نمایش پست تنها
  #62  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجاه و هشتم

_اره چراباور نمی کنی بالاخره که هر کسی باید ازوداج کنه اونم تو هر سنی ولی واقعا نمی دونم که این کار درسته یا نه؟
با ذوق زیادی گفت :
-هر تصمیمی که تو بگیری درسته شک نکن .
-پری احساس می کنم الان تو یه قدمی آرزوی چندساله ام ایستادم .
-چه آرزویی ؟
چقدر شنیدن اعتراف از دهان او لذت بخش بود .
-آرزوی دست یابی تو ارزوی اینکه تو یه روزی همسرم باشی ، آرزوی ازدواج با تو .
توی سکوت سربه زیر انداختم آرزوی اون ارزوی قلبی من بود اما حالا این وسط پای زندگی و آینده شراره وسط بود من باید تصمیم خودمو می گرفتم و موافقت و مخالفت خودمو با این قضیه نشون می دادم و فکرم مشغولتر از این حرفا بود که بخوام برای زندگی خودم تصمیم بگیرم
-پری ؟
-بله .
-می شه خواهشمو برای چندمین بار تکرار کنم و بخوام که با من ازدواج کنی ؟
-پدرام ؟
-جانم عزیزم
-می شه خواهش کنم تنهام بذاری .
اما هنوز اون نشسته بود و اصرار می کرد .
-پری من و تو همدیگه رو دوست داریم و با هم مشکلی نداریم تازه تو خیلی از مسایل هم تفاهم داریم پس چرا ازدواج نکینم ؟پری من عاشقتم اینو تو خوب می دونی اینم می دونم که تو هم دوستم داری اما اینو نمی دونم چرا جواب التماسی روکه توی نگام و صدام هست نمی دی کی به این انتظار خاتمه می دی ؟
-پدرام خواهش می کنم الان وقت این حرفا نیست فکرم مشغول هستش خواهش می کنم تنهام بذار .
رنگ چهره اش سفید شد
- نکنه پای کس دیگه ای وسط درسته پری تو کس دیگه ای رو می خوای نه؟
-پدرام دست از سرم بردار .
نگاه تلخی انداخت به من بعد به حالت قهر از اتاق بیرون و پشت سرش درو محکم بست و رفت و بعد از رفتنش سکوت اتاق پر کرد و یه لحظه پشیمون شدم چرا جواب سوالشو ندادم تا خیال بد نکنه و با حالت قهر نره بیرون . پدرام تا موقع شام که سرمیز رفتم ندیدم موقع شام هم خیلی سرد نشست و با غذاش بازی کردو گه گاهی هم خودشو با غذا دادن به سارا مشغول کرد و کاملا به وجود من بی تفاوت و بی توجه بود .
-شراره برنامه ات برای آینده چیه ؟
-آینده ؟
-اره آینده می خوای چه کار کنی ؟
-هیچی زندگی رو همین جوری که هست ادامه میدم .
-یعنی هیچ برنامه ای نداری ؟
-نه مگه وقت اضافه برای انجام کار دیگه ای هم دارم صبح تا عصر می رم شرکت و بعدازظهرم که برمی گردم مثل جنازه می افتم اگر کمی سرم خلوت تر بود و این همه کار نداشتم خیلی دلم می خواست استخری ، باشگاه ورزشی یا حتی پیاده روی برم .
اون از منظورم متوجه نشد منظورم از آینده چیه
-شراره منظورم از آینده این نیست ، من دارم از زمانی ازت می پرسم که من ازدواج کنم و از این خونه برم و تو تنها بمونی .
شراره با حیرت و ناباوری بهم چشم دوخت و قاشق پدرام بی اختیار از دستش توی بشقابش و صدای بدی تولید کرد .
-چیه نکنه خبریه و صداشو در نمی اری ؟
خیلی خوب حس کردم که این کلام طنز امیز شراره چه تاثیر بدی روی پدرام گذاشت دستاشو مشت کرده و هر لحظه اماده ترک میز بود و بعد خونه دلم نمی خواست اینقدر اذیت بشه برای آسودگی خیالش گفتم :
-نه مطمئن باش که خبری نیست اما بالاخره نفهمیدم که جواب تو چیه ؟
شونه ای بالا انداخت .
-هیچی خدا عمر بده پدرامو اگه تو بری اون که همیشه هست .
-اما اون نمی تونه تنهایی تو رو پر کنه .
پدرام همچنان با تعجب و شک و تردید نگاه می کرد شاید پیش خودش دنبال دلیل اصرار من می گشت شایدم فکر می کرد که من با این سوال ها دنبال جوابی می گردم برای چی ؟
-نمی دونم شایدم یه بچه یتیم رو به فرزندخوندگی قبول کنم .
آخرین تیر رها کردم
-شراره چرا بچه خودوت بزرگ نمی کنی چرا ازدواج نمی کنی و خودت بچه دار بشی ؟
حالت چهره اش و کلامش خیلی گرفته تر از قبل بود وقتی که گفت :
-می شه تمومش کنی پری .
-متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم اما نتهایی تا کی ؟
-نمی دونم شاید اما نه حالا !
و پدرام بلند شد و میز شام رو بدون خوردن ذره ای از غذاش ترک کرد
****************************
-آقا جون خیلی دلم گرفته
-چرا برای چی گرفته ؟
-نمی دونم
-مگه می شه آدم ندونه دلش برای چی گرفته
-آقاجون قراره برای شراره خواستگار بیاد
لحظه ای سکوت کرد
-اینکه خیلی خوبه
-اگه اون ازدواج کنه من تنها می مونم .
-تو که اینقدر خودخواه نبودی تو تازه باید خوشحال هم باشی که اون می خواد سرو سامون بگیره از طرفی مگه اون می خواد قبول کنه ؟
-نه آقا جون اون حتی روحشم خبر نداره از اومدن اونا خبر نداره اونا با من صحبت کردن .
-خوب تو چی گفتی
-هیچی قرار شد بهشون زنگ بزنم
-تعلل نکن همین قطع کردی زنگ بهشون بزن و بگو هر وقت خواستن بیان
-اخه آقا جون
-اخه نداره عزیزم شراره اون جور که من شناختم زن زحمت کش و فهمیده ایه در ثانی اون کسی نیست که بعد از ازدواج مجدد که بهش شک دارم تورو تنها بذاره
-نمی دونم آقا جون چرا اینقدر می ترسم .
-نه از هیچی نترس هر چی خدا بخواد همون می شه بعدشم تو مارو هم داری فراموش کردی ؟
-نه آقا جون خدا شاهده که گرمی و قوت قلب من نتها به خطر جود شماست راستی آقا جون از حمید چه خبر ؟ چی کار کرد با شوکا ؟
-شوکا ؟
زد زیر خنده حالا بخند و کی نخند ...
-چی شده چرا اینقدر می خندید آقا جون ؟
پس این حمید ذلیل مرده به تو هم کلک زده
-چرا آقا جون
-ماجراش سر دراز داره هر وقت داییت و زن داییت بهش پیله می کردن که زن بگیره می گفت منتظر جواب شوکام هر سری یه بهونه ای می اورد که شوکا می گه درس دارم باید فکرامو کنم و کلی حرف دیگه تا اینکه هفته پیش شوکا به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد و رفتن محضر عقد کردن الانم دیگه حمید بهونه ای نداره مرتب داره از جلوی پدرو مادرش فرار می کنه .
-پس شوکا بهونه بود درسته ؟
-اره شوکا برای حمید یه خواهر می مونه اخه اونا با هم بزرگ شدن هر لحظه کنار هم بودن
اقا جون منظور منو از این حرف متوجه نشد اخه اون نمی دونست که حمید چه فداکاری بزرگی در حق پدرام کرده بود و بهونه شوکا هم برای این بود که عذاب وجدانی گریبان گیر من نباشه چه روح بزرگی داشت حمید اون لحظه از ته دل آرزو کردم که همسر دلخواهشو پیدا کنه
-خوب بگو ببینم چه خبر از دل خودت ؟
-دل خودم ؟
-اره چی کار کردی باهاش ؟
-می دونستم که نخود توی دهن حمید خیس نمی خوره حمید گفته دیگه ؟
گیرم حمید دهنش چفت و بست نداشته باشه اما چشمای خودم چی اونا رو چی می گی ؟
-آقا جون شما چه مصلحتی می بینید ؟
-هر چی دلت مراده
-شما که مراد دل منو می دونید آقا جون راضی اید ؟ دلم می خواد قبل از هر کاری رضایت شما رو که برام با ارزش تر از هر چیزیه داشته باشم .
- ما راضی ایم به رضای خدا تو هم از من می شنوی تردید نکن و مطمئن باش بهترین کار و بهترین انتخاب رو کردی از نظر من اون امتحان خودش رو پس داده لایق شنیدن بله عروس خانوم هست اینم بدون که من همیشه پشتت هستم .
-ممنونم خیلی دوستتون دارم آقا جون
شب همراه بادلهره و اضطراب فرا رسید جانمازمو پهن کردم وبرای آروم گرفتن فکر و خیالم به خدا پناه بردم و بعد از فرستادن فاتحه ای برای آمرزش پدرو مادرم روی تختم دراز کشیدم اما خواب به چشام نمی آد . دلهره جواب شراره و عکس العمل اون به خواستگارش که فردا پا به خونمون میذاشتن خوابو از چشمامو ربوده بود .
در با صدای ناله ای آهسته گشوده شد سر جام نشستم
-خاله بیداری ؟
-اره عزیزم بیا تو
پدرام وسارا هم اون شب مهمون خونه ما بودن پدرام آشفته و ناآرام از سر شب توی حیاط قدم می زد و گه گاهی هم نگاه های سوزناکی به پنجره اتاقم می انداخت انگار اون شب نه تنها من بلکه اون هم دلهره داشت .
-خاله اجازه می دی امشب پیش تو بخوابم ؟
آهسته خودم کنار کشیدم جایی رو برای خوابیدن اون در کنارم باز کردم
-چی شده تو هم امشب بی خوابی زده به سرت بی خواب شدی آره ؟
-خاله برام حرف میزنی ؟
-چه حرفی از چی دوست داری برات بگم .
-خاله بهم می گی چرا مامان من نمی شی ؟ من و بابا پدرام خیلی دوستت داریم ،خاله قول می دم تو کار خونه کمکت کنم اذیت نکنم تو فقط بگو چی کار کنم تو فقط استراحت کن خاله حالا می ذاری من مامان صدات کنم ؟
آهسته در آغوشش کشید چقدر این بچه پاک و ساده بود حرفاش چقدر به دل می نشست
-دوست داری برات قصه بگم تا بخوابی ؟
-خاله تو مامانم می شی ؟
-قصه شنل قرمزی خوبه ؟
-خاله قول بده قول بده که مامانم بشی ؟
-خاله من دوستت دارم
-سارا چشماتو ببند .
-یه شرطی داره ؟
-چه شرطی ؟
-از این به بعد اجازه بدی مامان صدات کنم .
آهسته چشماشو بوسیدم و محکم تر در آغوشش کشیدم
-مامان ..مامان پری ...چقدر قشنگ این اسم ... خاله نمی دونی چقدر دوست دارم مامان صدات بزنم مامان خیلی دوست دارم .
و در حالی که اشک می ریختم و بغض شدیدی ته گلومو گرفته بود گفتم :
-منم دوستت دارم دخترم .
تابعدازظهر در نبود شراره و پدرام همراه سارا خونه رو نظافت کردیم و تمام خونه رو تمیز کردیم نزدیکی های ساعت پنج زنگ زدم به شراره وازش خواستم کمی میوه و شیرینی بخره این جوری عنوان کردم که یخچال خالی و کمی هوس شیرینی کردم تا جای شک و شبهه نباشه .
وقتی شراره اومد ، پدرام همراه شراره نبود با دادن پاکت ها میوه ها به دستم سریع به اتاقش رفت تا تغییر لباس بده لباس راحتی بپوشه منم تو این فاصله به آشپزخونه رفتم و سرگرم شستن میوه ها شدم رفت و برگشتش زیاد طول نکشید وقتی برگشت حس کردم که نه تنها خسته نیست بلکه آثاری از شادی هم چهرشو شفاف تر از قبل کرده .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید