۵- پس چهگونه میتوان این «خودِ» خودخواهِ محدود کننده را درمان کرد؟ روح ما چهطور میتواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیقتر، چهگونه میتوان حد و مرز«خود» را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از اهداف دینورزیست:
به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دینورزی فراخ کردن «خویشن خویشِ» آدمیست تا آنجایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در آیین بودا هدفْ محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ یکی شدن با امر الوهیست.
از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای ما” مینامد و مهمتر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند:
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آبِ حیات است عشق، در دل و جانش پریر
هر که به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
(دیوان کبیر، ۱۰ - ۱۱۹۰۹)
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش
(دیوان کبیر، ۱۳۲۹۷)
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواَش خر گیر
(دیوان کبیر، ۱۲۳۳۰)
عشق گزین، عشق، بى حیات خوش عشق
عمر بود بار همچنان که تو دیدى
(دیوان کبیر، ۳۲۲۱۰)
اما چرا عشق «طبیب جمله علتهای ما» است؟
از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است. از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جانبازیست. عاشق حقیقی کسیست که پایکوبان جان بر معشوق میافشاند.
انسان به محض آن که عشق را تجربه کند شیوهی زیستناش به کلی دگرگون میشود. آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان میپندارد، اما به محض این که عاشق میشود ساختار «خود»اش متحول میشود.
برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون میکند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر میدهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را «مرگِ پیش از مرگ» یا «مرگ در نور» مینامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را مییابد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|