نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشمعوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خودعهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بینخودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجینشده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستندتغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه واساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردنبدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاسمثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است وبی عشق نمیتوان زندگیکرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اشو همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهدآمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلبمهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پرمیکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .بهطوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از اومي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بودسرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابريدلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشتپس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دلچسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافرانكنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه اورا به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن وحركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زددختر هم!

يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران بهاو لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدابا به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنهابرايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يكآشناييي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم راخوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيممي كردند.

يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوبارهزندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام بهيلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده يزندگي را به يلدا يادآوري مي كرد.

در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خودآمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر ميكنم.

بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم برمي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوستداشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كهعاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداينكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از رامي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضاپرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعدشش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه

يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او
خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بوود يلدا سزعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید