نمایش پست تنها
  #59  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت پنجاهم (پایان)

نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش، کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالی که نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.

احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست، بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت:
نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم.
و همچنان آرام ایستاد.
خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن او باشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا، من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟ دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت:
می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم.
نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برای آخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرین بار. » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم است بیرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه!
از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم.
یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم.
لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یکخورده صبر کرد و بعد گفت:
آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوست داری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم.
تمسخر کلامش جری ام می کرد.
با حرص گفتم: داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین.
از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم.
گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟
نه!
چرا؟
برای این که می دونم که می دونین چرا؟
مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی از صورتش گذشت و گفت:
خوب، شاید، بگذریم.
یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:
آن روز با همه اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی، چرا ازدواج نکردی.
طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود.
خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودی که می ترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟!
به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طور شمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم و در حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرا این طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر در نمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم.
از انتظار خسته و عصبی گفت:
ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای داد بزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن.
برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟
از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت:
تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!
چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟
با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب!
من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری، منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟!
می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که ... اصلاً ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.
لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم:
اصلاً به درک، نه؟!
ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد می رود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم.
صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.
آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله، به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!
بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم:
خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم، برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.
چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.
من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...
های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که از درونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.
زار زنان ادامه دادم:
واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ...
نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم. چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم و سرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:
بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی، حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو.
گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.
چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم.
رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم را بلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند.
مهناز؟!
سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا، برگشته بود؟ باورم نمی شد.
مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!
با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت:
هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر می کردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه، اشتباه کردم؟!
مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت:
گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیز تموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هر دومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن.
انگار خواب می دیم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ با من این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:
خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو، الان امیر و سید جعفر می آن.
با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟!
سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و با نگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:
آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سید جعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟! زنگ زدم الان با امیر می آن.
خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:
محمد؟!
جون دلم.
نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.
سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی می خواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم.
وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت، گفت:
کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.
و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما.
من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود.
محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، در حالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیر توست، اشک همه رو در آوردی.
و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند.
محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم این طوری و با همچین شرایطی ...
امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد.
مادر با تعجب پرسید: کجا؟!
امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت.
در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم.
بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟!
دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمی خوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، در حالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت:
می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟!
خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام.
هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟!
کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت. شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست که گاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت می کند.
وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه می کرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرمون مونده.
محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟!
چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ما هم بریم به بیمارستانمون برسیم.
هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟!
آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم.
هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمد نشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پر از مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاند و از نو صاحب زندگی می کند.
دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم.
صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان:
نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟ نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیر کدوممون بیش تر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچ وقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو، اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمی گشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر این ها رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟ چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجا خطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تو مرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالا ممکنه ...
ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش.
چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که تو ازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفر باشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش می شی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پس تو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدم هایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم و خودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمی تونم. با همه زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیر اتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت، مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو رو فراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمت بی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون می شدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمی خواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی تو فقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر از نفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو می گردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روز ناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته، کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط برای اینه که دلم می خواد همه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک رو که نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جا کنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تا این که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی می اندازی رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم و بعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هر چی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه تو گفتی.
لبخندی شیرین زد و ادامه داد:
امروز وقتی توی اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعد حرف هایت و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توی گردنته، دلم می خواست بغلت کنم و سرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازی بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردی کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاک، بی غل و غش و دل نازک و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدی؟!
او حرف می زد و من در دریای عشق بی پایان کلام و وجودش گم می شدم و فکر می کردم: « خدایا، دل ها چه زجر احمقانه ای به خود تحمیل می کنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروری کاذب و لجبازی و نفهمی بیهوده. چه بسا قلب هایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارت ابراز واقعیت یا حفظ غروری احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درک درست شده بودیم و با حفظ غروری نابجا، افکار خود را، اعمال دیگری دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودی، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که با زجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند. »
فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام.
عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر و خردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی ها را خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.
برای چند لحظه چشم هایم را روی هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود.
محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید:
خسته شدی؟!
چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: نه، داشتم فکر می کردم.
رویش را برگرداند و برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر برای من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده! من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد.
آرام صدایش زدم: محمد؟!
جونم.
کجا می ریم؟!
رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم.
با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد.
به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد.
یادت نیست؟ ای بی معرفت!
پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت:
دالان بهشت.
و لبخندی گرم صورتش را پوشاند.
بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم، لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو می کردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظار دوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم، تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم:
« این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. »
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد

پایان – پاییز 1377

نويسنده: نازي صفوي
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید