نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت دوازدهم
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت
- ممنونم ثريا امروز منو از تنهايي در آوردي
- خواهش ميك نم اما بدون كه با قبول در خواست دوستي من خوشحال ترم كردي
از هم جدا شدند فروزان پشت ميز كارش نشست و اقاي بصير در حالي كه مي خنديد وارد شد
فروزان بلند شد و او خواست كه فروزان بنشيند و خودش وارد اتاقش شد
چند ساعت بعد دو نفر از مديران شركت ديگري كه ان روز قرار ملاقات داشتند امدند و اقاي بصير تاكيد كردند كه كسي را نمي پذيرد فروزان هم اطاعت كرد در حال مرور كردن مطلبي بود كه ناگهان كسي با صداي بلند و با سرعت گفت
- سلام خانم
سر بلند كرد و پسر اقاي بصير را مقابل خود ديد
ببشيد نمي خواستم بترسونمتون
فروزان با خونسردي گفت:
-من كه نترسيدم
سرش را پايين انداخت و پرسيد
- امرتون چيه؟
پسر با شوخي گفت
- من يه كار خيلي كوچولو با پدرم دارم
- متاسفانه الان نمي تونيد پدرتون رو ملاقات كنيد چون جلسه دارن
و او با لبخند حرف فروزان را ادامه داد
- كسي هم حتما حق نداره جلسه رو به هم بزنه درسته؟
بله درسته شما مي تونيد يا منتظر بمونيد يا اين كه تشريف ببريد و بعدا بياين
- فكر كنم منتظر باشم بهتره
و در حالي كه لبخند مي زد روي صندلي نشست فروزان مي خواست او برود اما مرد جوان نشسته بود و مدام به او نگاه مي كرد و در تلاقي نگاهش با او لبخند مي زد
- شنيدم كه اقاي ارمعان رفته اند
با شنيدن نام ارمغان لبخندي روي لبان فروزان نقش بست گفت
- اما اقاي ارمغان نرفته اند چون پسرشون به جاي ايشون در او سمت مشغول به كاراند
- علي؟؟؟؟!
فروزان با اخم به او نگاه كرد بعد از لحظاتي دوباره گفت
- خواهرم خيلي دوست داره شما رو ببينه به من گفته داريوش حتما منو با خودت ببر شركت
فروزان با تعجب به او نگاه كرد داريوش گفت
- خب من خيلي از شما تعريف كردم اونم مشتاق شد
- چرا از من تعريف كرديد تازه چه تعريفي؟
او لبخند زنان جواب داد
- من فقط گفتم منشي جديد پدر يه پريه كه از قصرهاي اسموني پرواز كرده و به زمين خاكي اومده بد گفتم
فروزان عصباني شد خوشش نمي امد اين طوري درباره اش صحبت كنند با ناراحتي بيان كرد
- لطفا ساكت باشيد تا من به كارم برسم
داريوش با تعجب پرسيد:
- مزاحمم؟
- اگه صحبت كنيد بله بايد بگم مزاحميد
او لبخندي زد و گفت:
- نمي ترسي با من اين طوري صحبت مي كني؟
- نه چرا بايد بترسم؟
داريوس ادامه داد:
- از اين كه اخراج بشي؟
فروزان لحظاتي سكوت كرد و بعد با قاطعيت جواب داد
- مهم نيست حالا لطفا ساكت باشيد
داريوش در دلش او را تحسين مي كرد مي ديد كه چقدر تفاوت بين اين منشي زيبا با منشي قبلي است او مدام برايش عشوه و ناز مي كرد اما فروزان حتي لبخندي نيز به او نمي زد با اين حال داريوش مايل بود ل او را در بياورد
- خانم منشي شما هميشه تا اين حد جدي ايد يا اين كه فقط در محيط كار اين طوري رفتار مي كنيد
فروزان جوابي نداد. او ادامه داد:
- هيچ مي دونيد بي محلي كردن به مردم اونم به يه پسر خوب چقدر گناهه دلم به حال خودم سخوت
فروزان اصلا توجهي نكرد تلفن زنگ زد و او گوشي را برداشت ثريا بود پيشنهاد داد كه بعد از پايان ساعت كاري با هم بروند اما فروزان نپذيرفت زيرا دليل داشت دليلش هم ان بود كه مايل نبود كسي از وجود سوزان مطلع شود همه فكر مي كردند كه او مجرد است و مسئله مهم هم همين بود از ثريا عذر خواهي كرد و گفت كه تنها باشد بهتر است او نيز اصرار نكرد وقتي گوشي را گذاشت داريوش بود كه او را مورد خطاب قرار مي داد
- از ديگرون به خاطر ناراحت كردنشون عذر خواهي مي كنيد ولي از من كه اينجام نه. واقعا كه....
فروزان به او نگاه كرد و با جديت گفت
- ببين اقا پسر من هيچ از اين خوشمزه بازي ها خوشم نمي ياد پس لطفا ادا و اطوارت رو براي كسي ببركه محتاجشه
داريوش خنديد و گفت
- اين طوريشو نديده بودم خيلي سر سختي دختر
- چرا متوچه نيستي؟!!
او پوزخندي زد وگفت:
- چرا متوجه هستم اما وقتي شما عصباني مي شين خوشم مي ياد
فروزان پنداشت كه او ديوانه است پرسيد
- فكر نمي كنيد بيمار باشيد؟
- چرا تازه از تيمارستان مرخص شده ام
فروزان واقعا عصباني شد تا جايي كه كنترلش را از دست داد و بلند شد و فرياد كشيد
- مگه نمي شنوي چي مي گم؟ ديوونه اي؟ از جلوي چشمام دور شو!!!
اتاق مدير كل فاصله چنداني با انجا نداشت و صداي فروزان به حدي بالا رفته بود كه همه را به ان سو كشان حتي علي ارمغان را
اقاي بصير از اتاقش خارج شد داريوش ايستاده بود و نظاره مي كرد اما فروزان ناراحت به نظر مي رسيد ارمعان جلو امد و پرسيد
- چه اتفاقي افتاده؟ اين سر و صداها به خاطر چيه؟
آقاي بصير با عصبانيت گفت
- خانم مشفق فكر كرده ايد اين جا كجاست زمين فوتبال و شما تماشاچي كه فرياد مي زنيد؟
فروزان فقطبه ارامي گفت:
- متاسفم واقعا متاسفم
بصير با عصبانيت گفت:
- تاسف كاري رو از پيش نمي بره شما اخراجيد خانم اخراج

فروزان وحشت زده به او چشم دوخت
- ان نه . نه ... خواهش مي كنم
ارمعان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید