نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل دوم
آرمان با دیدنم از جا بلند شد و با خنده ای که دندون های نا مرتبش رو به نمایش می ذاشت جلو اومد و سلام کرد.به سردی پاسخش رو دادم و با هم قدم زنان به سمت یکی از نیمکت های فلزی پارک رفتیم.شاخه گلی تو دستش بود رو به طرفم گرفت و با نگاه آزار دهنده ای که سر تا پام رو برانداز می کرد گفت:
-چرا دیر کردی آنیتا جان؟!
حتی نفسش هم بوی تند سیگار می داد.چند لحظه نفسم رو توی سینه حبس کردم.بعد به آرامی دستم رو جلو بردم و گل رو از دستش گرفتم و جوابی رو که از قبل براس آماده کرده بودم تحویلش دادم:
-ببخش،کلاس کنکور داشتم،برای همین یه خورده دیر شد.
با تعجب پرسید:
-راستی؟!تا حالا نگفته بود؟
-معذرت می خوام فرصت نشده بود.ببخشید خیلی معطل شدی؟
- فکرش رو هم نکن،انتظار واسه دیدن تو شیرینه.حالا کدوم موسسه می ری؟
ای وای،فکر اینجاش رو نکرده بودم.با کمی من و من گفتم:
- ول کن این حرفا رو،تو که داری می ری،برات چه فرقی می کنه.
انگار با این حرف زدم به هدف،چون چهره اش تو هم رفت و گفت:
-هیچی نگو که حسابی خورده تو حالم.همه رفتن خریدن،حالا نوبت ما که شده می گن نمی فروشیم.
زیر لب خدا رو شکر کردم.انگار صدامو شنیده باشه گفت:
-چیزی گفتی آنیتا جان؟
دست پاچه جواب دادم:
- نه...نه راستش گفتم چه بد،ولی ایراد نداره،خودتو ناراحت نکن،انشاالله می ری و زود تموم می شه و بر می گردی.
با بی خیالی تموم،دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
- برو بابا،تو هم دلت خوشه ها،من یکی خدمت برو نیستم،راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواد تو رو تنها بذارم.
معترض گفتم:
-من جایی نمی رم،می مونم تا برگردی.
-تو نمی ری،اگه کسی دیگه اومد و بردت چی؟اون وقت تکلیف من چیه؟
-نترس بابا،از این خبرا نیست،خیالات برت داشته.
لحظه ای سکوت بینمون حکمفرما شد.دنبال راهی می گشتم تا فرار کنم.فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- ای وای دیدی...دیرم شد.
-چطور مگه،کار داشتی؟
- آره امروز تولد دختر خالمه،اگه نرم ناراحت می شه.خیلی تاکید کرده که یادم نره.
بعد از جام بلند شدم و گفتم:
-واقعا معذرت می خوام،ولی مجبورم برم.
با بی میلی از جا بلند شد و گفت:
- خواهش می کنم عزیزم.من راضی نیستم به خاطر من از برنامه ات جا بمونی.
-قول می دم دفعه ی بعد بیشتر پیشت بمونم.
- می خوای برسونمت؟
-نه مرسی،خودم می رم،می دونی می ترسم یکی از دخترای فامیل تو رو با من ببینه و بعد غرت بزنه.من که نمی خوام به این راحتی ها تو رو از چنگم درآرن.
نیشش تا بناگوش باز شد و دوباره دندون های زردش رو به نمایش گذاشت.
- نه عزیزم،دل من فقط مال توئه،خیالت راحت راحت باشه.
از لحنش چندشم شد.خدا می دونست چقدر ازش متنفر بودم.
- آنی؟یه قول بهم می دی؟
لحظه ای مات نگاش کردم.این پسره ی سبزه، با اون لبای کلفت و چشای ریز و ابرو های پر پشت،چه انتظاری از من داشت؟!اون واقعا فکر می کرد من دوستش دارم؟
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- تا چه قولی باشه.
سرش رو پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد:
- می خوام بهم قول بدی،همیشه مال من بمونی؟فقط مال من.
دیگه برام عادی شده بود در مقابل خواسته ها حرف های رنگارنگ پسرا قرار بگیرم.
دیگه می دونستم چه جوری نقش یه عاشق واقعی رو بازی کنم.با این که تا حالا عاشق نشده بودم،ولی اونقدر نقش بازی کرده بودم،که دیگه برام عادی شده بود.من یه بازیگر بودم،یه بازیگر ماهر که فیلم نامه ام رو حفظ بودم.با شرمی تصنعی در حالی که نگاهم رو از نگاه تیز و برنده اش می دزدیدم گفتم:
- این چه حرفیه؟ آرمان اگه این حرف رو نمی زدی هم،من تا آخر با تو می موندم.
لبخند عمیقی چهره اش رو پوشوند و گفت:
- برو عزیزم برو به تولدت برس دیرت نشه.
- ای وای،خوب شد یادم انداختی،تو اونقدر قشنگ حرف می زنی که آدم زمان و مکان رو یادش می ره.
- وای آنی،تو چقدر خوبی،چقدر قشنگ و با احساس حرف می زنی.
در حالی که به سمت در خروجی پارک حرکت می کردم،گفتم:
-ما اینیم دیگه.
با صدای تقریبا بلندی گفت:
- خداحافظ عزیزم،به سلامت.
برگشتم و تو هوا دستم رو تکون دادم و از پارک خارج شدم.دستمک رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم.تو ماشین آینه ام رو از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به خودم کردم.همه چیز عالی بود،صورتم نقص نداشت،به خصوص با آرایش کم رنگی که کرده بودم.آینه رو برگردوندم تو کیفم و سعی کردم مضمون دیدار های قبلی رو به یاد بیارم.
خوب،من به کاوه گفته بودم کلاس سنتور می رم.نه اونو که به حامد گفته بودم،به کاوه گفته بودم می رم کامپیوتر.آره اسمم کیانا بود.واسه اینکه فراموش نکنم،خودم رو به چه اسمی معرفی کرده ام،یه اسمی با حرف اول اسم اونا می گفتم.مثلا به حامد گفته بودم حمیده.به کاوه گفته بودم کیانا،یه سهیل می گفتم سها و... جلوی در کافی شاپ پیاده شدم،کرایه راننده رو حساب کردم و با عجله به سمت کافی شاپ رفتم.حسابی دیر کرده بودم،حالا حتما کفری شده بود.
درو باز کردم،موجی از هوای خنک صورتم رو نوازش داد.یا نگاه دنبال کاوه گشتم.انتهای سالن نشسته بود و با دیدنم دستش رو تو هوا تکون داد.لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرفش.
از جا بلند شد و ضمن سلام،صندلی مقابلش رو عقب کشید تا من بشینم و بعد خودشم مقابلم قرار گرفت.گلی که دستم بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-ببخش که دیر کردم،کلاسم یک کم طولانی شد.
با دست به پیشونیش زد و گفت:
- ای وای من چقدر خنگ،یادم رفته بود عسلک من کلاس کامپیوتر می ره.فکر کردم یادت رفته و منو قال گذاشتی.
- وای کاوه،این چه حرفیه،اینقدر نگرانت بودم که نگو،همش فکر می کردم نکنه خیال کنی سر کارت گذاشتم.
- من معذرت میخوام،که در موردت فکرای بد کردم.
- ایراد نداره می بخشمت،حالا این گل رو از دستم بگیر که دستم خسته شد.پدستش رو به طرفم آورد و گل رو از دستم گرفت و در حالی که بو می کرد گفت:
- مرسی کیانا،تو خودت گلی،چرا زحمت کشیدی.
هیچی نگفتم و فقط به لبخندی اکتفا کردم.
دستش رو ستون چونه اش کرد و گفت:
- خوب،خانوم گلم چی میل دارن؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- کاوه.
- جونم؟!
- هنوز که خبری نیست،این جوری حرف می زنی.
- خوب،بالاخره خبری می شه.یه روزم ما مثل بقیه ی زن و شوهرای جوون می یایم اینجا.
- خوب،حالا تا اون موقع می شه خواهش کنم بهم نگی خانوم گلم.
- ایراد نداره بهت بگم گلم،خوبه؟
چشمام رو رو هم گذاشتم،یعنی موافقم.
- خوب،نگفتی چی می خوری؟
یه خورده مکث کردم،یعنی دارم فکر می کنم.
-کاپوچینو.
- خوب منم همینو می خوام.
بعد بلند شد و رفت دو تا کاپوچینو سفارش بده من فرصت اینو پیدا کردم،تا محیط اطرافم رو بیشتر تحت نظر بگیرم.بیشتر میزا رو دختر و پسرای جوون اشغال کرده بودن.بعضی از اونها اونقدر سرشون نزدیک هم برده بودن که....
حضور دوباره ی کاوه ، بیشتر از این اجازه ی کنجکاوی نداد.
یک ساعت بهد در حالی که به ساعتم نگاه می کردم گفتم:
- من دیگه باید برم کاوه،دیگه داره دیر می شه.
با نارضایتی بلند شد و گفت:
- می رسونمت.
- نه ممنون خودم می رم،نم خوام کسی ما رو با هم ببینه،می فهمی که؟!
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
کیفم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خوش گذشت،ممنون.
دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
- باید قول بدی تو این هفته بازم بیای ببینمت.
به دستش نگاه کردم،خودش راز نگام رو خوند.دستش رو پس کشید و گفت:
- آخ معذرت می خوام،یادم نبود که تو علاقه ای به دست دادن نداری.
- بهت زنگ می زنم.
- منتظرم.
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
از کافی شاپ که بیرون اومدم،انگار یه وزنه ی سنگین از روی قلبم برداشته باشن،یه نفس عمیق کشیدم.خودم هم نمی دونستم چرا این کارا رو می کردم،با خودم لج کرده بودم یا دنیا!قدم زنان مسیر خونه رو در پیش گرفتم.هوا رو به تاریکی می رفت که رسیدم خونه.درو باز کردم و خوشحال از این که هنوز کسی نیومده،رفتم تو حیاط.
این خونه،خونه ی من بود.تنها جایی که قبل از اومدن بابا وشراره تو احساس آرامش و امنیت می کردم.خونه ای که از بدو ورود،منظره ی زیبای حیاط چشمتو خیره می کرد.روی سنگفرش های حیاط شروع به حرکت کردم.نرمی سبزه هایی که لا به لای سنگ ها رشد کرده بودن،یه جوری پامو قلقلک می داد.در امتداد راهی که شمشاد ها دو طرف اونو حصار کشیده بودن،شروع به قدم زدن کردم.انگار هیچ عجله ای برای رفتن توی ساختمون نداشتم.هر بار که از اون جا رد می شدم یه حس عجیبی بهم دست می داد.دیدن گل های رز متنوعی که لا به لای برگ های مو،زینت بخش آلاچیقی که زیر اون یه تاب سفید رنگ قرار داشت،همیشه خاطرات بچگی رو برام زنده می کرد.
آه مامان،کجایی تا بیایی و این زیبایی رو که یه روزی با دستای مهربونت به تصویر کشیدی تماشا کنی.آه مامان،تو حتی نموندی تا به ثمر رسیدن میوه ی زندگیت رو ببینی.
از تراس گذشتم و وارد ساختمون شدم.باز من بودم و تنهایی و سکوت وهم انگیز اون خونه ی بزرگ.دستم رو در جست و جوی کلید برق،روی دیوار حرکت دادم.هم زمان با روشن شدن سالن،شروع کردم به باز کردن دگمه های مانتوم.کیفم رو طبق عادت همیشه پرت کردم رو مبل و مانتوم رو همون جا وسط سالن انداختم رو زمین.این کار هر روزم بود.
نشستم جلوی تلویزیون و ضمن برداشتن کنترل،جوراب هامو در آوردم،حالا نوبت اونها بود که هر کدوم پرت بشن یه طرف.یکی شون رفت افتاد وسط میز و اون یکی،ای وای رفت تو آکواریوم.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم و دستم رو روی دگمه های کنترل حرکت دادم.تلویزیون مثل همیشه ،چند تا برنامه ی کیل کننده پخش می کرد.با عصبانیت خاموشش کردم و کنترلش رو هول دادم رو زمین ، که رفت زیر میز تلویزیون.لبخندی زدم و گفتم:
-خوب شراره خانم حالا بیا یک ساعت دنبالش بگرد.
همون جا دراز کشیدم و دست هام رو قلاب کردم زیر سرم.فکرای جور واجور به ذهنم هجوم آوردن،صحبت های کاوه،حرف های چندش آور آرمان.... .
چقدر احساس خستگی می کردم،اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.

* * *
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.میلی به برداشتن گوشی نداشتم.کش و قوسی به بدنم دادم و به پهلو دراز کشیدم.گوشی اونقدر زنگ خورد تا رفت رو پیغام گیر.
- الو،پریا! خونه ای؟
با بی حوصلگی بلند شدم و نشستم.شراره بود.در حال حاضر زن بابام!
دلم نمی خواست گوشی رو بردارم،ولی از طرفی اگه این کار رو نمی کردم،باید جواب پس می دادم که این وقت شب کجا بودم.
با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم:
- بگو،گوش می کنم.
- ا،خونه ای پریا جون،سلام!
-گیرم علیک سلام.منو از خواب بیدار کردی که سلام کنی؟
بدون این که چیزی به روی خودش بیاره،با همون لحنی که سعی داشت صمیمیت توش موج بزنه،ادامه داد:
- ببخش که بیدارت کردم و مزاحم استراحتت شدم،زنگ زدم بگم تو شامتو بخور،ما امشب دیر می یایم.
- فکر نکنم چیزی غیر عادی باشه.
- حق با توئه،ولی زنگ زدم بگم منتظر ما نمون.غذات رو گازه،گرمش کن.درارو هم قفل کن.ما اومدیم در می زینیم.
- خوب تموم شد؟
- آره دیگه،مراقب خودت باش.
با غیظ گفتم:
- چشم امر دیگه باشه.
-نه عزیزم،دیگه کاری ندارم،تو کاری نداری؟
با نفرت گفتم:
-نه.
و بی خداحافظی،گوشی رو تقریبا رو دستگاه کوبیدم.
با این حرف ها چی رو میخواست ثابت کنه،در حالی که می دونست نه به حرفش گوش می کنم نه به غذاش لب می زنم.
با این که کمی از هم داشتیم،ولی هیچ نتونستم حضور اونو تو زندگیم تحمل کنم.هنوز سال مامان نرسیده بود،که اون خودش رو با هزار ترفند بست به بابام.اونم با اختلاف سنی بیست و هشت سال،او در آستانه ی بیست و هفت سالگی بود و بابا پنجاه و پنج رو رد کرده بود.
خوب هر چی بود،بابا اونو گرفت.بابا به وصال شراره رسید و شراره به وصال پول و دارایی بابا.نیمی از شرکت به نامش شده و اون به عنوان خانوم این خونه وارد این خونه شد.
راستی چرا مرد ها مثل زن ها،به همسراشون وفادار نمی مونن؟مگه نه این که اونا مردن و با استقامت تر،پس چی شد اون مردی و مردونگی؟یعنی مامان من،مامان نازنین من به اندازه ی یک سال صبر کردن ارزش نداشت؟!چرا باید درست،چهار پنج ماه بعد از فوت اون،شراره وارد زندگی ما بشه؟
نه،من هیچ وقت اونها رو نمیبخشم.بابا به جای این که همدم دل داغدیده ام باشه،با ازدواج دوباره،اونم با شراره به آتیشم کشید.از اون روز بود که برام غریبه شدن.اونها فقط با من همخونه بودن.اون شراره بودو دیگری مردی که روزی پدرم بود و الآن فقط یه غریبه،غریبه ای به نام آقا.فقط همین،اقا... .
با صدای زنگ تلفن اتاقم از جا پریدم و با شتاب به سمت پله ها دویدم.اتاق من خط تلفنی جدا داشت،خودم اینو می خواستم.دلیلشم این بود که هیچ دلم نمی خوست وقتی کسی زنگ می زد و با من کار داشت اونو برداره.
روی تخت نشستم و گوشی رو برداشتم:
- بله؟
- سلام خانوم گل،کجایی؟
- همین جا،زیر سایه یشما.
- پس چرا تلفن رو جواب نمی دی.
- خواب بودم،از پریز کشیده بودمش.
- ای ناقلا،نکنه حوصله ی ما رو نداشتی.
- نه حامد،من که نمی دونستم تو قراره زنگ بزنی.
- ای، گفتم شاید حوصله ی ما رو نداشتی و گوشی رو برنداشتی.از صبح دارم تماس می گیرم.
خندیدم و گفتم:
- نه،باور کن خونه نبودم.یه ساعت پیش اومدم و خسته بود خوابیدم.
- خوب به سلامتی،کجا تشریف داشتید؟
تو دلم گفتم:"سر قبر تو ، به تو چه عوضی."
-امروز کلاس داشتم.
- ا،چه کلاسی؟
- کلاس گیتار دیگه.
- ا،مگه کلاسای دیگه ات تموم شد بود،که رفتی سراغ گیتار.
- چی....کدوم کلاسا؟
-کلاس پیانو دیگه.
با کف دست زدم تو پیشونیم.
اَه،دخترِۀ خنگ،چرا انقدر فراموش کار شدی؟تقصیر خودم بود اونقدر خودم رو درگیر کرده بودم که حتی گاهی اسماشون رو فراموش می کردم،چه برسه به حرف هایی که می زدیم.گاهی یادم می رفت با چند نفر دوست شدم و به کدومشون شماره دادم.
- یه مدت رفتم دیدم استعداد پیانو رو ندارم،این بود که خواستم شانسم رو در مورد گیتارم امتحان کنم.
- خوب امیدوارم موفق باشی.
- مرسی،تو چه کار می کنی؟
- هیچی ول می گردیم تا بیکار نباشیم،زنگ زدم بگم دلم برات تنگ شده،کی قرار می ذاری بیام دیدنت؟
- نمی دونم،باید ببینم مامان و پاپا واسه فردا برنامه ای چیزی نریخته باشن،آخه می دونی خاله ام تازه از خارج اومده،ممکنه بازم یه جا مهمونی دعوت باشیم.
سوتی کشید و گفت:
-منو بگیر.ما مسافرت بزرگمون امام زاده داوده،اون وقت خاله ی شما تازه از خارج اومده؟کجا بوده حالا این خاله خانم؟
- اوتاوا.
- چی چی وا؟
- حالا هر چی،فرض کن فهمیدی.
- باشه بابا،بی خیال،نگفتی کی میایی بیرون؟
- خبرت می کنم.
- حالا نمی شه الآن بگی،کار مهمی باهات دارم.
- باشه،پس فردا توی پارک همیشگی،همون جای همیشگی،خوبه؟
آره خوبه،پس می بینمت،راستی ساعت چند؟
- ساعت پنج و نیم چطوره؟
- عالیه،طلا خانم.
- پس می بینمت،کاری نداری؟
- چی شده همش می خوای ما رو از سر باز کنی؟
- آخه خیلی گرسنمه،می خوام زنگ بزنم برام پیتزا بیارن.
- میخوای بیام دنبالت،با هم بریم شام بخوریم؟
- نه ممنون،حوصله ی بیرون رو ندارم.
دنبال یه راهی بودم تا از شرش خلاص شم.تقریبا با صدای بلند فریاد زدم:
- بله مامان...دارم می یام.
حامد پرسید:
- چیزی شده گلم؟
-آ ره مامان اینا دارن می رن بیرون،انگار کارم دارن،فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم،مزاحمت نمی شم،برو به کارت برس،من پس فردا می بینمت.
- باشه فعلا خداحافظ.
- بای بای.
گوشی رو گذاشتم و گفتم:
بای بای و زهرمار،ایشاالله بری جهنم.
صدای معده ی خالیم بلند شد،که داشت التماس غذا می کرد.یک راست رفتم پایین و یه نواز توی ضبط گذاشتم و صداشو زیاد کردم،تا از تنهایی در بیام.رفتم تو آشپزخونه،قابلمه ی غذا روی گاز بود،درش رو برداشتم....اوم قرمه سبزی.
غذا های شراره محشر بود،ولی حیف که به خودم قول داده بودم لب بهشون نزنم.اونم فقط واسه اینکه،بابا یه شب بر خلاف میلم مجبورم کرده بود از غذاش بخورم.ظرف نمک رو برداشتم و دو سه تا قاشق پر ، نمک ریختم توش ، تا وقتی اومد حالش رو بگیرم.اونها حق نداشتن تا این وقت شب منو تنها بذارن.
بعضی وقتا یه حس ناشناس قلقلکم می داد.لذت بود،یه یه حس شیطانی نمی دونم،ولی هر چی بود آرومم کرد.
رفتم سراع یخچال،خوشبختانه دو تا تخم مرف داشتیم.ماهی تابه رو گذاشتم رئ گاز و با صدای بلند گفتم:
-بفرمایید پریا خانوم،اینم پیتزای تخم مرغ با نون اضافه.
و تخم مرغ ها رو شکوندم تو ماهی تابه.صدای تلفن از آشپزخونه بیرون کشوندم.صدای ضبط رو کم کردم و گوشی رو برداشتم.
طرف مقابل هر کی بود،شروع کرد به فوت کردن.
گفتم:
- ا، تولدت مبارک.
خندید،ولی هیچی نگفت.
- خوب حداقل پاتو از رو زبونت بردار تا صداتو بشنوم.
بازم خندید.
- زهر مار،رو آب بخندی.
و گوشی رو با عصبانیت روی دستگاه کوبیدم.صدای جلز و ولزی که از اشپزخونه می اومد،منو یاد تخم مرغ ها انداخت.با عجله دیدم طرف آشپزخونه ،ای وای پیتزام سوخت.وقتی چشمم به تخم مرغ های سوخته ی توی ماهی تابه افتاد،شروع کردم به فحش دادن مزاحم و ماهی تابه رو غرغر کنان انداختم ظرف شویی.
- ای لعنت خدا به هر چی مزاحم.
بی خیال شدم و رفتم و دوباره دراز کشیدم سرجام.ولی مگه شکم گشنه ام حالیش می شد.به ناچار بلند شدم و شماره ی پیتزا فروشی سر خیابون رو گرفتم:
- پیتزا آتش،بغرمایید.
- سلام،خسته نباشید.
-متشکرم،امرتون.
- سه تا پیتزای مخصوص میخوام با مخلفات،سالاد،نوشابه،سس و سیب زمینی.
- کد اشتراک دارید؟
- بله،هفتاد و پنج،آقای مهریان.
- چشم خانوم مهریان.
- فقط لطف کنید سریع تر.
- چشم نا نیم ساعت دیگه می یاد خدمتتون.
- ممنون آقا.
- خدا نگهدار و شبتون بخیر.
- ممنون،خداحافظ شما.
گوشی رو گذاشتم و دستامو به هم مالیدم.
- اووم ، اخ جون پیتزا،اونم سه تا.
اونقدر گرسنه بودم ، که به خیال خودم سه تا پیتزا هم برام کم بود.
ولی وقتی نیم ساعت گذشت و از پیتزا ها خبری نشد ، بلند شدم تا یه فکر دیگه واسه شکم گرسنه ام که واسه خودش معرکه گرفته بود بکنم.
دفتر تلفن رو ورق زدم و چشمم خورد به پیتزا آفتاب.شمارشو گرفتم و منتظر شدم:
پیتزا آفتاب بفرمائید.-
- سلام،آقا خسته نباشید،لطف کنید یه ساندویچ گوشت ژیگو به اشتراک چهل و دو بفرستید.
- چشم،امر دیگه ای باشه.
-نه،فقط مخلفاتش رو فراموش نکنید،نوشابه،سس،سیب زمینی و سالاد. نوشابه اش پرتقالی باشه ، فقط سریع تر که عجله دارم.
خندید و گفت:
- چشم،تا یه ربع دیگه می رسه.
گفتم:
- ممنون.
و گوشی رو گذاشتم.دیگه از خیر پیتزا ها گذشتم ، می خواستم زنگ بزنم و بگم دیگه پیتزا نفرستن ، که صدای زنگ در پیش دستی کرد.جستی زدم و خودم رو رسوندم به آیفون.
- بله؟
- خانم مهریان؟
- بله ، شما؟
- از پیتزا آنش مزاحمتون می شم ، شما سفارش پیتزا داده بودید؟
یه لحظه زد به سرم که بگم نه ، ولی دیدم بده.
- بله ، الآن می یام.
کیف شراره رو از روی میز برداشتم و دویدم طرف در و زیر لب خدا رو شکر کردم ، که کیف شراره امروز جا مونده بود و من مهمون اون بودم.
یه لحظه پشت در ایستادم تا نفس هام حالت عادی پیدا کنه و بعد درو باز کردم. آقایی با لباس فرم در حالی که سه تا جعبه ی پیتزا روی یه دستش و یه نایلون هم توی دست دیگه اش داشت ، به انتظار ایستاده بود.
-سلام،عذر می خوام که یک کم دیر شد.
-خواهش می کنم ، ایراد نداره ،دیگه نیم ساعت معطل شدن که قابل شما رو نداره.
نمی دونم متوجۀ نیش کلامم شد یا نه.
-در هر حال معذرت می خوام.
پیتزا ها رو از روی دستش بداشتم و گفتم:
- چقدر می شه؟
فاکتور روی جعبه ها رو نشون داد و گفت:
- فاکتورش اینجاس.
قیمت روی فاکتور رو خوندم و دعا کردم شراره اونقدر پول تو کیفش داشته باشه.
بسم الله گویان در کیفش رو باز کردم و با دیدن اسکناس های هزار تومنی نفس راحتی کشیدم.پول رو پرداخت کردم و نایلون نوشابه و سالاد رو از دستش گرفتم و با پا داشتم درو می بستم ، که یه صدا مخاطبم قرار داد:
- ببخشید خانم.
- بله.
- نگاهی به جعبه های پیتزا کرد و گفت:
-شما سفارش ساندویچ داده بودیید؟
ساندویچ رو با نایلون حاوی نوشابه و سالاد و سس و بقیۀ ی مخلفاتش به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید ، خدمت شما.
-معذرت می خوام ، می شه یه لحظه این جعبه ها رو از دستم بگیرید ، تا پولشو پرداخت کنم.
- خواهش می کنم!
پول ساندویچ رو پرداخت کردم و با یه بغل پر از پیتزا و خوردنی ، رفتم طرف ساختمون.بوی پیتزا مستم کرده بود ، انگار اون مسیر طولانی تر از همیشه شده بود.
حالا رو به روم سه تا جعبه پیتزا بود و یه ساندویچ.ولی انگار فقط چشمام گرسنه بود.یه گاز از ساندویچ زدم و دو تا پر پیتزا ، که خوردم احساس سیری کردم.با این حال تا اخر یک پیتزا رو خوردم.دیگه داشتم می ترکیدم ، معده ام به شدت احساس سنگینی می کرد.روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم.نگام افتاد به پیتزا های روی میز.
- خوب،حالا با این همه پیتزا چه کار کنم؟تازه ساندویچ هم هنوز نصف نشده.
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
- من پولشو که غصه اش رو بخورم ، من امشب مهمون شراره جون بودم.حالا تا آخر شب خیلی مونده ، شاید گرسنه شدم و خوردم.شب دراز است و پریا بیدار.بلند می شم و یک کم جست و خیز می کنم تا یه کم از اینا که خوردم هضم بشه و باز شروع می کنم به خوردن.
ساعت نزدک دو بود و دیگه برنامه های تلویزیون هم تموم شده بودند.بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و بدون این که در ها رو قفل کنم ، داشتم می رفتم بخوابم ، که چشمم خورد به پیتزا های روی میز.با بی حوصلگی همه رو هل دادم زیر مبل و با خودم گفتم که فردا جمعشون می کنم و بعد خمیازه کشان راه اتاقم رو در پیش گرفتم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید