موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (5)
صادق هدایت
از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
-اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
پر نمیزنه هان!...
من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
« -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
برات می کنم و می روم.»
پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت :
-همینجا خوبه؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
شد و گفت :
اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
- نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
ته اين چشمها غرق شده بود.
بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
لزج خون را روی تنم حس کردم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید