نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

ساكنان حرم سر عفاف ملكوت
با من راه نشين باده مستانه زدند
بعد با هم به كنار آرامگاه رفتيم من كتاب آسماني حافظ را به دست نوري دادم.
-خوب فال بگير
-بايد چي بگم؟
-خوب هر چي من ميگم تكرار كن.
-چشم!
-خوب بگو يا حافظ شيرازي
-يا حافظ شيرازي
-نه شوخي نه بازي
-نه شوخي نه بازي
-بر سر شاخه نبات
-بر سر شاخه نبات
-بر سر پير مراد
-بر سر پير مراد
-بگو كه عاقبت من و بهرام به كجا ميكشه؟
بگو كه عاقبت من و زنگيم به كجا ميكشه؟
اين عادت نوري بود كه هيچ وقت توي ذوق آدم نميزد ولي بهر صورت حرفش را هم ميزد.من از شرم سرخ شدم ولي او بدون اينكه كوچكترين تغييري در چهره اش بدهد چشمانش را بست و سر انگشتش را در لا به لاي اوراق كتاب حافظ گذاشت.براي يك لحظه حس كردم كه واقعا حافظ در كنار ما ايستاده و محو اينهمه زيبايي و جمال شده است باد خنك پاييزي گيسوان بلند نوري را نوازش ميكرد آسمان با رنگ قشنگ فيروزه اي پرنده هاي شيرين آرامگاه را در سينه خود بازي ميداد عطر گلهاي آرامگاه دماغ افسرده پاييز را به نشاط مي آورد دلم ميخواست مهران منهم در اينجا حضور داشت و من با همه احساس نرم دخترانه ام به او مي آويختم و ساعتها ميگريستم..
نوري چشمها و كتاب را با هم گشود و خواند...
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بعد كتاب حافظ را بر هم گذاشت و بمن نگاه كرد...برق اشك در چشمان درشت و قشنگش نشسته بو د نگاهش از هميشه شيرينتر و دوست داشتني تر بود.
-چقدر خوبه چقدر زندگي خوبه كاش همه شعرا مثل حافظ بودند و زندگي را تقديس ميكردند .كاش همه آدمها مثل حافظ از كينه و نفرت خالي بودن ميدوني چي دلم ميخواد؟يه خونه قشنگ وسفيد رو يه تپه جنگلي كه هر روز صبح خورشيد از لا به لاي برگهاي سبز جنگل روي خونه قشنگ من نور بپاشه و بعد تموم پرنده هاي عالم تو آسمون خونه من پروازكنند آواز بخونند يه رودخانه آروم كه آبش از برگهاي درختهاي جنگل سبزتر باشه و از حاشيه خونه حركت بكنه يه جاده قشنگ جنگلي و يك اصطبل با نرده هاي سپيد و دو تا اسب با يالهاي بلند كه هر وقت دلم خواست سوار بشم و ساعت ها و ساعت ها توي جنگل بتازم بدون اينكه به انتهاي جنگل برسم.
من بلافاصله پرسيدم :خوب او يكي اسبه را كي سوار ميشه؟
سوال من ناگهان او را از روياهاي گرم دخترانه اش بيرون كشيد دستم را گرفت و گفت:بلند شو بريم خيلي حرف زديم..
نوري همانقدر كه ناگهان در دنياي خلوت شاعرانه فرو ميرفت و سيماي يك شاعر غمگين و خيالپرداز را بخود ميگرفت به همان سرعت نيز ار آن دنيا بيرون ميخزيد و دوباره همان دختر شاد و پر شور و شيطان ميشد كه دلها را با لونديهاي خود به تاراج ميبرد...مردم در اطراف ما حلقه زده بودندو مردها و زائران خانه حافظ آنچنان مشتاقانه نوري را مينگريستند كه انگار شاخه نبات معشوقه حافظ است كه بر سر آرامگاه عاشق خود قدم گذاشته است.
در ميان انبوه زائران ناگهان نگاه ما روي چهره بهرام ماسيد بهرام جلو آمد سلام كرد و گفت:من نميدونستم شما هم حافظ را دوست دارين..نوري نگاهي به من انداخت و گفت:خوب بريم..
من ميخواستم از بهرام خاداحافظي بكنم ولي او با عجلخ گفت:اتومبيل من جلو دره اگه بخواين شما را ميرسونم.من نگاهم را به چهره نوري دوختم.
-چي ميگي نوري جان؟
-ولي من ميخوام يه كمي قدم بزنم ميخواي تو برو..
بهرام كه كاملا از اين جواب برافروخته شده بود بلافاصله گفت:من ميرم خداحافظ
بهرام به سرعت از ما دور شد و من به نوري نگاه كردم ..نوري دستم را گرفت و فشرد
-معذرت ميخوام مهتا من خيلي بد حرف زم نميدونم چرا از بهرام ميترسم...
-ولي حقش نبود اينطوري تو ذوقش بزني.
نوري باز سكوت كرد و بعد در ميان نگاه تعجب آلود من تاكسي را صدا زد و ما به خوابگاه برگشتيم.
فرداي آنروز هنگامي كه به تنهايي از خوابگاه خارج ميشدم ناگهان با بهرام روبرو شدم او به اتومبيل خود تكيه زده بود و منتظر بود و همين كه مرا ديد بطرفم آمد.
-سلام مهتا
-سلام بهرام
-ممكنه چند لحظه وقتتو بمن بدي؟
-بله اگر كاري از دستم ساخته باشه.
بهرام و من بطرف نيمكتي در همان نزديكي رفتيم.ما روي نيمكت نشستيم هوا جور وخصوصي غمگين بوداز آن صبحهاي تابستان كه بوي پائيز شاعرانه شيراز را با خودش همراه دارد.
گرفت و با حالتي عصبي گفت:آه پس اون از همون دسته دختراس كه ميخوان پسرا را تجربه كنن.
من مفهوم اين جمله را خوب ميدانستم اين قضاوت دردناكي بود كه گاهي پسرا در حق دختراييكه تشنه تجربيات زندگي هستند بكار ميبردند و پشت اين جمله بظاهر مودبانه تصورات پليدي نهفته بود و من با خشونت جواب دادم:خواهش ميكنم بهرام! تو حق نداري درباره نوري اينطور قضاوت كني اون يه پريزاده يه ستارس كه هنوز دست هيچكس نتونسته تو آسمون لمسش بكنه.
بهرام با سماجت گفت:مهتا چرا خودتو فريب ميري؟مگر تو نگفتي كه اون ميخواد همه چيزو تجربه بكنه.
-ولي نه بشكل زننده اي كه تو تصورش را كردي چه جوري بگم اون ميخواد زندگي را تجربه بكنه.زندگي مقدسه زندگي غير از آلودگيهاس كه بعضي پسرا فكرشو ميكنن.

بهرام سيگاري آتش زد و در حاليكه پريشانتر افكارش را ميكاويد گفت:ببين مهتا من سعي ميكنم مفهوم حرفهاي تو را بفهمم مقصود تو اينه كه اون نميخواد خودشو تو قفس احساسات يك مرد بندازه.يعني اينكه ميخواد در خارج از حصار بسته يك عشق به تماشا بايسته زندگي را لمس بكنه بسيار خوب ولي كدو آدميه كه وقت عبور از جنگلي گرفتار موجودات وحشي نشه؟
احساس ميكردم كه حسادت عاشقانه چشمهاي بهرام را به روي واقعيات بسته است.بنظر او نوري فقط يك راه در پيش داشت يا عشق او را بپذيرد يا مثل يك دستمال در دست پسران متعدد آلوده شود!

در حالي كه ميخواستم به او ثابت كنم اگر دختري حاضر نيست فورا خود را تسليم يك مرد كند دليل آن نيست كه در دست مردان ديگر چركين شود.
-ببين بهرام شايد من نتونستم ايده نوري را به تفهيم كنم پس بگذار زمان همه جيز را روشن بكنه.
بهرام ته سيگارش را زير پا خاموش كرد نگاهي دوستانه بمن انداخت و گفت:ممكنه شانسي داشته باشم؟
لبخندي زدم و گفتم:بازم منتظر آينده ميشينيم.
بهرام با لحني خسته گفت:ميبخشي!سلام منو به مهران نامزد خودت برسون.اميدوارم از من نرنجيده باشي
وقتي بهرام از من دور شد احساس كرد م كه او براي نخستين بار در زندگي عاشق شده است پيام عشق رنگ و بوي عشق از چشمانش از حركت عصبي دستهايش از نگاه كردنش آشكارا خوانده ميشد من بارها پسراني را كه در تب عشق ميسوختند ديده بودم حتي در آنروزها كه نگاه مهران در تب عشق شعله ور بود بارها او را بدقت نگاه كرده بودم در هنگامه تب عشقي كه گريبانگير پسرها ميشد هميشه يك نوع التماس دادخواهي و معصوميت ميخواندم اما در چشمان بهران عصيان ميديدم و حتي ميترسيدم اين عصيان تب آلود همه چيز را بسوزاند و خاكستر كند در اين افكار بودم كه صداي گرم ودوستانه نوري بلند شد.
-مهتا چه خبرته؟مگه ديشب كشتيهاي بابات تو اقيانوس هند غرق شده...
به نوري نگاه كردم او در فاصله چند قدمي من ايستاده بود دنباله گيسوي بلندش با دست نسيم پاييز بنرمي موج ميگرفت لبخندش مثل الماس قلب را ميبريد و تمناي نوازش را در هر دلي بيدار ميكرد.

آه خداي من تويي عزيزم چقدر خوشگل شدي !تو امسال بچه هاي دانشگاه را نفله ميكني.
نوري خنديد و كنارم نشست بوسه اي روي گونه ام نشاند و گفت:اي دختر چشماتو درويش كن.راستي يه نامه از مامان داشتم خيلي سلام رسونده بود.
-متشكرم عزيزم.
-نوشته يكماه ديگه 2تا بليط رفت و برگشت با هواپيما برامون ميفرسته كه من و تو با هم بريم تهرون.
-من چرا عزيزم؟
-براي اينكه تو بهترين دوست مني.مامان ميخواد بهترين دوست دنيا را ار نزديك ببينه.
دستش را گرفتم و فشردم و قلبم از اين همه مهرباني و صداقت به لرزش در آمد.

روزها از پس هم ميگذشتند زندگي با افسانه هايش در ما جوانان جاري بود فضاي آرام دانشگاه با ورود دسته دسته دانشجويان دوباره از هياهوي هميشگي لبريز ميشد دخترها و پسرها زير درختان بلند و كوتاه باغ بيكديگر خوش آمد ميگفتند.از تعطيلات خود با صداي بلند حرف ميزدندآنها چون آب چشمه ساران ميجوشيدند و راز زندگي را در زير حبابهاي جوشان دل خود در گوش هم نجوا ميكردند .حالا ديگر دانشگاه رسما افتتاح شده بود بچه ها طبق برنامه در كلاسهاي خود جا ميگرفتند دوستيهاي قديمي عميقتر ميشد و دوستيهاي جديد شكوفه ميزد.من و مهران در سال دوم نشسته بوديم و نوري در كلاس اول جا گرفته بود اما بمحض اينكه گلاس تعطيل ميشد ما با هم جفت ميشديم.با هم قدم ميزديم با هم به رستوران ميرفتيم ناهار ميخورديم عصرها با هم به گردش ميرفتيم و شب وقتي بخوابگاه برميگشتيم ساعتها در بستر دراز ميكشيديم و حرف ميزديم.

همانطور كه انتظار ميرفت نوري چون الماس در انگشت دانشگاه شيراز درخشيدن گرفت.پسران دانشكده هاي مختلف دانشگاه دسته دسته به تماشاي نوري ميامدند هر جا كه نوري قدم ميگذاشت انگار كه خورشيد پرتوي از خود به آنجا افكنده است.
دخترهاي دانشگاه هم در اين تحسين دسته جمعي شركت داشتند و زيبايي شكوهمند اين پريزاد دانشگاه ما آنقدر معصومانه و دلپذير بود كه نه تنها شعله هاي سرخ حسادت را در چشم دختران خاموش ميكرد بلكه آنها نيز همصدا با پسرها به تحسين اين زيباي لطيف ميپرداختند.نوري حتي مرزهاي زيبايي را در شهر خيالپرور شيراز شكسته بود وقتي عصر قدم زنان راهي خيابان زند ميشديم فوجي از مردان شيرازي سرود تحسين بر لب بدنبال ما حركت ميكردند.

نوري حقيقتا نور و روشنايي چشمان شيراز بود پسرهاي همكلاس نوري از همان نخستين لحظات براي دوستي با نوري صف بستند هر كدام سعي ميكردند بنوعي خود را به نوري نزديك كنند و گاهي اين پسرهاي جوان و تازه بالغ براي جلب توجه نوري رفتار و حركات خنده آوري از خود نشان ميدادند.يكروز يكي از آنان نامه اي نقاشي شده را در لا به لاي كتاب نوري گذاشته بود و اين نقاشي آنقدر شيرين و ديدني بود كه نوري آنرا بديوار اتاقش كوبيده بود.
پسر عاشق پيشه در اين تابلو براي اينكه احساساتش را نشان بدهد خودش را در حالي تصوير كرده بود كه سرش را با كارد جدا كرده و در كف دست گذاشته و بعلامت عشق پاك به نوري تقديم كرده بود!
نوري مثل هر دختري كه ار محيط بسته و دخترانه دبيرستان وارد دانشگاه ميشوند با لذت كودكانه اي به فضا و محيط دانشگاه عشق ميورزيد پيوسته در بين همگلاسان ميخراميد و افسون ميريخت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید