نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیستم

« قسمت بیستم »

نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس دردی توی پام ، چشام رو باز کردم .
-بیدارت کردم .
سرم رو تکون دادم و سعی کردم بنشینم . آهسته گفت :
-زیاد تکون نده .
تقریبا نالیدم :
-خیلی درد می کنه ؟
-رفتم دکتر و ازش خواستم برات پماد بنویسه .
از خوشحالی اشک تو چشمام سوسو زد یعنی اونقدر براش ارزش داشتم و اون تا این حد نگران من بود .
دوباره مقداری پماد روی پام مالید و بعد با باند روشو بست .
-دکتر گفت زیاد حرکتش نده ، می گفت اگه ازش عکس می گرفتید بهتر بود .
-شما چی گفتید .
-گفتم خیلی پیره ، نمی شه حرکتش داد . می ترسیم همه استخوانهاش از هم وا بره .
از ته دل خندیدم :
-واقعا ؟
لبخندی رو لبانش نقش بست .
-به نظرت باید چی می گفتم ؟می گفتم لجبازه و حاضر نیست بیاد ؟
-نه می گفتید امیدی به زندگی نداره .
-واقعا داری مثل پیرزن های هشتاد ساله حرف می زنی . تو چرا اینقدر نا امیدی دختر
-زندگی من مثل یه روز ابری ، مثل روزی که ...
حرفم رو قطع کرد .
بالاخره یه روزی آفتاب می یاد بیرون .
-نوش دار پس از مرگ سهراب ؟!
آهی کشید
-حرف زدن با تو فایده نداره ، اینجات خرابه .
و با دست به سرم اشاره کرد .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-شاید .
-شاید نه ، مطمئن باش .حالا بگیر بخواب . پهلوت چطوره ؟
-بهتره
-استراحت کنی بهترم می شی . چیزی می خوری برات بیارم ؟
-یه چیزی که سر بکشم و دیگه بیدار نشم ، یه چیزی مثل شوکران .
پتو رو انداخت روم و گفت :
-فکر کنم اون ضربه ای که به صورتت خورده ، شدتش خیلی زیاد بوده ، مخت جا به جا شده .
خندیدم . اونم لبخند کم رنگی زد و با گفتن ، روز به خیر از اتاق بیرون رفت .
نگام نشست رو عکس مامان . زیر لب زمزمه کردم :
دوباره چشام داره ، عکس تو می شینه دوباره دلم واسه ، دیدن تو غمگینه
دوباره دلم داره،نگاهتو می خونه چشم خسته ام دوباره،خیره به راه می مونه
دوباره تو آرزوی ، دیدنت می مونم تو دیگه بر نمی گردی ، عزیزم ، می دونم
روی تراس روی صندلی نشسته بودم و کتاب می خوندم . سارا هم کنارم نشسته بود و نقاشی می کشید . پام هنوز درد می کرد ، ولی نه به شدت روز اول . توی اون سه چهار روز مراقبت های پدرام و شراره و پماد های که پدرام برام می گرفت ، کمی از کبودیش کم شده بود ،ولی هنوز درد می کرد .
پام رو ، روی میز دراز کرده بودم و همین طور کتاب می خوندم و به پرسش های کودکانه سارا جواب می دادم .
-خاله نگاه کن بابا پدرامم اومد .
سرم رو بلند کردم . پدرام ماشین رو آورده بود تو داشت درو می بست . سارا بلند شد و دوید طرف پله ها و با اشتیاقی کودکانه از پله ها پایین رفت .
پدرام ماشین رو جای همیشگی پارک کرد و بعد دست هاشو واسه در آغوش کشیدن سارا از هم باز کرد . سارا دوید تو بلغش اروم گرفت شکلات هایی که براش خریده بود و از تو جیبش در اورد و داد دستش ، بعد گذاشتش روی شونه هاش ، سارا از خوشحالی جیغ می کشید و مرتب می گفت :
-هورابابا ، هورا .
همون طور که سارا رو شونه هاش بود ، از پله ها بالا اومد و مقابلم نشست . اونقدر محوش شده بودم که فراموش کردم باید سلام کنم .
-سارا بابا ، خاله پریات زبونش رو به کی قرض داده ؟
تازه به خودم اومدم و در حالی که با شرمندگی سرم رو پایین می انداختم ، سلام کردم . با لبخندی که همیشه رو لبش بود ، پاسخم رو به گرمی داد .
-پات چطوره ؟
-به لطف و زحمت های شما خوبه .
-دیگه درد نمی کنه ؟
-درد میکنه ، ولی نه مثل روزای اول ، دیگه راحتر می تونم بذارمش زمین و راه برم .
-ولی بازم سعی کن ، زیاد روش فشار نیاری
مثل بچه ها سرم رو تکون دادم و گفتم :
-چشم .
دست کرد تو جیب کتش و یه آب نبات چوبی بیرون کشید و گرفت طرفم .به آب نبات تو دستش نگاه کردم و بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده . سارا پاهاشو تکون داد وگفت :
-پاشو بابا ، پاشو را ه برو.
-باشه عسلم ، الان می ریم .
اینو گفت و از جا بلند شد و رفت طرف در ورودی . به آب نبات دستم نگاه کردم ، شبیه قلب بود لبخندی لبم رو رنگ کرد و ته دلم ، حس قشنگی قلقلکم داد. این چه معنی می داد ، یعنی اونم !
سرم رو برگردوندم و به مسیری که رفته بود نگاه کردم . هنوزم جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد . لبخندی به روش پاشیدم . لب ها و چشماش با هم خندیدم نگام سر خورد تو دریای نگاش ، ولی قبل از اینکه اجازه غرق شدن پیدا کنم ، از جلوم ناپدید شد.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید