نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از تسبیه مسخره اش اصلا خوشم نیومد ولی به روی خودم نیاوردم .
بعد از احوالپرسی و پذیرایی ها معمول ، همه خیلی زود با هم صمیمی شدند و هرکس، هم صحبتی برای خودش پیدا کرد و من و هانیه هم با هم مشغول صحبت شدیم .توی همون نگاه اول ، آرایش غلیظ و طلاهای هانیه و مادرش، توجه من رو جلب کرد ، ولی من اون موقع کور بودم و چشمام به روی حقایق بسته بود .
هانیه دختر خونگرمی بود که خیلی زود، پایه های صمیمیت بین من و خودش رو پی ریزی کرد .شب آرام و خوبی بود و همه بنوعی، از اون لذت بردیم .
در خلال صحبتهای هانیه، گاهی متوجه نگاههای خیره محسن می شدم و هربار این من بودم که با خجالت سرم رو پایین می انداختم .با هر شعله نگاهش،انگار تمام خون بدنم، به صورتم هجوم می آورد و تنم از حرارت گر می گرفت .هانیه و مادرش هم با نگاههای خریدارانه من رو برانداز میکردند که از چشم پدر ومادر دور نموند .مادر محسن حتی یک لحظه رو هم از تعریف کردن در مورد چهره و اندام من ، از دست نمی داد .قبل از صرف شام ، هانیه گفت:
- شیدا جون ، دوست داری اتاقم رو بهت نشون بدم؟
با خوشحالی ، از پیشنهادش استقبال کردم و زیر فشار نگاههای عاشقانه محسن که به من دوخته شده بود ، به دنبالش رفتم.بعد از رسیدن به انتهای سالن ، از پله های زیبایی به سالن طبقه بالا وارد شدیم .توی لحظه اول کثرت اتاقها برام جالب بود؛ یک سالن مستطیل شکل که دو طرفش پر از اتاقهای در بسته بود و کف سالن گلهای زینتی قرار داده بودند و به دیوارها، تابلوهای نفیس آویزان بود .دومین اتاق متعلق به هانیه بود .درش رو باز کرد و دست من رو کشید و به داخل هدایتم کرد .اتاق زیبایی بود که با وسایلی لوکس و دیدنی تزئین شده بود .من رو روی تخت نشوند و چند تا آلبوم به دستم داد و خودش مشغول شد .عکسها مربوط به هانیه و دوستانش بود و هیچ عکس خانوادگی در اون آلبوم وجود نداشت! در حالیکه من بشدت مایل بودم عکسهای محسن رو ببینم .
بعد از دیدن آلبومها، بلند شدیم که به پایین برگردیم .از در اتاق که خارج شدیم، متوجه شدیم که در اتاق بغلی نیمه بازه! هانیه یک لحظه ایستاد و با هیجان بچه گانه ای گفت:
- شیدا دوست داری یواشکی سری به اتاق محسن بزنیم؟! اتاق قشنگی داره!
با خجالت گفتم:
- وای نه هانیه جون! این کار اصلا درست نیست، بهتره که بریم پایین......
ولی دست بردار نبود .با سماجت دست من رو کشید و بطرف اتاق رفت و گفت:
- بیا فقط یه دقیقه، زود برمی گردیم!
از اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده بودم ، بشدت می ترسیدم و دلم نمی خواست زودتر از اونجا فرار کنم . نگاهی اجمالی به اطراف انداختم؛ اتاق بزرگی بود با دکوراسیون کرم و قهوه ای . یه عکس بزرگ از محسن هم به دیوار نصب شده بود . از هانیه پرسیدم:
- چرا این اتاق اینقدر تاریکه ؟ روشنایی دیگه ای نداره؟!
- محسن زیاد از نور خوشش نمیاد . ولی در عوض تا دلت بخواد به نور کم و رمانتیک علاقه داره!
خندیدم:
- چه جالب!
در همین حین در اتاق باز شد و محسن با لبخندی وارد شد:
- جالبتر از این هم هست!
چنان وحشت کردم که نزدیک بود قالب تهی کنم! با چشمهای از حدقه در آمده و بریده بریده گفتم:
- وای......من رو ببخشید.........هانیه گفت که..........یعنی.........اصلا قصد کنجکاوی نداشتم.........
با لبخندی مهربان به سمتم اومد:
- خدای من ! خانم رها اینجا متعلق به خودتونه! من که حرفی نزدم که شما بخواهید توضیح بدید ! فقط اومدم بگم شام حاضره.
این رو گفت و لبه تخت نشست .هانیه با حالتی نگران گفت:
- محسن جان، واقعا شرمنده ام! همه اش تقصیر من بود .من شیدا رو مجبور کردم .اتفاقا اون گفت که داریم کاری بدی می کنیم .
و با بغض سرش رو به زیر انداخت و ادامه داد:
- واقعا متاسفم !
با بالا رفتن دست محسن بعنوان سکوت، هانیه با ناراحتی و گریه اتاق رو ترک کرد .من بیچاره هاج و واج به حرکات خواهر و برادر نگاه میکردم .هنوز وسط اتاق ایستاده بودم که محسن بلند شد و بطرفم اومد. چشمهای درشت و سیاهش، از اشتیاقی عجیب، برق می زد .اونقدر به من نزدیک شده بود که صدای نفسهای ملتهبش رو بوضوح می شنیدم .شاید اون هم صدای ضربان دیوانه وار قلب منو می شنید .! با صدایی لرزان گفت:
- خدای بزرگ ! کی باورش می شه؟ الهه رویاهام .اینجا، توی اتاق من ایستاده!
بعد از چند لحظه عقب رفت و باز ادامه داد:
- باورت می شه اگه بگم شما اولین خانمی هستید که به اتاق من قدم گذاشتید ؟!
چه جوری باور میکردم؟ محسن به من اظهار علاقه میکرد! چه بی پرده و چه با صراحت! با شناختی که از خودم داشتم باید عصبانی می شدم و حتی به دلیل این گستاخی،سیلی محکمی به صورتش می زدم ولی در کمال ناباوری احساس میکردم که زیاد هم ناراحت نیستم! بدون یانکه حتی یک کلمه حرف زده باشم بسمت در اتاق حرکت کردم. عقل نهیب می زد که هر چه سریعتر از اونجا خارج بشم. وقتی از کنار محسن رد می شدم ، سرش رو انداخت پایین . هنوز دستم دستگیره در رو لمس نکرده بود که صداش گرم و پرحرارت بلند شد:
- شیدا خانم، کاش اون روز شما رو نمی دیدم...........کاش نمی دیدمتون تا با حواس پرتی با ماشین شما تصادف کنم............کاش قلبم هرگز به تقلا نمی افتاد! ای کاش توی دنیا هزار رنگ چشماتون امید ساختن یه دنیای جدید رو به خودم نمی دادم .......کاش............خدایا! چطوری بگم؟!
هنوز پشتم به او بود .با قدمهای آهسته من رو دور زد و روبروم ایتساد .چشمهام از تعجب و التهاب به دو برابر حد معمول رسیده بود! نگاهی به صورتم انداخت و با بی تابی دستی به موهاش کشید و گفت:
- نمی دونم چی باید بگم! ببخشید!
نتونستم بیشتر از اون شاهد ابراز علاقه و بی تابیش باشم .اومدم بیرون و تمام طول سالن و پله ها رو دویدم! اونقدر دستپاچه و سریع که از نفس افتادم!
سر میز شام ، فقط با غذام بازی میکردم .شوری به دلم افتاده بود که قابل وصف نیست .درگیر احساسات متضادی بودم که ازش سر در نمی آوردم .گاهی احساس خطر میکردم و می ترسیدم؛ گاهی هم از مزه مزه کردن گفته های محسن غرق در لذت می شدم! گاهی هم عصبانی می شدم و فکر میکردم پاش رو از گلیمش درازتر کرده!
بهر حال توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودم .از مهمونی هم هیچ چیز نفهمیدم .حتی به نگاههای معنی دار هانیه و مادرش هم توجهی نداشتم و به سوالهای گاه و بی گاهشون، جوابهای مختصر وکوتاه می دادم .
موقع خداحافظی ، باز هم همگی ما رو تا نزدیک در بدرقه کردند و پدرش برای چندمین بار از لطفی که در حق پسرش کرده بودیم، تشکر کرد. در آخرین لحظه، محسن نگاه کوتاه و خجالتزده ای به من انداخت که تمام وجودم رو به آتش کشید .
تمام اون شب رو تا صبح، توی رختخوابم غلت زدم و به این مسافر تازه از راه رسیده فکر کردم .باید تصمیم درستی می گرفتم و هوشیارانه اقدام میکردم ، ولی شاید به دلیل داشتن سن کم و نداشتن تجربه کافی چشمم رو به روی حقایق بستم و احساس کردم این پسر چشم و ابرو مشکی و زیبا رو دوست دارم!
دیدار ما به همون مهمونی ختم نشد، چرا که یک هفته بعد، پدر از خانواده محسن دعوت کرد به منزل ما بیان و این دیدارها سه باره و چهار باره و پنج باره شد! وهر دفعه به یک بهونه،یک بار برای تشکر ، یک برای سلامتی آقا محسن و ختم به خیر شدن این تصادف و غیره..........که البته همه این دعوتها باید از جانب ما جواب داده می شد .نقطه برجسته این رفت و آمدها شناخت هر چه بیشتر محسن بود . این پسر مهربون و جذاب چنان متین و موقر رفتار میکرد و بقدری منش جا افتاده و مبادی آدابی داشت که بسرعت خودش رو توی دل همه جا کرد. اون با زیرکی هر چه تمامتر از بهترین روش برای درست کردم یک سنگر محکم و غیر قابل تخریب توی خانواده ما استفاده کرد که همون شخصیت خوب و متانت بیش از اندازه بود. توی همین مهمونی ها بود که احساس کردم این علاقه شدن بیشتری گرفته و به کلی مجذوب شخصیت به ظاهر منحصر به فرد محسن شده ام.نمی تونستم به خودم دروغ بگم .من محسن رو دوست داشتم واحساسی که می رفت تا در قلبم پا بگیره عشق نام گذاری کردم .
چند روز بعد از اون مهمونی ها، محسن کمی بالاتر از مدرسه، تو زاویه ای که فقط من متوجه اش می شدم ، توی ماشین بنز بسیار شیکش می نشست و رفت و آمد من رو نگاه میکرد. تمام ساعات مدرسه رو انتظار می کشید تا رفتن من رو هم ببینه! برام عجیب و در عین حال لذت بخش بود که که می دیدم کسی تا این حد دوستم داره! دخترهای شیطون مدرسه هرکدوم بنحوی سعی میکردند با دلبریهاشون، نگاه این پسر جذاب و شیک پوش رو به خودشون جلب کنند، ولی اون همه حواسش به من بود .
روزها همینطور می گذشت و من به دیدنش عادت کرده بودم .محسن بدون کوچکترین حرکتی،فقط با یه لبخند رفت و آمد من رو می پایید.تا اینکه یک روز، فرصتی که به دنبالش می گشت به دست اومد .شایان بعد از اینکه من رو به مدرسه می رسوند ، گفت بعد از ظهر نمی تونه دنبالم بیاد .محسن هم از خدا خواسته، وقتی که دید تنها بر میگردم ، با ماشین جلوی پام ترمز کرد و گفت:
- سلام خانم رها! حالتون چطوره؟ اجازه می دید در خدمتتون باشم؟
- سلام از بنده است؛ ممنونم آقای پارسایی ، مزاحمتون نمی شم
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید