نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سلام بر خورشيد ( 4 )

محسن مخملباف

مسجد : صحن و شبستان، روز.

مسجدي پر رونق است و خداخوان فراوان. خورشيد روي سياه از زغال به آب حوض مي شويد. چند نمازگزار حيران او را مي نگرند. خورشيد در پي مهربان همه جا را مي جويد. آن جا، يكي در هيئت مهربان به ركوعي طولاني است. خورشيد نزديك مي شود. جوان سر از ركوع برمي دارد اما مهربان نيست. آن جاي ديگر، كسي به همان قواره كه مهربان بود، در سجده اي طولاني. خورشيد نزديك مي شود. حتي صدايش به صداي مهربان مي برد تا سرانجام سر از سجده بر مي دارد و مهربان نيست. اين جا، آن جا، هرجا و هركس؛ اما مهربان نيست. خورشيد باز هم مهربانش را مي جويد. تا در گوشه اي پرت از يك شبستان، بر روي يك بوريا و درست در زير يك ستون از نور آفتاب، مهربان را به قنوت مي بيند .خورشيد ابتدا مات مي ماند و بعد از حال مي رود. مهربان نالان و اميدوار دعا مي خواند و نمي داند كه خورشيدش در يك قدمي او به زمين افتاده است. دوباره خورشيد به هوش مي آيد و برمي‏خيزد و رو به روي مهربان مي ايستد. مهربان دست از قنوت پايين مي آورد كه خورشيد را مي بيند. لحظه اي درنگ مي كند ، دوباره دست به قنوت مي برد.

مهربان: نگارا! تا ساعتي پيش از تو خورشيد را مي خواستم و اجابت نمي كردي، حال كه از تو خودت را خواستم، خورشيدم مي دهي. من اين ناز با تو مي كردم، به روز حشر عذابم نمي كردي؟!

دست از قنوت برداشته بي اعتنا به خورشيد به ركوع و سجود مي رود و به تشهد مي‏نشيند و سلام نماز مي دهد و به دستي كه از سه سو تا شانه بالا مي برد، شيطان از خويش مي راند و گيوه از كنار بوريا برمي دارد وشلان شلان مي رود. خورشيد او را صدا مي كند. مهربان مي ماند و مي گردد؛ و چنان كه وهمي پيش روي داشته باشد، خيره تر مي نگرد تا بداند چه بود آنچه او خورشيدش پنداشت. از ظلمت شبستان ستونة نوري مي تابد. چنان كه در شب تاري صبح برآيد، دلالت بر خورشيد تابان. مهربان صيحه اي مي كشد و از حال مي‏رود.

يكي از مردم: (به فرياد) اين جا يكي حاجت گرفت!

مردمان مسجد بر سر مهربان گرد مي آيند و او را به صحن مي برند و هركس تكه اي از جامة او را به تبرك مي برد. خورشيد در اين ميان باز از مهربان جدا مي ماند و هرچه تلاش مي كند، جمعيت او را به ساحل هيجان خود مي راند. به ناچار مي نالد.

خورشيد: اي مردم من حاجت او بودم. چرا حاجت از حاجتمند دريغ مي كنيد؟!

يكي از زنان: تكه اي از چادرت را به من مي دهي؟

و به دندان چادر خورشيد جر مي دهد. حالا زنان مسجد بر سر خورشيد مي ريزند و او را بين خود فرو مي برند. چنان كه اگر كسي سر رسد، در جماعت شوريده ، نه از خورشيد نشاني مي بيند و نه از مهربان.

نقلِ رخِ خورشيد: خادم مسجد مرا كفني داد كه چادر كنم و مهربان را كفني، تا پيرهن و از چنگ مؤمن مردمان رهانيد و ما از راه هاي نرفته و ناآشنا بر بام رباط و سراي بي‏خبر مردم دنيا، به دكان مهربان شديم. شاگردان همة كوزه ها برده بودند و عبدالله گريان بر دكان نشسته بود، كه چرا كوزه اي از آن همه او را نصيب نشد. مهربان او را وعده اي ديگر داد و روانه خانه اش كرد و در دكان بست و شد آن هنگامه كه من بودم و مهربان و خدايي كه از هر روزن و نوري خود به ما مي نمود و من از حال خويش بي خويش بودم و از دست مي شدم. مهربان قدحي آب از شكر شيرين كرد و به عرق برآميخت و به گلاب گل رويش مُطّيب كرد و جرعه جرعه در حلق من فروريخت و عمر از سر گرفتم.

سفالگري مهربان، شب.

خورشيد كاسه مي سازد و مهربان نقش او بر كوزه مي زند. هر دو گويي در لباس احرامند. از هر سوراخ ريز و درشتي نوري غريب به كارگاه مي تابد و فضايي سراسر وهم انگيز فراهم مي آورد.

مهربان: هوا مسيح نفس است و حرم در پيش است و حرامي در پس. اگر برويم، برده ايم؛ وگر بخسبيم، مرده! من اين را به رويا ديده ام.

خورشيد: (مي خسبد.) اين همه رويا كه در بيداري مي بينم بر من سنگين است. اكنون جز خواب خيالي ندارم. پاي من راهوار نيست.

مهربان نيز بر كوزه اي، چنان چون نقش خويش مي خسبد.

نقلِ رخِ مهربان: نخستين دشمني كه بر سر ما تاختن آورد ، خواب بود ؛ چندان كه پاسي از شب درگذشت و در زدند.

در مي زنند.

مهربان: (از خواب مي پرد.) كيست؟

داروغه: ما در پي يك بي بي هرزه و جادوگر آمده ايم؟ (باز هم در را مي كوبد.) در را بشكنيد!

خورشيد از خواب گران سر برمي دارد. در دكان شكسته مي شود و داروغه و پيرمرد وارد مي شوند.

پيرمرد: (خورشيد را نشان مي دهد.) مگر رنگش، خود اوست. در روز روشن، چون شب سياه بود؛ در شب سياه ، چون روز سپيد است. مراقب باشيد به جادو نگريزد.

داروغه: اين همان شاهد بازاري است كه سردار از سراي سكوت به پياله فروشي برد و تا پاي جان چنان تحقير كرد، كه هزار فتح ديگرش غرور نبخشيد .

چنان است كه خورشيد اين همه را هنوز به خواب مي بيند. مي كوشد بيدار شود.

داروغه: (رو به پيرمرد) روزگار شام سياه ات سپيد كرد. (سكه اي پيش پاي او مي‏اندازد.) بيا اين شام آخر را طوري به سر كن تا فردا شود. (به شحنه گان) آن ها را ببنديد و ببريد.

شحنه مردان از كمين به در جسته، دست خورشيد و مهربان يكان يكان بر كتف مي‏بندند و از دكان مي برند.

مهربان: (رو به پيرمرد) اين دكان به رسم يادگار از من تو را باشد، تنها اسم آن به خط خوش تعويض كن. بگو بر در دكان نام يهودا نويسند.

محكمة عوام، روز.

ميدانچه اي گود از سه سو و باديه اي از يك سو و پلكآن هايي از سنگ كه از هر سو بالا رفته است و خلقي انبوه گرد آمده اند. تشييع كنندگان مرده اي، تابوت بر زمين مي نهند تا پس از انجام كار خورشيد و مهربان، مردة خويش به خاك سپارند. پدران كودكان برسر و دوش نهاده اند تا تماشا آسانتر باشد. مهربان و خورشيد در همان كفن كه خادم داد، در ميانة ميدانچه، دست و پاي در زنجيرند. شاكيان سمت راست ميدان ايستاده اند و قاضي بر بالش ديبا تكيه زده، غلامي با پر طاووس باد گرم از او مي بَرد.

قاضي: براي عبرت مردمان بغداد محاكمه مي كنيم، مكارة خاطية زانيه اي را خورشيد نام. (رو به خورشيد) سيه روي از قيامت نمي ترسي كه فساد در مردم انداختي؟!

خورشيد: (با فرياد) اي كاش قيامت دروغ بود تا با مرگ من، مردم از مردم ديده ام يكسر به فنا مي رفتند. مرا ترس از قيامت اگر هست، بابت ديدار دوبارة مردم دنياست.

قاضي: در ناصيه ات كفر مي بينم و زندقه. شاكيان پيش روي مردمان شكوه كنند، تا محكمه داد ايشان بستاند. (به فرياد) شاكي اول!

حمله دار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) من اين خاتون به كربلا مي بردم، از كاروان گريخت و اجرت نداد. (رو به خورشيد) پس از آن هيچ كجا از من به نيكي ياد كردي؟

خورشيد: آري. هركجا كه خدا از ياد بردم.

حمله دار: اكنون شنيده ام اين مردك (اشاره به مهربان) او را پا اندازي مي كرده است. اگر به قافلة منش همراه كنيد، او را به آن وادي گم كنم كه عرب ني نتواند انداخت؛ تا شهر بغداد از بد و بدي برهد.

مردمان غريو تأييد سر مي دهند.

خورشيد: (رو به مردمان) نيكا شهرا! كه بدت مهربان بود.

قاضي: (سر از جيب تفكر برمي آورد.) اي كاش رحم روزگار چون تو شاهد زني نزائيده بود. شاكي دوم!

كاتب: (از ميان شاكيان برمي خيزد.) زمين خدمت قاضي مي بوسم و عذر جسارت از حضار مي طلبم. واقع اين كه سالي در ديار عرب، عزب بودم. و روزگاري برمي آمد و مي‏شد و اتفاق ملاقات نسوان نمي افتاد. (خندةمردمان) هر شام دست بر گريبان عزلت، غم دل به آب ديده مي شستم و تا چندي مرا ادراري نبود تا متعه اي برگيرم.

غريو شادي مردمان.

قاضي: (متبسم در او نظر مي كند.) روضه رها كن!

كاتب: از خامي خامه به دست شدم و مزد از جريدة يوميه ستاندم. درهم بردرهم مي‏نهادم دينار مي زائيد. (خندة مردمان) پس چندين روزگار حجره به گل آراستم و دل و ديده در رويي بستم؛ متوقع كه در كنارم گيرد، كناره مي گرفت. دامن از او دركشيدم و به دست خويشتن رديف و قافيه ديگر كردم و خلاص. غزل دادم، قصيده گرفتم. باز متوقع كه در كنارم گيرد، اين يكي هم كناره گرفت. (مردمان از خنده بي خودند.) دانستم عيب از خامة كاتب است نه از بياض روي نگاران. اكنون نمي دانم . . . كساني مرا به زور در صف شاكيان گماشته اند. (غريو طعنه مردمان) اگر قاضي رخصت فرمايد كاتب از صف شاكيان به صفوف تماشاچيان بيرون شود.

قاضي: بيرون شو! اما در جريده از قول ما بنويس، عدل، نازك دلي و لطيف طبعي نمي پذيرد. (كاتب بيرون مي شود.) شاكي سوم!

مرد نقابدار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) تا طايفه زنان روي خوش به روي خوشم مي نمودند، مرا ميل ايشان نبود. پايم سبك بود و هر شام جايي مي خفتم، تا خوره لب زيرين از پرة بيني ام در گذارند. (نقاب بالا مي زند كه چهره بنمايد، زنان مجلس از خوف نقاب در مي اندازند و صيحه مي كشند.) پس توبه كردم و از دنيا تا گورستان به عقبي نزديكي جستم. اكنون سالياني است ساكن سراي سكوتم وهر زني به نكاح آوردم، كابين گرفت و گريخت. چندان كه جستم، ايشان را نيافتم؛ الا اين يكي. كابين مرا پس دهد، نكاحش بر او مي بخشم. سر گور خويش مي گيرم.

آهِ مردمان به همدلي.

قاضي: شاكي چهارم!

وكيل: (از صف شاكيان برمي خيزد.) جان اين مليحه در رهن من بود، تسويه نكرده گريخت؛ والسلام.

نچ نچ مردمان به همرهي.

قاضي: شاكي پنجم!

سردار: (از صف شاكيان برمي خيزد.) من چهار كشور به زير سلطة بغداد آوردم و تمكين كرد، الا اين يكي شاهد؛ كه از بس خمر خورده بود، از سرداري به گماشته اش گريخت.

غريو مردمان به ملامت.

قاضي: شاكي ششم!

عبدالله: (از صف شاكيان برمي خيزد.) مرا فريفت و به مسجد برد تا از كوزه ها سهمي نيابم و غلامانه به فراموشي نداد. مادرم مرا به اين خفت، هفت شام، شام نداد.

غريو مردمان از سر فسوس .

قاضي: شاكي هفتم !

پيرمرد: (از صف شاكيان برمي خيزد . شكسته وار) يك عمر نان به عرق جبين خوردم وكس حرمت من نشكست، الا اين نانجيب زن ؛ كه كاري كرد تا مرا استاد اسناد يهودا داد. تف بر او باد.

اف اف مردمان به لودگي.

قاضي: ما سخن اين هفت شاهد شنيديم و اگر اين زانية مكارة سارقه و آن زاني و فاسق را به سنگسار تعزير مي كنيم، از آن روست كه فساد، زمين مردمان نيالايد و مردان، زن مردمان نربايند و زنان، شوي مردمان نفريبند و زنان، از شوي تمكين كنند. اكنون عدل خدا به دست شما مردم بغداد اجرا مي شود. ليكن از شما آن كسان سنگ مي زنند كه خود تن به زنايي نسائيده باشند و اگر قاضي دست بر چشم مي گذارد، از آن روست كه ترك كنندگان ميدان را به چشم خود نبيند كه اگر بيند حكم سنگسار برآنان واجب است و شما نيز نقاب بر چهره كشيد؛ تا كس، كس را بر ترك ميدان گواه نباشد. و لعنت خدا بر پاكان باد، اگر ميدان به پاي خويش ترك كنند. و بر ناپاكان باد، اگر ميدان به پاي خويش ترك نكنند.

قاضي دست بر چشم مي نهد و مردمان نقاب بر چهره مي اندازند. بادي به هوا برمي‏خيزد سرخ! و مردمان همگي يكسر ميدان را ترك مي كنند. وقتي قاضي دست از چشم برمي دارد، حتي يكي از شاكيان يا شحنه گان به ميدان نمانده است.

قاضي: (با خود) چگونه تنها من يكي، از ميان خلق خدا لعنت او بر خود روا داشتم و به ميدان باز ماندم!

نقلِ رخِ خورشيد: حاكم بغداد را آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري به رواج حادث شده است؛ چه فرمايي؟ فرمود: شاكيان باز آورند. و از دياري كه همه مرد بودند و زني در آن نبود، يك كرور مرد آوردند و از دياري ديگر كه همه زن بودند و مردي در آن نبود، يك كرور زن آوردند و در دو سوي ميدان به سنگ مسلح كردند؛ بي آن كه نقاب بر چهره كشند، تا مردمان از شرم همديگر ترك ميدان نتوانند و شد آن هنگام كه ما سنگسار شديم .

سنگسار همگاني مردم منتخب، از پس اقدام شاكيان. مهربان و خورشيد زير باران سنگ دفن مي شوند كه پدر خورشيد نيزه بر پشت و احرام پوش سر مي رسد. گويي سنگ ها از او عبور مي كنند. خم مي شود و دست خورشيد و مهربان را مي گيرد. آن دو خونين و ناتوان دمي ديگر جان مي سپارند.

پدر خورشيد: يك گام ديگر، رسيديد؛ اين خدا!

و با دست به آن سمت ميدان كه به باديه ره مي سپرد، اشارت مي كند. خورشيد و مهربان به سمت اشارت رفته سر مي چرخانند؛ كعبه چرخان بر گرد خويش پيش مي آيد و بر ايشان طواف مي كند.

مهربان: سلام بر . . .

خورشيد: خداي!

و مي ميرد.

هاتف: (از غيب) سلام بر خورشيد![1]


پاييز72





[1] «ابراهيم ادهم» چهارده سال تمام سلوك كرد تا به كعبه شد، از آنك در هر مصّلاه جايي دو ركعت مي گزارد. تا آخر بدان جا رسيد خانه نديد. گفت: آه چه حادثه است . . . هاتفي آواز داد: . . . كعبه به استقبال ضعيفه اي شده است كه روي بدينجا دارد. ابراهيم را غيرت بشوريد. گفت: آيا كيست ؟ بدويد. رابعه را ديد كه مي آمد و كعبه (به) جاي خويش شد . . . نقل است كه وقتي ديگر به مكه مي رفت. در ميان راه كعبه را ديد كه به استقبال او آمد. رابعه گفت: مرا رب البيت مي بايد، بيت چه كنم ؟! » تذكره الاولياء ، باب 8 ، ذكر رابعه.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید