نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

* فصل هفدهم *



فصل امتحانات شروع شده بود. از قتل مشكوك الهام هيچ سرنخي به دست ماموران پليس نيافتاده بود . نا پدري الهام كه مظنون اصلي به شمار مي آمد تبرئه شد . اوضاع مدرسه كم كم آرام مي شد و نظم وترتيب خودش را به دست مي آورد . بچه ها ديگر كمتر دور هم جمع مي شدند و در مورد آن بحث مي كردند . در واقع اگر چه پرونده اين قتل بسته نشده بود , اما كمي از تازگي افتاده بود . جاي الهام هرروز توسط همكلاسيهايش با دته گل پر مي شد اما من جاي خالي اش را هميشه در كنارم احساس مي كردم و گاهي فكر مي كردم دلم براي پر حرفي هايش تنگ شده است.
اگرچه نم توانستم تمام فكرم را روي درسهايم متمركز كنم اما به خودم قبولاندم كه نبايد نا اميد شوم و بايد در برابر ناملايمتها و شكستهاي زندگي از خودم مقاومت نشان دهم . هر جند تمام اوقات فراغتم با برنامه هاي برديا پر بود و مجبور بودم بر خلاف ميل قلبي و باطني او را در كنار خود تحمل كنم . با اين حال هرگاه فرصتي دست مي داد به صفحه هاي كتاب سركي مي كشيدم.
هرچند سعي مي كردم با برديا كنار بيايم و هربار به خودم تلقين مي كردم كه سرنوشت من به نام برديا نوشته شده است اما گاهي از رفتار هاي جنون آميزش به ستوه مي آمدم. هر چند وقت يكبار با بحث و جدل از او قهر مي كردم و تا يك هفته خودم را به او نشان نمي دادم.

تولد كاوه نزديك بود و قرار بود در يك جشن بزرگ همه دور هم جمع شوند. مادر همه دلواپسي اش لباس تازه اي بود كه انگار خياط يقه اش را آنطور كه باب ميلش بود در نياورده است.

آنقدر از اينجور مهماني ها خسته بودم كه هروقت ماريا و مادر سر مدل لباسهايشان با هم بحث مي كردند من دچار سرگيجه مي شدم.
ماريا از لباسي كه خريده بود زياد راضي به نظر نمي رسيد بغض كرده بود حالتي شبيه گريه كردن گرفته بود و در همان حال گفت:" خوش به حال ماني! هر لباسي كه دوست داشته باشد فقط كافي است اشاره كند تا برديا برايش تهيه كند آن وقت شوهر من... زورش مي آيد پول خرج كند."
مادر اندوه ماريا را تكميل كرد." البته اگر پولي داشته باشد!"
ماريا متوجه منظور مادر شد و گفت:" آره... همين ديگر مشكل اصلي ما همين پول است...خدايا چطور ما پولدار نشديم!"

نگاهش كردم . دستش زير چانه اش بود و اخمهايش را در هم كشيده بود. به حرفهايش فكر كردم چقدر ساده بود كه به حال من افسوس مي خورد. من چه خوش به حالي دارم؟

تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم.

" الو سلام . شما خانم ماندانا هستيد؟"

صدايش خيلي آشنا نبود هر چند خيلي متين و گيرا بود و به دلم نشست.

" بله خودم هستم ... شما...؟!"

" فريبرز هستم ... يادتان كه هست."

چرا هول شده بودم؟!

" اوه شما هستيد! حالتان خوب است ؟ ببخشيد به جا نياوردم."

" خواهش مي كنم ... چه خبر ماندانا خانم؟"

نگاهم به اشاره ابروان مادر بود كه مي پرسيد كيه؟

در پاسخش گفتم:" هيچ خبر قابل ذكري نيست فريبرز خان ."

و در همان حال متوجه اخمهاي مادر شدم.

" خانواده حالشان خوب است؟"

" بله خيلي سلام مي رسانند."

" با درس و مدرسه چكار مي كنيد فصل امتحانات هم كه شروع شده."

"بله." و نمي دانم چرا گفتم:" براي يكي از دوستان اتفاق بدي افتاده كه فضاي مدرسه را برايم غير قابل تحمل كرده."

پرسيد:" چه اتفاقي؟"

آهي كشيدم و در همان حال با ناخنم بازي مي كردم و گفتم :" جلوي در مدرسه يكي خفه اش كرد و ... متاسفانه مرده..."

" اوه! چه حادثه تلخي ... متاسف شدم ...لابد در روحيه شما تاثير بدي گذاشته؟"

دوباره چشمم به مادر افتاد كه با اشاره دست و چشم و ابرو مي گفت بس كن چه قدر وراجي مي كني.

" خيلي متاثر شدم ... راستش نمي توانم از خاطرم پاك كنم كه ..."

" ببينيد ماندانا خانم در اينكه شما دوست عزيزي را از دست داده ايد هيچ شكي نيست اما نبايد به خاطر اين موضوع كه البته موضوع كم اهميتي هم نيست خودتان را زجر بدهيد به خصوص حالا كه فصل امتحانات است و تمام افكارتان بايد روي يك چيز متمركز شوند و آن هم درس است ."

" بله شما درست مي فرماييد ... "

لحظه اي هردو مكث كرديم . نمي دانستم ديگر چه بايد بگويم . انگار او هم همين حال را داشت . بنابراين گفتم:" مي خواهيد با مادرم حرف بزنيد؟"

" بله اگه ايشان مايلند خوشحال مي شوم."
گوشي را به طرف مادر گرفتم ناچار و عصبي گوشي را از دستم گرفت. لحن مادر سرد بود اما به نوعي سعي مي كرد جانب احتياط را رعايت كند .
پس از خداحافظي مادر گوشي را محكم گذاشت و به من گفت:" حالا اينقدر با اين تحفه حرف نمي زدي نمي شد؟ هرچه من از اين پسره بدم مي ياد تو هي برايش خود شيريني مي كني."
بردیا با رفتاری متفاوت و سرد و خشک رو به رویم نشسته بود.هیچ حرفی بر لب نیاورده بود.نگاهش به رقص گروهی از دختر ها و پسر ها بود.سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او اهمیتی نمی داد.
با دیدن دختر خاله ش دستش را گرفت و خنده کنان به طرف محل رقص رفتند.تحقیر شده سرم را پایین انداختم.دلم می خواست به حال خودم زار زار گریه کنم.حالا که کار خودش را کرده بود کم محلی می کرد تا بیشتر از خودم بیزار شوم.چشم در چشم دختر خاله ش رقصید.... نخستین بار نبود که نسبت به او احساس تنفر می کردم اما با تمام این حرف ها دیگر دلم نمی خواست او را از دست بدهم.
باید با او ازدواج می کردم والا گند بالا می آمد.چنان در نگاه میترا غرق شده بود که دست هایم از خشم مشت شدند.مادر نگاه معنی داری بهم انداخت.می دانستم در دلش چه می گذرد!با شنیدن نامم به عقب برگشتم.
با دیدن رضا پسرخاله کاوه کمی خودم را جمع و جور کردم.صورت جذابی نداشت.چشمانش بادامی بود و دماغش گرد و پهن به صورتش چسبیده بود.نمی دانم چرا بهم پیشنهاد رقص داد.نمی دانست من نامزد دارم... آن هم نامزد حسود و بی رحمی مثل بردیا که خودش را برای همه می خواهد و مرا برای خودش.اما بدم نیامد با هم رقص شدن با رضا حس حسادتش را برانگیزم.
دستم را به دستش دادم و فکر کردم حالا که می خواد دخترخاله ش رو به رخم بکشه چرا من تلافی نکنم؟بی آن که دوست داشته باشم دست در بازوی رضا انداختم و رقص را شروع کردم.نگاهم به او افتاد که دهنش باز مانده بود.... بعد هم همان خشم جنون آمیز را در نگاهش ریخت و تقدیمم کرد.
اهمیتی ندادم. باید دلش می سوخت همان طور که دل مرا می سوزاند.انگار طاقت نیاورد.دست دخترخاله ش را رها کرد و به طرف ما خیز برداشت.با یک حرکت عصبی مرا به طرف خودش کشید و در همان لحظه چنان مشتی زیر چشمم زد که نقش زمین شدم.آهنگ قطع شده بود و مهمانان به من خیره شده بودند.عاقبت کار خودش را کرد.جلوی این همه آدم تحقیرم کرد.مادر خودش را به من رسانید،سراسیمه و پریشان،کمکم کرد تا از جا بلند شوم.بعد نگاه پرملامتش را به سمت بردیا که نفس نفس می زد دوخت.
_ پس ماندانا راست می گفت تو همیشه دست روش بلند می کنی؟به چه حقی این کارو کردی؟هان؟
بردیا سرش را پایین انداخته بود.از سکوت او نمی شد حدس زد پشیمان است یا نه!رزیتا خانم پادرمیانی کرد و به آرامی چیزی زیر گوش پسرش گفت.مادر دستم را کشید،می دانستم وقتی عصبانی شود و روی دنده ی لج بیفتد هیچ کس جلودارش نیست.
_ بیا بریم دخترم،این آقا فکر می کنه هرجور که دلش خواست می تونه باهات رفتار کنه... این نامزدی رو بهم می زنیم.
دستم را جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم.رزیتا خانم هم نتوانست مادر را آرام کند.
بردیا با گستاخی پوزخند زد و گفت: خوب بهم بزنین،اصلا از ماندانا بپرسین حاضره این نامزدی بهم بخوره یا نه!
مادر نگاهش را به من دوخت.نگاهم را دزدیم تا مبادا از پشت توده ی اشک به راز سیاه دلم پی ببرد.ماریا که نمی دانم کی خودش را به من رسانده بود دست بر بازویم گذاشت و گفت: ماندانا چرا چیزی نمی گی؟چند وقت پیش یادمه که گفتی دلت می خواد همه چیز تموم شه،خوب پس معطل چی هستی؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم و سیل اشکم را روی گونه هایم رها کردم.بردیا به خوبی می دانست مرا در چه منجلابی انداخته.می دانست با وجود نفرتی که ازش دارم نمی توانم به درستی تصمیم بگیرم.مادر هنوز منتظر من بود.مردم تا توانستم بگویم پ: نه تقصیر من بود!بردیا حق داشت.
سپس در دل به خودم لعنت فرستادم.نگاه مادر و ماریا در هاله ای از ناباوری سوسو می زد.شکست خورده تر از همیشه دست در دست ماریا و با گام هایی سنگین از بین جمعیت گذشتم.ماریا تند تند و زیر لب گفت: حالت هیچ خوش نبود،مثل این که هیچ کس و هیچ جا رو نمی دیدی و... و گفت که نمیداند چرا از بردیا دیگر هیچ خوشش نمی ۀید.
مادر مثل اسپند روی آتش جلز و ولز می کرد.مدام راه می رفت و با این دستش به آن یکی دستش مشت می کوبید.خاله رویا سیب پوست کنده شده را قاچ کرد و به دخترش تعارف کرد.ماریا زیر چشمی به مادر چشم دوخته بود.من با نگاه پرسوزم گویی رومیزی را به آتش کشیده بودم.صدای مادر که انگار از کوره ی داغی فوران می کرد بلند شد.
_ چه طور مانی نذاشت اون پسره رو سرجاش بشونم!زیادی از حد پررو و گستاخ شده... دیدی خواهر؟دیدی چه طور سکه ی یه پولمون کرد؟
آرمینا سیب جویده شده را قورت داد اما انگار خوب از گلویش پایین نرفته بود: خوب خاله،مانی هم کم مقصر نبود،نباید با رضا می رقصید.
مادر فوری گفت: این کجاش گناهه،مگه ندیدی چه طور خودش با اون دختره ی تالاسمی گرفته می رقصید... مانی خوب کاری کرد که دلش رو سوزوند... ولی نمی دونم چرا نذاشت من بهش بفهمونم که با کی طرفه.
_ مامان این قدر حرص نخور!برای قلبت خوب نیست ها!
مادر به طرف ماریا برگشت،انگار گوشزد ماریا خیلی به موقع بود... کنار خواهرش نشست و این بار تیر نگاهش را به طرف من هدف گرفت.
_ تو هیچی نمی خوای بگی؟مگه نمی گفتی دیگه از این پسره خوشت نمیاد،پس چی شد که...
حرف های مادر داغ دلم را تازه کرد.اشک هایم را پاک کردم،اما مگر می شد از پس آن همه اشک برآمد.
_ ولم کنین مامان.بذارین به حال خودم باشم.وسپس بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم.در حالی که بر تشک و بالش مشت می کوبیدم تکرار کردم: لعنتی!وحشی!کثیف!چه طور حق حرف زدن رو ازم گرفتی.حیوون.
اما مگر دیگر فایده ای هم داشت؟من باخته بودم... شاید برای همیشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید