نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشورسفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند وماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار ازاو مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاجرضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست بارفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.

شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادربود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كهبسيار خود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر ازخانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگيخاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد امانسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيدو داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيليسعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان ترجسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد

و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندينبار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليلاين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرشكوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هرقيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود چشم هاي باداميدرشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي وپرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليتپذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار ميكرد او قلب مهرباني داشت

و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدمخوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا دراعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد ودلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداداما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهميد كهعشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازداما براي فهميدن كمي دير شده بود.

حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم وغمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفقنبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند امادر امر دوم تقريبا به آرزويخود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفشاين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايرانماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايرانبماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تاآينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايشتهيه شود.

وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضاهيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهابهم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دل خوشيحاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسيداشته باشد

شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زياديدور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتنتربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضازمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نميرفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد رابراي او دشوار مي ساخت.


حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند.

آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با
همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است.......



...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید