نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زيباي همخونه

فصل دوم

آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره هادر آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاهبوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشتيلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان ميداد.

پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميزگذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر ميپوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري

نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه

در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا همگفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرفهاي من گوش كني و خوب فكر كني.

صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نورمهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاويشد.

حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگمدقت کنی

یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشهباشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا

حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حالمیخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنهاامید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهابعزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه وپیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاشکردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اونبرای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو بهاتمامه

حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکانداد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند

یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوزنتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میانکلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصلمطلب !
حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامهداد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواستبرایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشهقهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگیها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند

_
از کجا میدونید ؟!
_
با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیدهام !
راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم روبرای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی

حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمامامید من به توست

یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مهآلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالاداد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟

حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنیبا شهاب ازدواج کنی

یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضاچی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟

_
نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعدنظرت رو بگو .
چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه بهلحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار منکرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پسمنظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساسحماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان رویمیز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت


صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داریبه چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتردوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم اینپیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تبه کنم ! امااگر ذره ای به ضرر تو بود

اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیتهای خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینههایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مردبرای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوامکه با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر ازحوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوستدارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی


آرزوی من اینه که تو و شهاب روخوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "
حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شمادو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای ذرباره خوبی های درونیشهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستو .هرگ ز نمیخواستم که حتی فکری همدر این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیزدیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای اینامر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور دربارهی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی

یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرفهایحاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت راندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همهدلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه ائ را مینگریستند ویک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش راگول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز اورا ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود....



...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید