نمایش پست تنها
  #122  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خواب دیدم که می دویدم. کوچه خانه مان را تا زیر گذر دویدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسی نگاهم می کرد و هیچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحیم رسیدم. هوا تاریک و روشن بود. نسیم ملایمی می وزید. مثل این که بهار بود. بوی گل می آمد. بوی محبوبه شب.

رحیم در سایه ایستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. دیدی همه این ها را در خواب دیده بودم! من که هنوز با رحیم ازدواج نکرده ام. تازه می خواهیم عروسی کنیم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسی هولناک. رحیم این جا ایستاده. معصوم و بی گناه. بی خبر از همه چیز. بی خبر از همه جا. آهسته، به آهستگی یک آه، التماس کنان صدا زدم:

- رحیم ....



و صدایم مانند نفسی که از سینه برآید، یک نفس عمیق، کشیده شد. آرام برگشت و به سویم آمد. رحیم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد و با اشتیاق گفت:

- آمدی کوکب؟ بیا.

از خواب پریدم و واقعیت را دیدم. همه چیز را همان طور که بود دیدم. همان طور که بود پذیرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگی نیمتاج خانم را پذیرفتم. واقعیت این بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که این سرنوشتی بود که بر پیشانی ام رقم خورده بود. که بهتر و بیشتر از این زندگی برایم میسر نمی شد.

کلفت نیمتاج آمد و با این که می دانست می دانم، او نیز به نوبه خود با موذیگری مژده حاملگی نیمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگانی دادم. مژدگانی آن که سعادت رقیبم را به اطلاعم رسانده بود. برای نیمتاج آش رشته پختم. کاچی پختم. ویارانه پختم. منتظر نشستم تا نیمتاج یک پسر زایید. ناهید نور چشم منصور شد.



*****

خانه پدری را فروختیم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. برای مادرم خانه ای در یکی از خیابان های شمالی تر شهر خریدیم که با دایه که پیر شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. یاغی بود. درس درست و حسابی نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. همیشه مایه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر می کشید و او عین خیالش نبود. می دید که پدرش نگران آینده اوست و ترتیب اثر نمی داد. بعد وضع قلب نیمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخیم تر می شد. هر چه او بدحال تر می شد بچه ها بیشتر به دور من جمع می شدند. جوجه هایی بودند که می خواستند به زیر پر و بال من پناه بیاورند. نیمتاج خانم مرا خواست و بچه هایش را به دست من سپرد و گفت:

- ناهید را محبوبه خانم، ناهید را دریاب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گلیم خودشان را از آب می کشند. ناهید جوان است. چند سال دیگر وقت ازدواجش می رسد. بی مادر ....

گفتم:

- نیمتاج خانم، این حرف ها چیست که می زنی؟ شما که چیزیتان نیست!

- نه. تعارف که ندارد. به حرف هایم گوش کن. دستم از قبر بیرون است. به خاطر ناهید ... وقت ازدواج در حقش مادری کن.

گفتم:

- راستش را بگویم. دلم می خواهد ناهید زن منوچهر بشود. نمی دانم شما رضا هستید یا نه؟

منوچهر در اروپا، خوب درس می خواند. جوان بود. از عکس هایش چنین برمی آمد که زیباست. دستش به دهانش می رسید. می دانستم که نیمتاج به این ازدواج بی میل نیست، گرچه ناهید هم دست کمی از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسیار روان صحبت می کرد. نقاش خوبی بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهایش را در او خلاصه کرده بود. علاوه بر این ها و مهم تر از همه این ها، دختر باشعور و فهمیده و مهربانی بود. سنجیده صحبت می کرد. سنجیده رفتار می کرد. محبت مخصوصی به من داشت بدون آن که مادرش را بیازارد.

نیمتاج ساکت بود و فکر می کرد. پرسیدم:

- شما راضی هستید خانم؟

- اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد.

سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:

- به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماییش بکن ولی به هیچ کار مجبورش نکن. این را از تو می خواهم چون می دانم هر چه تو بخواهی منصور هم همان را می خواهد. نظر او نظر توست. می ترسم یک وقت خدای ناکرده به خاطر دل تو به زور به او بگوید که باید زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خیلی دوست دارد. نمی خواهد ناراحت بشوی.

خندیدم و گفتم:

- اولا ناهید از آن دخترها نیست که زیر بار زور برود. دیگر زمان این حرف ها گذشته است. ثانیا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا که من می دانم، منصور در تمام دنیا فقط یک زن را دوست دارد. یک زن را می پرستد. آن هم ناهید است. شما خیالتان راحت باشد.

لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصی شدم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید