موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (9)
صادق هدایت

آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک
مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد
طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را
نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.
قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم
قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد
پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد
اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد
ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش
پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت
مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و
بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق
ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز
وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم
بوده است .
چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور
کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من
نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش
را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟
از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -
بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری
رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .
دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن
زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.
يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟
شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم
زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -
از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی
داده است !
آيا مادرم زنده است ؟ شايد الان که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان
يک شهر دوردست هند ، جلو روشنايی مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد
و ميرقصد - مثل اي«که مار ناگ او را گزيده باشد ، و زن و بچه و مردهای
کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ، در حالي:ه پدر يا عمويم با موهای سفيد ،
قوزکرده ، کنار ميدان نشسته باو نگاه ميکند و ياد سياه چال ، صدای
سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گيرد ، چشمهايش
برق ميزند ، گردنش مثل کفچه ميشود و خطی که شبيه عينک است
پشت گردنش برنگ خاکستری تيره نمودار می شود.
بهرحال ، من بچه شيرخوار بودم که در بغل همين ننجون گذاشتندم و
ننجون دختر عمه ام ، همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است . و من زير
دست عمه ام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پيشانيش بود ، در همين
خانه با دخترش بزرگ شدم .
- از وقتی که خودم را شناختم ، عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و
او را دوست داشتم بقدری که دخترش ، همين خواهر شيری
خودم را بعدها چون شبيه او بود بزنی گرفتم.
يعنی مجبور شدم او را بگيرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم
کرد ، هيچوقت فراموش نخواهم کرد . آنهم سر بالين مادر مرده اش بود -
خيلی از شب گذشته بود ، من برای آخرين وداع همينکه همه اهل خانه
بخواب رفتند با پيراهن وزير شلواری بلند شدم ، در اطاق مرده رفتم . ديدم
دو شمع کافوری بالای سرش ميسوخت. يک قرآن روی شکمش گذاشته
بودند برای اينکه شيطان در جسمش حلول نکند - پارچه روی صورتش را
که پس زدم عمه ام را با آن قيافه با وقار و گيرنده اش ديدم . مثل اينکه همه
علاقه های زمينی در صورت او بتحليل رفته بود. يک حالتی که مرا وادار
بکرنش ميکرد. ولی در عين حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبيعی آمد -
لبخند تمسخر آميزی که گوشه لب او خشک شده بود . خواستم دستش را
ببوسم و از اطاق خارج شوم ، ولی رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم
همين لاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ، مادرش با چه
حرارتی خودش را بمن چسبانيد ، مرا بسوی خودش می کشيد و چه بوسه های
آبداری از من کرد ! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم . اما
تکليفم را نميدانستم ، مرده با دندانهای ريک زده اش مثل اين بود که ما را
مسخره کرده بود - بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود -
من بی اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ، ولی در همين لحظه پرده اطاق
مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ، پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد
اتاق شد.
خنده خشک و زننده چندش انگيزی کرد. مو بتن آدم راست ميشد.
بطوريکه شانه هايش تکان ميخورد ، ولی بطرف ما نگاه نکرد . من از زور
خجالت ميخواستم به زمين فرو روم ، و اگر ميتوانستم يک سيلی محکم بصورت
مرده ميزدم که بحالت تمسخر بمانگاه می کرد. چه ننگی ! هراسان از
اطاق مجاور بيرون دويدم - برای خاطر همين لکاته - شايد اينکار را جور کرده بود
تا مجبور بشوم او را بگيرم .
با وجود اينکه خواهر برادر شيری بوديم ، برای اينکه آبروی آنها بباد
نرود ؛ مجبور بودم که او را بزنی اختيار کنم .
چون اين دختر باکره نبود ، اين مطلب را هم نميدانستم - من اصلا
نتوانستم بدانم - فقط بمن رسانده بودند - همان شب عروسی وقتی که
توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت
و لخت نشد. ميگفت : (بی نمازم .) مرا اصلا بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ
را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابيد . مثل بيد بخودش ميلرزيد ،
انگاری که او را در سياه چال با يک اژدها انداخته بودند - کسی باور نميکند
يعنی باورکردنی هم نيست . او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش
بکنم . شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمين خوابيدم
و شبهای بعد هم از همين قرار ، جرات نميکردم - بالاخره مدتها گذشت
که من آنطرف اطاق روی زمين ميخوابيدم - کی باور ميکند ؟ دو ماه ، نه ، دو ماه
و چهار روز دور از او روی زمين خوابيدم و جرات نمی کردم نزديکش بروم .
او قبلا دستمال پرمعنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ،
نميدانم . شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش
نگهداشته بود برای اينکه بيشتر مرا مسخره بکند - آنوقت همه بمن تبريک
ميگفتند - بهم چشمک ميزدند ، و لابد توی دلشان ميگفتند (يارو ديشب
قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نميآوردم - بمن می خنديدند ، بخريت
من ميخنديدند . با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اينها را بنويسم .
بعد از آنکه فهميدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شايد بعلت
اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود
از من بدش ميآمد ، شايد ميخواست آزاد باشد . بالاخره يکشب تصميم
گرفتم که بزور پهلويش بروم تصميم خودم را عملی کردم . اما بعد از
کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب
در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوی او را ميداد
بخوابم و غلت بزنم . تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود - از آن
شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتيکه وارد خانه ميشدم ، او هنوز نيامده بود ، نميدانستم که آمده
است يا نه - اصلا نميخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهايی ،
محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسيله ای شده با فاسق های او رابطه پيدا بکنم
اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسيکه شنيده بودم خوشش ميآمد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید