نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلداخودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد وگفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب وغیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شمادارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانیاگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونونمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اونبرای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدمفکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید...


یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.

حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"

یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "
یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواجح فرار میکنه ! "
خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"

_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !

_سهیل ؟!

_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "

یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "

_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانهخانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... )
حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "

یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."
حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )

حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش !

حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودعت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .

عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهم کرد.


یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "

حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.
یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "
_ کی گفته من به اون شک دارم ؟

_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستس دستی بدبخت کنم ؟! "
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید