من داره ميخنده. دنيا رو سرم خراب شد. دلم ميخواست پا بذارم به فرار. بعد رفت به پاسباني كه دم روزنامه فروشي وايساده بود، يه چيزي گفت و دوتايي اومدند راست من ايستادند. حالا هي خود كلاهيه كتش رو ميزنه كنار تفنگشو به رخم ميكشه. قد تفنگي بود كه پاسبانه پر كمرش بود. رومو كردم سمت در حرم گفتم: بيبي قربونت برم دوباره گير افتاديم. الانه كه خادمي با يه مشت از اون كاغذها بياد بيرون، لو بره. اين فراش خدانشناس هم كه نميذاره برم تو خبرش كنم. تو اين يه دقه صد جور آخوند رفت تو و اومد بيرون. بچه، بزرگ، پيرمرد، سيد، شيخ، با كلاه، با عمامه با پالتو. يكيم عبا رو عين چادر زنها سرش كرده بود، روشم گرفته بود. هي به دلم گذشت برم التماس يارو فراش رو بكنم برم تو خادمي رو خبر كنم، ديدم از اون بداخلاق هاس. اصلاً از كجا معلوم كه خودش با كلاهيه سر و سري نداشته باشه. پاسبانه و كلاهيه با هم داشتند حرف ميزدند كه تو يه چشم به هم زدن غيبم زد. چپيدم تو صحن. كنج ايوون يه حجره. آروم بقچه رو درآوردم. عبا و عمامه توش بود. نگاه كردم ديدم من كسي رو نميبينم. لابد كسي ام منو نميبينه ديگه. عبا رو كشيدم سرم. چادرو گوله كردم گذاشتم تو بقچه. شدم عين همون آقا روضه خونه كه عبا رو كشيده بود رو سرش. تو شيشه خودمو نگاه كردم. چيزيم پيدا نبود. كي ميخواست بفهمه من زنم؟ فقط عبام بهم گنده بود. دامنش ميكشيد روي زمين. يه گره به بقچه زدم يا الله راه افتادم. اول وايسادم رو به بيبي گفتم:
«قربون كرمت برم خانوم. خادمي ميگفت خودتم گير ظالم ها افتاده بودي.»
مال تو لابد حكمت بوده گير بيفتي كه برق بقعه و بارگاهت تا قيوم قيامت بره تو چشم هرچي نامرده ولي من چي خانوم؟ اگه بميرم مگس هم دور قبرم به زور پر ميزنه.»
بعد راه افتادم. حالا دل تو دلم نيست. قلبم يه گروپ گروپي ميكرد كه انگار ميخواست از جا كنده بشه. بچه صاحب مرده هم يك گوشه گوله شده بود. تا به دم در مدرسه برسم، پايين هاي عبا خيس آب شده بود.
از لاي درز عبا نگاه كردم، يارو كلاهيه و دو تا آجان وايسادن دم در اينور و اونور را نگاه ميكردند. تو اين چند قدم ده دفعه زانوهام از نا رفت ميخواستم بخورم زمين. حالا رفت و آمد در مدرسه هم ساكت شده بود. دلو زدم به دريا. هرچي بادا باد. رفتم تو. جلوي فراشه كه رسيدم هي به خيالم اومد الانه كه عبارو از سرم بكشه لو برم. توي سرازيري راهرو خود به خود دوييدم. بعد رسيدم به يه دو راهي. از كدوم در رفته خادمي؟ از سمت راست رفتم. ميخورد به يه حياط. يه حوض بزرگ، دور تا دور هم باغچه. برگشتم از سمت چپ رفتم. ميخورد به همون حياط.
خدا بده بركت. اين جا هم خودش صحن يه امامزاده است از زور بزرگي. دور تا دور حجره حجره. تازه عمارتش هم دو مرتبه است. حياط پر آقا. تا چشم كار ميكنه، عمامه سياه و سفيد. يه عده ميرن تو حجره هاشون، يه عده ديگه ميآن بيرون. همه حياط رو چشم مياندازم، خادمي نيست. اگه بياد تو حياط، همون نظر اول ميشناسمش. لباسش با بيشتر اونا فرق ميكنه. خوبه برم اتاق به اتاق بپرسم ببينم كجاست. سرمو كردم تو اولين حجره. چند تا آقا نشسته بودند دور همديگه كتابهاي گنده گنده ميخوندند در كه وا شد برگشتن طرف من يكيشون گفت:
«يا الله بفرمائين.»
خادمي اون تو نبود. سرمو كشيدم بيرون. در را بستم. سرشونو كردند تو كتاب. ملتفت قضيه نشدند. دم حجره بعدي از پشت شيشه نگاه كردم، از تو شيشه بخار كرده بود. داخلش معلوم نبود. مجبور شدم دوباره درو باز كنم. نخير اين تو هم نبود. يه آقايي عبا و عمامه داشت روي يه چراغ كوچولو غذا درست ميكرد. حجره بعدي درش باز بود. يكي بلند بلند قرآن ميخوند. تو حجره بعدي دوتا نشسته بودند، سر يك كتاب با هم دعوا ميكردند. رفتم تو ايوون حجره بعدي. همين كه در رو باز كردم يه آقا اومد تو سينهام گفت:
«شيخ حسن دوباره عبا رو چادري سرت كردي. تو چقدر سرمايي هستي آخه.» چي ميگفتم بهش. بعد گفت:
«برو تو الان ميآم مباحثه.»
تو اتاق كسي نبود. يه دقه اين پا و اون پا كردم تا رد شد. اون گوشه اتاق راست در يه ميز كوچولوي زير سماوري بود. روش هم كتاب باز بود. دو تا تاقچه هام پر از كتاب بود. يه منقل برقي هم روشن بود. روش هم قوري چايي. برگشتم، ديدم رفته. دوييدم بيرون. ديگه جرأت نكردم برم حجره بعدي. ترسيدم لو برم. اومدم سرپيچ راهرو، دم در. گفتم:
هر جوري باشه بايد از اين جا رد بشه. حالا هركسي ميره و ميآد، چپ چپ نگاهم ميكنه. يك ساعت تو هول و ولا گذشت، خادمي نبود. گفتم: خوبه برم موضوع رو به يكيشون بگم شايد يه كمكي بهم بكنه. حالا به كي بگم كه بدتر نشه؟ چطوره به اون آقا سيد نورانيه كه داره سر حوض وضو ميگيره، بگم. ولش كن داره ميره اون سمت حياط. وايسم تا يكي ديگه بياد. بعد هيچ كس رد نشد. به خودم گفتم: تورو خدا نيگاه كن تا حالا وور و وور مياومدند رد ميشدند، همين كه ميخوام به يكيشون حرف بزنم، ديگه نميآن. اوا مث اين كه اون خود خادميه داره تند تند ميآد. مرد حسابي ميخواستي يه خورده زودتر بلندشي، مجبور نشي بدويي.
خادمي اومد. صدامو كلفت كردم كسي يه وقت نشنفه بشناسه. گفتم:
«آقا»
برگشت. گفتم:
«خادمي من عزتم.»
از تعجب شاخ درآورد. هي به سر تا پاي عبا نگاه كرد. گفت:
«بله؟»
گيج شده بود. لاي عبا رو يه كم وا كردم گفتم خيال كردي فقط خودت بلدي آخوند بشي؟»
گفت: «اين چه كاريه كردي؟»
گفتم: «كلاهيه دم در با دوتا آجان وايساده. چارهاي نداشتم. از در بري بيرون گرفتنت.»
اطرافش رو نگاه كرد. چند تا آقا از كنار حوض رد ميشدند. گفت:
«خيلي خب خودتو بپوشون دنبال من بيا.»
حالا من ديگه برام عادي شده بود. اما اون هي ميترسيد كسي بفهمه. رفتيم دست راست. ته حياط از يه راهرو رد شديم. رسيديم به يه حوض. از اونجا پيچيديم طرف يه راه پله و راهمونو كج كرديم بالا. حالا از راه پله بالا رفتن برام سخت بود. وسط راه پله ها كمرم تير كشيد و درد گرفت. خودمو به هر زحمتي بود رسوندم بالا. بچه م تو شكمم جا عوض ميكرد. دست زدم به دلم، انگار داشت ميچرخيد. خدايا چه وقت اين كارهاست. درد كمرم هم مثل درد زايمون بود. جلومون يه ايوون كوچك بود كه ديوارهاي منفذدارش رو به رودخونه بود. دست چپ پشت بوم حوض بود. دست راست باز چند تا حجره. خادمي در يك حجره رو زد و داخل شد. به منم گفت:
«بيا تو.»
رفتم تو. يه آقاي عمامه سفيد لاغر نشسته بود.
خادمي گفت:
«شيخ عباس گاومون زائيده.»
شيخ عباس به من نگاهي كرد و ملتفت نشد كه زنم. پرسيد:
«چطور مگه؟»
گفت: «هيچي كلاهيه كه ميگفتم دم دره. عيال مجبور شده اين طوري خودشو برسونه تو مدرسه منو خبر كنه.»
شيخ عباس يه دفعه دستپاچه بلند شد وايساد. من گفتم:
«سلام آقا.»
شيخ عباس گفت:
«سلام خواهر.»
بعد خنديد. منم رفتم حجره. چادرمو همون زير عبا از بقچه درآوردم سرم كردم. عبارو برداشتم دادم دست خادمي. رومم يه چشمي گرفتم. شيخ عباس گفت:
«جزاك لله.»
لابد يه جور تعارف بود يا يه جور احوالپرسي.
گفتم: «الحمدلله. سايهتون كم نشه. خانوم بچه ها خوبند؟»
حالا پاهام از سرما گز گز ميكرد. دردم تو كمرم بود. دلم از چايي رو چراغ خواست. چقدر خدا خدا كردم به دلش بيفته تعارفم كنه. اون وقت خودم پا ميشدم براي همه ميريختم. چه قندهاي توي قندون را ريز خورد كرده بودند. معلومه از اون صرفه جوهان. شيخ عباس گفت:
«بذار من برم يه سر و گوشي آب بدم ببينم چه خبره بيام.»
همين كه رفت بيرون به خادمي گفتم:
«چراغ رو بذار جلوي پاي من سردمه. خودتم يه چايي بريز بخورم. اگه الان به كلاهيه لوت داده بودم برام يه قوري چايي ميآوردند.»
خادمي خنديد و گفت:
«آره. اگه شيخ عباس رو لو بدي، چلوكباب هم ميدن. با دوتا چايي قند پهلو.»
گفتم: «خب ديگه شوخي نكن حوصله ندارم.»
گفت: «خودت اول شوخي كردي.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:19 PM
|