نمایش پست تنها
  #65  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قسمت آخر

هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههایآخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلیدرشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف رامی زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در جنب و جوشسیسمونی درست کردن بودند و آقای شریفی هم مدام اسباب بازی های مختلفی که خوشش میآمد می خرید و در کمدش پر می کرد.
از قیافه خودم بدم می آمد. اصلا جلوی آینهنمی رفتم. خیلی هیکلم ناجور شده بود . صورتم ورم کرده بود و مانند کدو تنبل شدهبودم.
رامین مدام به من می رسید و اجازه نمی داد که زیاد کار بکنم. وقتی می دیدکه دارم در حمام یکی دو تا لباس می شویم عصبانی می شد. چون دکتر گفته بود که نبایدماه آخر به خودم فشار بیاورم و رامین اجازه نمی داد کار کنم. فقط غروبها با همپیاده روی می رفتیم. شیما هم یک دختر خوشگل و تپل داشت که خیلی هم شیرین بود. ماهآخر بود که یک شب دایی محمود و لیلا و مسعود و شیما و مادرم به خانه ما آمدند. داییمحمود طبق معمول شروع کرد به اذیت کردن من و مدام از راه رفتن و شکمم ایراد میگرفت.
دایی گفت : افسون جان فکر کنم تا فردا پس فردا شکم تو منفجر شود. چوندیگه بیش از حد بزرگ شده است.
مسعود گفت : طفلک افسون حتی حاملگی اش با زنهایدیگه فرق می کنه. رامین با اخم گفت : تو رو خدا زنم را اذیت نکنید. خوب او کهدست خودش نیست. چرا او را نگران می کنید و بعد به طرفم آمد. کنارم نشست . دستم راگرفت و گفت : عزیزم به حرف اینها گوش نکن تو هم مثل زنهای دیگه حاملگیت طبیعی است. اینها دارند تو رو اذیت می کنند اگه من یک قابلمه شلغم بدهم به دایی محمود بخورهدیگه جرات نمی کنه این حرف را به تو بزنه.
صدای فریاد دایی بلند شد و سیبی بهطرف رامین پرت کرد . رامین خنده ای سر داد و سیب را در هوا گرفت و آن را بهدهانم نزدیک کرد و گفت : اینو بخور تا بچه ام خوشگل بشه. همه زدند زیر خنده
شیما به شوخی گفت : خدا شانس بده . آقا مسعود یاد بگیر . ببین چقدر آقا رامینبه زنش می رسه و به او دلداری میده. مسعود خندید و گفت : عزیزم تو یکی دیگهحامله شو بهت قول می دهم من هم بهت برسم. صدای شیما بلند شد همه به خندهافتادند.
آقای شریفی گفت : ماشا ء الله نوه عزیز من ورزشکار است . به خاطرهمینه که اینقدر درشت و نیرومند است. دایی محمود گفت : باید مواظب بچه هایمانباشیم چون داره یک ورزشکار به جمع ما اضافه می شه. دوباره شلیک خنده بلند شد.
وقتی همه به خانه خودشان رفتند مینا خانم بلند شد و برایم اسفند دود کرد. ازاین کار او خنده ام گرفت.
درست چهار روز بعد از آن مهمانی ظهر رامین برای ناهاربه خانه آمد و بعد از خوردن ناهار و استراحت کوتاه خواست دوباره به شرکت برود . وقتی کتش را به دستش دادم تا بپوشد درد وحشتناکی در من پیچید که همانجا با فریادروی زمین نشستم . طفلک رامین هول کرده بود و با وحشت پدر و مادرش را صدا زد.
مرا در آغوش کشید و عرق روی پیشانی ام را پاک کرد و با نگرانی گفت : عزیزم تورو خدا تحمل کن. چیزی نیست. آرام باش. الان تو را به بیمارستان میبرم.
آنقدر کهرامین ناراحت بود رانندگی را به پدرش سپرد و خواهش کرد او رانندگی کند. بالاخره بهبیمارستان رسیدیم. مادرم و شیما هم با ما آمدند. واقعا درد وحشتناکی بود. داییمحمود و لیلا هم به بیمارستان آمدند.
احساس می کردم که دیگه چیزی به آخر عمرمنمانده است . فریادهای پی در پی می کشیدم . داشتم می مردم. بعد از چهار ساعتدرد غیر قابل تحمل خدای بزرگ دو تا بچه خوشگل به من و رامین هدیه داد. اصلا باورمنمی شد که دوقلو زایمان کرده ام. همه خوشحال بودند و داخل اتاق را پر از گل کردهبودند. وقتی مرا به اتاق استراحت بردند رامین بالای سرم آمد . اصلا رمق نداشتم. بیحال روی تخت خوابیده بودم. توی دستم سرم بود. رامین دستی به موهایم کشید و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود و چشمهایش برق می زد پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم. بچه هایمان را دیدم خیلی خوشگل هستند.
من که بی رمق حرف میزدم آهسته گفتم : بچه ها چی هستند. رامین لبخندی زد و گفت : یکی دختر و یکی پسر . وقتی آنها را دیدم داشتم از خوشحالی پروتز می کردم. لبخندی زدم و گفتم : ببینم مانند پدرشان خوشگل هستند.
رامین در حالی که برایم کمپوت باز می کرد گفت : آره عزیزم دختره مثل مادرش خوشگل و اخمو است و پسره مثل باباش جدی و با جذبه استو مثل یک مرد می مونه. در همان لحظه دایی محمود و مادرم و لیلا و مسعود و شیماو مینا خانم و آقای شریفی همراه پروین خانم و فرزاد به دیدنم آمدند. همه دور تختمجمع شدند. دایی محمود پیشانی ام را بوسید و گفت : طفلک خواهرزاده ام را چقدراذیت کردیم نگو دو تا بچه تو شکمش داشت و ما خبر نداشتیم.
مسعود به شوخی رو بهشیما گفت : از خواهرم یاد بگیر . ببین از تو دیرتر به خانه شوهر رفت ولی دو تا بچهبرای شوهرش آورده است. همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی که خیلی خوشحال و شادبوداز جیبش جعبه کوچکی درآورد و یک گردنبند زیبا به گردنم آویزان کرد و پیشانی امرا بوسید و گفت : عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی. فرزاد لبخند غمگینی زد و گفت : من زودتر از همه برادرزاده هایم را دیده ام. چقدر هر دو خوشگل بودند و با صدایکمی گرفته ادامه داد : یکی از بچه ها موهای خرمایی داشت. خیلی شبیه ... و بعد سکوتکرد و هاله ای از غم روی صورتش نشست.
رامین در حالی که لبخند می زد و خوشحالبود گفت : آره آقا فرزاد راست می گه. پسرم آقا فرهاد موهای خرمایی رنگ داره. ولیدختره مثل مادرش موهای سیاه و زیبایی داره. پروین خانم صورتم را بوسید و درحالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت : از نوه هایم خوب مراقبت کن ،مخصوصا از پسرم و بعد به طرف رامین رفت و پیشانی او را بوسید . رامین هم دست پروینخانم را بوسید و گفت : مادر بهتون تبریک می گم که نوه هایی قشنگی خدا به شما دادهاست.
همه اشک شوق می ریختند. در همان لحظه بچه ها را به اتاقم آوردند تاآنها را شیر بدهم. پرستار خواست که همه بیرون بروند . ولی هیچکس گوش نکرد و دوربچه ها جمع شده بودند. رامین پسرم را در آغوش پروین خانم گذاشت . پروین خانموقتی او را دید به گریه افتاد و با هق هق گفت : چقدر شبیه فرهاد عزیزم است. بهخاطر اینکه رامین ناراحت نشود فرزاد دخترم را در آغوش کشید و با خوشحالی که همراهبا بغض بود گفت : نگاه چقدر این دختر خوشگل است . انگار موهایش را با ذغال سیاهکرده اند. چقدر صورت سفیدی داره. وای خدا من چه برادرزاده هایی دارم.
پروینخانم فرهاد را محکم در آغوش داشت انگار تصمیم نداشت که او را از خود جدا کند. رامین کنارم لبه تخت نشست و آرام گفت : این واقعا یک معجزه است که پسرمان شبیهفرهاد باشد. چون من که موهای سیاهی دارم و اصولا پسر باید شبیه باباش باشه. ولی اینیک معجزه است خدا چقدر بزرگ است. او با این کارش خواست دل مادر دل شکسته ای را شادکند. من هم خوشحالم پسرم شبیه مردی است که در بزگواری و انسان بودن نمونه بود. امیدوارم پسرم هم مانند او یک وکیل پر کار و انسانی بشود.
دست رامین را گرفتم وبا بغض گفتم : تو یک انسان شریف با قلبی پاک هستی . امیدوارم مادر خوبی برای بچههایت باشم. رامین لبخندی زد و به شوخی گفت : راستی اصلا دوست ندارم با آمدن ایندو تا وروجک منو فراموش کنی . چون از این به بعد من بیشتر به تو احتیاج دارم و اصلادوست ندارم وقتی صدات زدم بگی کار دارم می خواهم به بچه ها برسم. به خندهافتادم و گفتم : ای حسود.
در همان لحظه فرهاد به گریه افتاد . پروین خانم بوسهای به گونه نوزاد زد و آرام او را در آغوش من گذاشت و در حالی که هنوز آرام اشک میریخت گفت : انگار گرسنه است. بهش شیر بده. بگذار نوه ام قوی و پر زور بشه. درهمان موقع شکوفه هم به گریه افتاد و صدای این دو تا بچه اتاق را پر کرد . هول کردهبودم . نمی دانستم به کدام اول شیر بدهم. همه به خنده افتاده بودند و سر به سرممی گذاشتند.
آقای شریفی با اشتیاق دخترم را در آغوش کشید و گفت : شما تا پسرمرا شیر بدهی من این خانوم خوشگل را بغل می کنم و کمی قدم می زنم. در همان موقعپرستار دوباره به اتاقم آمد و ایندفعه با اخم گفت : بهتره اتاق را خلوت کنید . بیمارمان زایمان سختی داشته است. و بعد به طرف آقای شریفی آمد و گفت : باید به بچهشیر داده شود. آقای شریفی گفت : نکنه شیر خشک می خواهید بدهید
. پرستار گفت : چاره ای نداریم مادر نمی تونه به هر دو شیر بده. رامین سریع گفت : اگه اجازهبدهید دوست دارم دخترم هم از سینه مادرش شیر بخوره. پرستار لبخندی زد و گفت : ولی بچه سیر نمی شه. باید حتما غذای کمکی به آنها داده شود.
رامین در حالی کهبچه را از پرستار می گرفت گفت : بهتون قول می دهم که غذای کمکی هم به آنها بدهیمولی اولین شیر را باید از سینه مادرش بمکد. در همان موقع دکتر بالای سرم آمد. وقتی آنهامه جمعیت را دور من دید گفت : وای اینجا چه خبره. بیمار منو راحت بگذارید.
همه یک به یک مرا بوسیدند و از اتاق خارج شدند و فقط رامین به اصرار خودم کنارمماند. دکتر پس از معاینه به پرستار گفت که بعد از شیر دادن بچه ها آنها را بهاتاق نوزادان ببرد. و بعد از نیم ساعت پرستار پچه ها را به اتاق نوزادان برد و من ورامین دوباره تنها شدیم.
رامین لبخندی زد و گفت : وای خدای من من چقدر خوشحالم . این لحظه ها بهترین لحظه های من تو زندگیم است. دست رامین را گرفتم و گفتم : واقعا خدا ما را دوست دارد که اینقدر ما را خوشحال کرده است. نمی دانی من چقدرخوشحالم.
رامین بوسه ای به دستم زد و گفت : افسون خدای مهربان شکوفه و فرهاد رابه ما برگردانده است. من هم خیلی خوشحالم و بعد بغضی روی گلویمان نشست. رامینآرام گفت : به امید خدا باید بچه های خوب و سالمی تحویل اجتماع بدهیم و ما همبرایشان پدر و مادر نمونه باشیم. من به خانه می روم تا خانه را برای آرامش و آساشبچه هایم آماده کنم. باید محیطی آرام و با صفا برایشان بسازیم.
گفتم : از اینکهخدا این همه به من و تو لطف و توجه داشته است واقعا شکر گذاریم و خدا را با همهبزرگی و لطفش ستایش می کنم. خدایا شکرت که این همه به ما خوشبختی اعطا کردی...

**************************** ((
مادر سکوت کرد . ساعتپنج صبح بود و همه با اشتیاق به سرگذشت تلخ و شیرین مادر گوش می دادیم. پدر دستمادر را بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم .
فرهاد به طرف مادر رفت . سینه مادر را بوسید و گفت : من این قلب را ستایش می کنم. این قلب برایم گوهری استکه دست روزگار او را به بازی گرفته است. من هم به طرف مادرم رفتم. صورتش رابوسیدم و گفتم : مادر شما و پدر بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
آقا محمود و عمهلیلا و دایی مسعود و زن دایی شیما لبخندی زدند. به مادر نگاهی انداختند و به طرفرختخواب های خودشان رفتند. تا با یاد و خاطره گذشته صبح را سر کنند. هنوز من وفرهاد کنار مادر نشسته بودیم . چه سرگذشت پر ماجرایی بود. دلمان نمی آمد از کنارمادر بلند شویم . پدر دست مادر را گرفت و گفت : عزیزم بلند شو برویم بخوابیم . خیلیخسته شدی. اگه اینجا بنشینی اینها تا صبح تو را بیدار نگه می دارند.
مادر عزیزمبلند شد و گفت : شب بخیر بچه ها . من دیگه خیلی خسته هستم. می دانم صبح همه دیربیدار می شویم . خوب بخوابید و خوابهای شیرین ببینید. من و فرهاد به هم نگاهیکردیم. شوهرم گفت : بهتره ما هم بخوابیم و همه با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین مادربه خواب رفتیم تا همه را به قول پدر به طوفا خاطره ها بسپاریم )).
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید