نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بازهم با ترس و جیغ خفه ای به عقب برگشتم و بلافاصله با دستپاچگی گفتم:
- آه! شمایید آقای متین؟! سلام، صبحتون بخیر!
به همراه لبخند گرمی سرش را به نشانه احترام تکان داد:
- سلام! صبح شما هم بخیر! مثل اینکه باز شما رو ترسوندم........واقعا معذرت میخوام، ولی تا جایی که من اطلاع دارم خانم پناهی، سحرخیزترین کارمند این شرکت بود .مثل اینکه اشتباه کردم!!
سر به زیر انداختم و پاسخ دادم:
- شما لطف دارید .من بر حسب عادت ، زودتر از همه می رسم شرکت . شاید هم چون مسیر کوتاهی رو طی می کنم!
- شاید هم چون خیلی وقت شناس و منظم هستید! راستی دستتون چطوره؟ اذیتتون که نمی کنه؟!
- به لطف شما نه! یه زخم خیلی جزئیه و جای نگرانی نیست .حالا اگه امری دارید من در خدمتتون هستم!
بسمت اتاقش رفت و گفت:
- باز هم از بابت حادثه دیروز معذرت میخوام .حالا لطفا همراه من بیایید .
با خونسردی مصنوعی، به دنبالش راه افتادم .از کجا اینطور ناگهانی پیدایش می شد؟ واقعا که چقدر مرموز بود! به قول خانم کریمی شاید اصلا بیرون نمی رفت! از پشت سر نگاهی به اندام ورزیده وشانه ها ستبرش انداختم. عضله های دستش که تا آرنج مشخص بود ، محکم و پیچ در پیچ بنظر می رسید! پلوور آبی آسمانی و شلوار جینی که پوشیده بود ، بسیار برازنده اش بود .لبم را به داندان گزیدم و وارد دفتر کارش شدم .دسته ای از پرونده ه را بطرفم گرفت:
- لطفا ترتیب اینها رو بدید و پرونده های شرکت spr رو برام بیارید .با تمام فاکتورهای شش ماهه اول سال که مربوط به همین شرکته .
چنان تحکمی در صدایش بود که ناخودآگاه تپش قلبم را زیاد کرد .با ظاهری که بسختی سعی در آرام نگه داشتنش کردم گفتم :
- چشم قربان! الان میارم خدمتتون.
نگاه نافذ و خیره اش به صورتم دوخته شده بود.
- من منتظر شما هستم
بسرعت به عقب برگشتم و قصد خروج از اتاق را داشتم که با صدایش متوقف شدم .
- در ضمن خانم رها......... دیگه از لفظ « قربان» استفاده نکنید، اینجا همه من رو متین صدا می کنند، شما هم از این قاعده مستثنی نیستید!
بلافاصله گفتم :
- بله قربان......... یعنی بله آقای متین!
با عجله از اتاق خارج شدم و این در حالی بود که در آخرین لحظه ، متوجه لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت، شدم .با خروجم از اتاق دریافتم که همه همکارها آمده و با تعجب به من نگاه می کنند .سلام و روز بخیری گفتم و پس از شنیدن جواب، فرشاد پرسید:
- مگه متین توی شرکته؟!
سرم را به نشانه تائید تکان دادم که فهیمه خانم اضافه کرد:
- شیدا جان، ببخشید که زحمت کارهای من به گردن تو افتاد!
لبخندی زدم :
- اختیار دارید ! این حرفها چیه؟ مجازات کارمندی که زودتر از همه میاد اینه که زحمت بقیه رو کم می کنه !
این را گفتم و بلافاصله به اتاق بایگانی رفتم . بسرعت آنچه را که خواسته بود آماده کردم و با کشیدن نفسی عمیق، هیجانم را سرکوب کردم، با شنیدن کلمه « بفرمایید » داخل شدم و در را آهسته بستم .
- آقای متین ! پرونده هایی رو که میخواستید آماده کردم .
پشت به من، درست روبروی دیوار شیشه ای اتاقش که پشت میز قرار داشت، ایستاده بود و هوای ابری دلگیر بیرون را نظاره میکرد .با صدای آرامی که به زحمت به گوشم رسید ، گفت:
- لطفا بذارید روی میز.
خیلی آهسته بسمت میز کارش رفتم و پرونده ها را کناری گذاشتم . در همان لحظه بسمت من چرخید و بی مقدمه پرسید:
- تغییر دکوراسیون اتاق بایگانی و میز کنار در و اون گلهای زیبا، سلیقه و نظر شما بوده، درسته؟
با اینکه از سوال نابهنگام و حرکت غافلگیر کننده اش ، حسابی جا خورده بودم، جواب دادم:
- بله! البته معذرت میخوام که سرخود عمل کردم .ولی اونجا خیلی بهم ریخته و نامنظم بود .حالا اگر این کارم ناراحتتون کرده می تونم همه رو سرجای اولش برگردونم!
نگاهی عمیق به من کرد و گفت:
- ابدا! من فقط خواستم بخاطر حسن سلیقه تون به شما تبریک بگم .به هر جهت اونجا محل کار شماست و مختارید هرطور که دوست دارید عمل کنید .راستی اجازه دارم بپرسم شما از چه گلی بیشتر خوشتون میاد؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- من عاشق گل نرگس شهلا هستم .
- چه گل زیبایی! بسیار خب، شما می تونید به کارهاتون برسید. هروقت کارم تموم شد صداتون می کنم تا این پرونده ها رو سرجاشون بذارید.
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و بی اختیار از دهانم پرید:
- بله قربان!
نگاه ملامتگرش ، مرا متوجه اشتباهم کرد و بلافاصله با گفتن جمله « آخ! معذرت میخوام» از اتاق خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم .توی دلم گفتم :« چه آدم نکته سنجی!»
در تمام مدت اشتغالم در شرکت، هنگام صرف نهار، همه همکارها برای خود غذا می آوردند، ولی من به سالن غذاخوری که در طبقه سی و یکم قرار داشت می رفتم .سالن دنج فوق العاده زیبایی که همیشه تعدادی خانم و آقا در آن دیده می شدند .بلافاصله پس از خوردن غذا ، به شرکت برمی گشتم و همیشه به دلیل اینکه کمتر با آقا حیدر برخورد داشته باشم ، خود چای ام را می ریختم .
الهام و فهیمه خانم سرشان را روی میز گذاشته بودند تا برای دقایقی استراحت کنند و فرشاد هم مشغول کار بود .به اتاق بایگانی رفتم و در حالیکه کیک و چایی می خوردم ، پرونده هایی را که برای برداشتن فاکتورها آورده بودم، جا بجا میکردم .برای اینکه دستم زودتر آزاد شود و هر چه سریعتر کارم را به اتمام برسانم، تمام کیک را یکجا در دهانم فرو کردم . با اینکه خودم خنده ام گرفته بود، تند تند شروع به خوردن کردم ! لپهایم به اندازه دوتا گردو باد شده بود! در همان و دار، تقه ای به در خورد و متعاقب آن، آقای متین وارد اتاق شد! هر دو از دیدن هم در آن صحنه چنان جا خورده وبودیم که ناخودآگاه چشمهایمان گرد شد! من از دیدن او در اتاق بایگانی و او از دیدن دختری با لپهای باد شده!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید