موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (7)
صادق هدایت
بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.
از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم
- بعد از سر چنگک رها شدم . ميلغزيدم و دور
ميشدم ولی بهيچ مانعی برنمی خوردم - يک پرتگاه بی پايان
در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پرده های محو و پاک
شده پی در پی جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشی
محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را
در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم
غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود.

* * * * * * * * * * * * * * * *

در دنيای جديدی که بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا
کاملا بمن آشنا و نزديک بود ، بطوری که بيش از زندگی و
محيط سابق خودم بآن انس داشتم - مثل اينکه انعکاس
زندگی حقيقی من بود - يک دنيای ديگر ولی بقدی بمن
نزديک و مربوط بود که بنظرم ميآمد در محيط اصلی خودم
برگشته ام - در يک دنيای قديمی اما در عين حال نزديکتر
و طبيعی تر متولد شده بودم .
هواهنوز گرگ و ميش بود . يک پيه سوز سرطاقچه اطاقم
ميسوخت ، يک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولی
من بيدار بودم ، حس ميکردم که تنم داغ است و لکه های خون
به عبا و شال گردنم چسبيده بود ، دستهايم خونين بود . اما
با وجود تب و دوار سر يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصی
در من توليأ شده بود که شديد تر از فکر محو کردن آثار خون بود ،
قوی تر از اين بود که داروغه بيايد و مرا دستگير کند - وانگهی
مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بيفتم . ولی تصميم داشتم
که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود بيک
جرعه بنوشم - اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور
وظيفه اجباری شده بود ، ميخواستم اين ديوی که مدتها بود درون
مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم ، ميخواستم دل پری
خودم را روی کاغذ بياورم - بالاخره بعد از اندکی
ترديد پيه سوز را جلو کشيدم و اينطور شروع کردم :-

* * * * * * * * * * * * * * * *

من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است .
گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا
بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند - ولی حالا
ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد
- کی ميداند ، شايد همين الان يا يک ساعت ديگر
يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند -
من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم ،
بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده ، برفرض هم که
لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنهابيفتم يک
پياله از آن بغلی شراب ، از شراب موروثی خودم که سر رف
گذاشته ام خواهم خورد .حالا ميخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند
خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ، نه ، شراب آنرا ،
قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم . فقط
ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايی که مرا خرده خرده مانند خوره
يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روی کاغذ بياورم .-چون باين
وسيله بهتر ميتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم - آيا مقصودم
نوشتن وصيت نامه است ؟ هرگز ، چون نه مال دارم که ديوان
بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد ،وانگهی چه چيزی روی
زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد . - آنچه که زندگی
بوده است از دست داده ام ، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه
من رفتم ، بدرک ، ميخواهد کسی کاغذ
پاره ها ی مرا بخواند ، ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند - من فقط
برای اين احتياج بنوشتن که عجالتا برايم ضروری شده است مينويسم -
من محتاجم ، بيش از پيش
محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالی خودم ، به سايه خودم ارتباط بدهم -
اين سايه شومی که جلو روشنايی پيه سوز رویديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که
مينويسم بدقت ميخواند و ميبلعد - اين سايه حتما بهتر از من ميفهمد !
فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار بحرف زدن
ميکند ، فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ... ميخواهم عصاره ،
نه ،شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سايه ام چکانيده باو بگويم :
اين زندگی من است !هر کس ديروز مرا ديده ، جوان شکسته و
ناخوشیديده است ولی امروز پيرمرد قوزی می بيند که موهای سفيد ،
چشمهای واسوخته و لب شکری دارد . من ميترسم از پنجره اطاقم به
بيرون نگاه بکنم ، در آينه بخودم نگاه کنم . چون همه جا سايه های مضاعف
خودم را ميبينم - اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام
شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم - او ، چقد ر حکايتهايی راجع به ايام
طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام
حقيقت ندارد - من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من
سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت
وجود خواهد داشت يا نه - اين را ديگر نمی دانم - من نميدانم کجا هستم و
اين تکه آسمان بالای سرم ، يا اين چند وجب زمينی که رويش نشسته ام مال نيشابور
يا بلخ و يا بنارس است - در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم .
من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيده ام و از بسکه
ديد چشمهايم روی سطح اشياء مختلفساييده شده - اين قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است ، حالا هيچ چيز باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت
اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را
به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستی در
صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا
و مشخص هستم .؟ نميدانم - ولی حالاکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم .
نه ، آن (من) سابق مرده است ، تجزيه شده ، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد.
بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نميدانم بايد از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی
قصه و حکايت است . بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق
در گلوی خشک اين سايه پير بريزم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید