نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل چهل و ششم

روزها از پي هم مي گذشتند و سرنوشت نقش خود را در زندگي بازيگرانش لحظه به لحظه بيشتر به نمايش مي گذشت . شهروز نيز كه يكي از بازيگران سناريوي سرنوشت بود و چاره اي نداشت جز اينكه نقش خود را به بهترين نحو ممكن بازي كند تا شايد از سوي كارگردان سرنوشت يكي از بهترين هنرپيشگان به شمار رود. گو اينكه همگي بايد در نقش خود بهترين بازي را ايفا نماييم.
به هر شكل شهروز در زندگي تاهل غرق گشته بود اما با اين وججود لحظه اي از ياد شقايق نازنينش كه تنها عشق دوران تجردش به شمار مي رفت غافل نمي شد. روزها و شبا به او مي انديشيد و اينكه چگونه روزگار او را از مهربان دلدارش جدا ساخت.
اكثر شب ها كه در بستر مي آرميد نقش دو چشمان عشق آفرين شقايق برابر ديدگانش جان مي گرفت و لحظاتي رويايي برايش خلق مي نمود و گاه به سر حد جنون مي رسيد اما چاره اي جز مدارا با اين حال نداشت.... او در اين ساعات زندگيش به آرامي در دل با ياد روياي معشوقه ديرينش خوش بود و تنها در دلش با او زندگي مي كرد و به ياد او و براي او در درون با خود اينگونه زمزمه مي كرد:

مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني جانا
چگونه با جنون خود مدارا مي كنم هر شب
تمام سايه ها را مي كشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا مي كنم هر شب
دلم فرياد مي خواهد ولي در گوشه اي تنها
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب

هر چند از زندگي تاهلش بسيار راضي بود و همسرش را دوست مي داشت و همسرش نيز به او عشق مي ورزيد اما گاه با خود مي انديشيد كه ازدواج عاشقانه در بدو ورود به زندگي لحظات شيرين تري براي دو دلداده به ارمغان مي آورد كساني كه پس از سال ها فراغ و دوري از پس ناله ها و افغان هاي بي شما بهم رسيده اند مانند كبوتران عاشق در لحظات قرب براي هم پرپر مي زننند و در پوست نمي گنجند ولي متاسفانه بعضا در زندگي ها شاهد اين بود كه همين دلدادگان بي پروا پس از مدتي كه بهم رسيده اند عشق را فراموش كرده و چنان به جان هم مي افتند كه گويي دشمنان به خون هم تشنه اند.
شهروز همواره ميان عاشق و معشوق به اين معتقد بود كه :
لذت بعد ز قرب افزونست
جگر از هيبت قربم خونست
هست در قرب همه بيم زوال
نيست در بعد جز اميد وصال
و اينك كه بدون عشق ازدواح كرده و محبت پس از ازدواج را لمس مي نمود حال ديگري يافته بود چون مي دانست مي تواند همسرش را همانظور كه مي خواهد بسازد اما با عشق ديرينه اش كه چون زخمي هر آن درون دلش سر باز مي كرد و او را بي تاب مي نمود چه بايد مي كرد؟ آيا بايد تا آخر عمر آن را يدك مي كشيد؟‌يا اينكه مي بايد به دنبال مرحمي مي گشت تا زخم كهنه اش را دوا باشد؟
او نمي توانست شقايق را فراموش كند چون شقايق با خون و جانش عجين گشته و هرگز از آسمان دل شهروز پاك نمي شد و همچنان چون خورشيد پر نوري مي درخشيد...
از طرفي شقايق نيز همين حال را داشت. مرتب به خود ناسزا مي گفت كه چرا شهروز را از خود رانده است؟ او نمي توانست در گوشه اي از زندگي شهروز نقشي داشته باشد و گهگاه حضور شهروز را در كنار خود درك كند ولي حالا چه بايد مي كدر؟
مي پنداشت كه شهروز فراموشش كرده و در دل مي انديشيد كه شهروز پس از قطع ارتباط با او خودش را بازيافته و سر در راه زندگي نهاده است. او خودش را مانعي عظيم بر سر راه پيشرفت شهروز در زندگي مي دانست و حداقل از اين راضي و خرسند بود كه شهروز گام هاي خود را در راه خوشبختي موفقيت و سعادت هر لحظه محكمتر از پيش بر مي دارد....
اما غافل از اين بود كه شهروز در سياه جال هولناگ از غم گرفتار امده و نمي دانست چه مي بايد بكند...
شقايق و شهروز مي پنداشتند براي اينكه ديگري آسانتر ان يكي را فراموش كند بهتر است تماسي با هم نداشته باشند و همين كار را هم انجام دادند...
و اين اشتباهي بود كه هر دوي آنها ندانسته مرتكب شدند.
__________________

ویرایش توسط SonBol : 07-18-2010 در ساعت 02:59 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید