نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بعد از آن شب كه يلدا تصميم خود را براي تغيير دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به كار شد از وقتي گردنبند امزدي را در گردن شهاب ديده بود اشتياق خاصي براي انجام هركاري در خود حس مي كرد گويي عيد نزديك است خانه تكاني اي برپا كرده بود كه نظير نداشت تمام خانه را زير و رو كرد يك هفته ي تمام زحمت كشيد و دكوراسيون خانه را تغيير داد و همه چيز را تميز و مرتب كرد حتي اتاق شهاب براي آشپزخانه لوازم مورد نيازش را تهيه كرد و هزاران كار ديگر هر روز چند شاخه گل رز مي خريد و داخل گلدان مي گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا ديگر جاي همه چيز را خوب مي دانست شهاب را خيلي كم مي ديد و اگر همديگر را مي ديدند بدون هيچ حرفي يا كلامي از كنار هم مي گذشتند.
يلدا دلش مي خواست شبي شهاب زودتر بيايد تا يلدا آثار وجد و شگفتي را از اين همه تغيير در چهره و چشم هاي جذاب او بيابد اما فقط دل يلدا بود كه شب ها تند تر از روزها مي زد و وقتي شهاب بي اهميت به همه چيز از كنارش رد مي شد و جواب سلامش را زير لب زمزمه مي كرد دلش را مي ديد كه چگونه تكه تكه مي شود و اميدها را يكي پس از ديگري از دست مي دهد اما دوباره مي گفت : فردا حتما با امروز فرق مي كند.
شهاب همچنان سرد مي آمد و مي رفت او مثل يك باد سرد پاييزي بود . يلدا شبي در دفترش نوشت:
مانند گردبادي پر از شن و خاك
و من آخرين برگ از يك درخت خشكيده
به سويم آمدي چنان مرا در هم پيچيدي
كه فرصت دست و پا زدن را نيز از من گرفتي
به خود مي گويم اين گرد باد مثل نسيمي خنك
بر تنهايي عميقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گرد بادي پر از شن و خاك
(تك برگ رويايي)
يلدا
يلدا با نهايت دقت و سليقه غذا مي پخت بوي خوش غذا در آپارتمان تازه جان گرفته ي شهاب كه مثل نقره هاي قديمي و صيقل داده برق تميزي مي زد پيچيد و عطر زندگي و عشق از جاي جاي خانه به مشام مي رسيد و انسان را سرمست مي كرد.
گلدان هاي حسن يوسف و پيچك و شمعداني كه به سليقه ي يلدا خريداري شده بود و شاخه هاي گل تازه كه هروز توسط او خريداري مي شد فضاي خانه را طرب انگيز و با نشاط كرده بود او هر روز صبح با يك دنيا و اميد و آرزو پنجره ي اتاقش را بر روي زندگي و آرزوهاي زيبايش باز مي كرد و شب ها موقع خوابيدن با غم بسيار و اميد به فردا پنجره را مي بست .
ماه دوم از زندگي در خانه ي شهاب به نيمه رسيده و يلدا با خودانديشيد: ديدي اونقدر هم سخت نبود
انگار حالا ديگه عادت كرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم كند گويي حالا آن جا واقعا خانه ي خودش شده بود ديگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمي داد استقلال دل چسبي را حس مي كرد روي صورتش هاله هاي گلگون نشسته بود كه زيبا ترش مي كرد بچه هاي دانشگاه و دوستانش مي گفتند: تازگي ها چقدر تغيير كرده اي

يلدا خودش هم فكر مي كرد تغييراتي كرده است و نمي دانست چگونه توجيهش كند گويي يك غم شيرين در دل داشت كه گاه باعث شور و نشاطش مي شد و گاه افسرده اش مي ساخت....



پایان فصل ده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید