نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي (5 )

روشنك‌: پس‌ چرا وقت‌ مي‌كشي‌؟ چيزي‌ بساز و به‌ دستشان‌ بده‌ تا با آن‌ سرشان‌ گرم‌ شود.
رازي‌: آخر چه‌ مي‌توانم‌ بسازم‌ تا سرگرمشان‌ كند؟
روشنك‌: پس‌ چرا با آنها قرار گذاشتي‌؟
رازي‌: نمي‌دانم‌... شايد خواستم‌ به‌ همان‌ ميزان‌ حماقتشان‌، جوابي‌ به‌ آنها داده‌ باشم‌.
روشنك‌: جواب‌ قساوتشان‌ را چطور مي‌دهي‌؟
رازي‌: نمي‌دانم‌... اما در حال‌ حاضر بايد در فكر ساختن‌ دارو باشم‌... برويم‌روشنك‌.
روشنك‌: كجا؟... ما كه‌ جايي‌ را نداريم‌.
رازي‌: پس‌ در اين‌ بيابان‌ بي‌انتها چه‌ بايد‌ بكنيم‌؟
روشنك‌: تا زماني‌ كه‌ چند شمش‌ طلا به‌ آنها ندهي‌، هيچ‌.
رازي‌: ديگرطلابراي چه مي خواهند؟!
روشنك‌: من‌ از كجا بدانم‌.
رازي‌: ولي‌ من‌ مي‌دانم‌... يا مي‌خواهند در ته‌ خزانه‌شان‌ مدفون‌ كنند، يا به‌دياري ديگر ببرند و بفروشند و با پولش‌ بيشتر بر سر ما بكوبند... (به‌ اطراف‌ نگاه‌ مي‌كند.) چرا ديگر كسي‌ را نمي‌بينم‌؟
روشنك‌: چون‌ تنها تو بودي‌ كه‌ با حاكم‌ ري‌ اين‌ قرار را بستي‌.
رازي‌: پيدا كردم‌!
روشنك‌: چي‌؟
رازي‌: راز كيميا را...
روشنك‌: تو كه‌ گفتي‌ كيميايي‌ در كار نيست‌.
رازي‌: كيمياگري‌ عملي‌ است‌ جادويي‌، اما علم‌ حقيقت‌ را آشكار مي‌كند... روشنك‌!... با علم‌ مي‌توان‌ جادوگري‌ هم‌ كرد.
روشنك‌: چه‌ مي‌خواهي‌ بكني‌؟
رازي‌: همين‌ فردا مقداري‌ طلا مي‌سازم‌ و به‌ دستشان‌ مي‌دهم‌.
روشنك‌: تا به‌ حال‌ هيچ‌ كس‌ نتوانسته‌... تو چطور مي‌خواهي‌...؟
رازي‌: من‌ هم‌ نمي‌توانم‌... روي‌ مس‌، پوششي از‌ طلا بدهم‌.
روشنك‌: محمد... با اين‌ كار خودت‌ را به‌ كشتن‌ مي‌دهي‌.
رازي‌: درست‌ است‌، بايد پوشش طلا نازك‌ نباشد تا دير سياه‌ شود و من‌فرصت‌ كشف‌ دارو را داشته‌ باشم‌... تا دير نشده‌ برويم‌.
روشنك‌: من‌ نمي‌آيم‌.
رازي‌: نگران‌ نباش‌... خود والي‌ مقتدر هم‌ تقلبي‌ است‌.
روشنك‌: از عاقبت‌ اين‌ كار مي‌ترسم‌.
رازي‌: من‌ هم‌ مي‌ترسم‌، روشنك‌... ولي‌ شوق‌ مداواي‌ بيماران‌ و كشف‌مجهولات‌، هر ترسي‌ را در دلم‌ مي‌كشد.
مسافتي‌ را مي‌روند.
روشنك‌: ببين‌!... اين‌ همان‌جايي‌ است‌ كه‌ دور از همه‌ به‌ علم‌ پرداختي‌ و الكل‌ و جوهر نمك‌ را ساختي‌.
رازي‌: اينجا همه‌ چيز از پاكي‌ و تميزي‌ مي‌درخشد... اما آزمايشگاه‌ من‌ يك‌مخروبه‌ بود.
روشنك‌: اين‌ جارا تو بنا كردي‌، اما حالا ديگر مرزي‌ براي‌ آن‌ نيست‌... بهرة‌ آن‌ به‌ همه‌ كس‌ مي‌رسد.
رازي‌: اين‌ همه‌ روشنايي‌ و نور!... تا فرصت‌ باقي‌ است‌، بايد از طمع‌ سامانيان‌ استفاده‌ كنم‌ و به كارخودبپردازم.
روشنك‌: سامانيان‌ در انتظار طلا هستند.
رازي‌: آنها نمي‌فهمند... طلا را بايد در معدن‌ جست‌، نه‌ در آزمايشگاه‌ من‌...كنار بايست‌.
روشنك‌: مي‌خواهي‌ چه‌ كني‌، محمد؟
رازي‌: بايد بتوانم‌ اين‌ زاج‌ سبز را تجزيه‌ كنم‌... نمي‌دانم‌ در هنگام‌ تجزيه‌ شدن‌چه‌ پيش مي آيد.
روشنك‌ و زكرياي‌ رازي‌ به‌ كناري‌ مي‌روند.
رازي‌: (شيشه‌اي‌ را به‌ روشنك‌ نشان‌ مي‌دهد.) ببين‌ روشنك‌!... من‌ موفق‌ شدم‌...
روشنك‌: اين‌ ديگر چيست‌.
رازي‌: اسمش‌ را «زيت‌ الزّاج‌» مي‌گذارم‌... اين‌ ماده‌ مي‌تواند هر فلزي‌ را در خود حل‌ كند... به‌ جز طلا و نقره‌.
روشنك‌: گفتي‌ طلا!
رازي‌: درست‌ است‌، روشنك‌... اين‌ همان‌ كيسه‌اي‌ است‌ كه‌ مقداري‌ طلا در آن‌ريخته‌ بودم‌ تا پيش‌ منصور ببرم‌.
روشنك‌: ولي‌ آنها طلاي‌ واقعي‌ نبودند.
رازي‌: خوب‌، درست‌ است‌... اما همه‌اش‌ هم‌ مس‌ نبودند... رويشان‌ را يك‌ لاية‌ضخيم‌ آب‌ طلا داده‌ بودم‌.
روشنك‌: اما از يك‌ چيز خبر نداشتي‌... نمي‌دانستي‌ كه‌ آنها اگر از همه‌ چيز غافل‌ باشند، اما پول‌ و طلا را خوب‌ مي‌شناسند؟
رازي‌: يادداري‌، روشنك‌؟... سه‌ نفر از درباريان‌ رسيدند و وقتي‌ اين‌كيسه‌ را در دستم‌ ديدند، خيال‌ كردند كه‌ طلاي‌ واقعي‌ است‌ و من‌ آن‌ راپيدا كرده‌ام‌.
روشنك‌: بيندازش‌ دور...
رازي‌: نه‌... مي‌خواهم‌ اين‌ را به‌ كسي‌ بدهم‌ كه‌ محتاجش‌ باشد.
روشنك‌: محمد... آخر چه‌ كسي‌ به‌ طلاي‌ تقلبي‌ محتاج‌ است‌؟
رازي‌: پس‌ با آن‌ چه‌ كنم‌؟
مردي‌ پابرهنه‌ با لباسي‌ ژنده‌ وارد مي‌شود.
رازي‌: خودش‌ است‌... به‌ او مي‌دهم‌.
روشنك‌: شرم‌ كن‌، محمد...
رازي‌: من‌ كه‌ از او پولي‌ نمي‌خواهم‌.
پابرهنه‌: مگر در من‌ چه‌ مي‌بيني‌ كه‌ اين‌ طور نگاهم‌ مي‌كني‌؟
رازي‌: عجب‌!... (بلند مي‌خندد.)
مرد پابرهنه‌ هم‌ شروع‌ به‌ خنده‌ مي‌كند.
رازي‌: تو ديگر به‌ چه‌ مي‌خندي‌؟
پابرهنه‌: به‌ خندة‌ تو مي‌خندم‌... (مي‌خندد)
رازي‌: مگر خندة‌ من‌ خنده‌ دارد؟
پابرهنه‌: نه‌... خنديدم‌ ، چون تو به احوالم خنديدي .
رازي‌: ولي‌ من‌ به‌ اين‌ خاطر خنديدم‌ كه‌ هرگز باور نمي‌كردم‌ بي‌نواتر از من‌ هم‌ پيدا شود.
پابرهنه‌: كه‌ به‌ او بخندي‌؟
رازي‌: نه‌... خنده‌ام‌ به‌ قصد تمسخر نبود. (كيسة‌ طلا را براي‌ پابرهنه مي‌اندازد.) اينها را بگير، شايد به‌ كارت‌ بيايد.
پابرهنه‌: (كيسه‌ را برمي‌گرداند.) هيچ‌ وقت‌ محتاج‌ اينها نبوده‌ام‌... پيش‌ خودت‌ نگه‌دار.
رازي‌: پس‌ تو هم‌ راز اين‌ طلاهاي‌ تقلبي‌ را مي‌داني‌؟
پابرهنه‌: نه‌... اما مي‌دانم‌ هستند كساني كه محتاج اين ها باشند... آن ها به‌ زودي‌ مي‌آيد و آن‌ را از تو طلب‌ مي‌كند.
رازي‌: مگر مي‌شود از تو برهنه‌تر كسي‌ هم‌ در عالم‌ باشد؟
پابرهنه‌: بسيار زياد... اگر بگردي‌ پيدايشان‌ مي‌كني‌.
پابرهنه‌ از صحنه‌ خارج‌ مي‌شود.
رازي‌: (كمي‌ دنبال‌ مرد پابرهنه‌ مي‌رود و او را در خارج‌ از صحنه‌ نگاه‌ مي‌كند.)چه‌ پرشتاب‌ مي‌رود.
روشنك‌: حتماً مقصد خوشي‌ دارد.
رازي‌: برويم‌، روشنك‌.
روشنك‌: آن‌ را بينداز تا برويم‌.
رازي‌: كنجكاو شدم‌ كه‌ بدانم‌ بيچاره‌تر از آن‌ مرد پابرهنه‌ كيست‌.
روشنك‌: آنها كيستند؟
رازي‌: اي‌ واي‌! آنها سامانيان‌ هستند... برويم‌ جايي‌ پنهان‌ شويم‌...
روشنك‌: ديگر دير شده‌ حتماً ما را ديده‌اند.
رازي‌: مي‌دانم‌... مي‌دانم‌، روشنك‌... هيچ‌ وقت‌ نتوانستم‌ از دست‌ آنها بگريزم‌... سعي‌ كردم‌ كه‌ نگذارم‌ بدانند كه‌ چه‌ در دست‌ دارم‌، اما طعمشان‌ شامه‌شان‌ را تيز كرده‌ بود.
سه‌ نفر از درباريان‌ با لباسهاي‌ فاخر وارد صحنه‌ مي‌شوند. رازي‌ دستهايش‌ را در پشت‌ سرپنهان‌ مي‌كند.
اولي‌: او ديگر كيست‌؟
دومي‌: مشكوك‌ به‌ نظر مي‌رسد.
سومي‌: نگذاريد فرار كند.
دومي‌: گناهكار است‌.
سومي‌: چه‌ در دست‌ داري‌؟
رازي‌: شما دنبال‌ چي‌ هستيد؟
سومي‌: ما مي پرسيم، نه‌ تو.
رازي‌: پس‌ كمي‌ صبر كنيد.
رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
رازي‌: چه‌ كنم‌، روشنك‌؟... اگر آنها بفهمند كه‌ به‌ ساختن‌ طلاي‌ تقلبي‌ مشغولم‌، حسابم‌ تمام‌ است‌.
روشنك‌: گفتم‌ كه‌ آن‌ را به‌ زمين‌ بينداز.
رازي‌: ديگر دير شده‌... بايد گمراهشان‌ كنم‌.
اولي‌: با خودت‌ چه‌ مي‌گويي‌؟
رازي‌: (جلو مي‌رود.) با خودم‌ مي‌گفتم‌ با اين‌ مقدار طلا چه‌ كنم‌.
هرسه‌ باهم‌: طلا!
اولي‌: گفتي‌ طلا!
سومي‌: از كجا آورده‌اي‌؟... راستش‌ را بگو.
دومي‌: مي‌دانستم‌... ظاهرت‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ زندگي‌ات‌ را از گناه‌ مي‌گذراني‌.
رازي‌: ظاهرم‌!
دومي‌: بله‌... تو يك‌ لاقبا چه‌ كارت‌ به‌ طلا، مگر اينكه‌...
رازي‌: آن‌ را پيدا كرده‌ باشم‌.
هرسه‌ باهم‌: پيدا كرده‌اي‌!
رازي‌: بله‌، پيدا كرده‌ام‌ و حالا ساعتهاست‌ كه‌ اينجا ايستاده‌ام‌ تا صاحبش‌ را پيدا كنم‌.
سومي‌: مگر صاحبش‌ را مي‌شناسي‌؟
رازي‌: نمي‌شناسم‌، ولي‌ از او نشانه‌اي‌ دارم‌.
اولي‌: من‌ هم‌ طلاهاي‌ خودم‌ را مي‌شناسم‌.
دومي‌: بله‌، من‌ هم‌ مي‌شناسم‌.
سومي‌: البته‌ هر كسي‌ مي‌تواند طلاهاي‌ خود را بشناسد... پس‌ آن‌ را به‌ ما نشان‌ بده‌.
رازي‌: البته‌ كه‌ اين‌ طور است‌... از پيش‌ مي‌دانستم‌ كه‌ داشتن‌ اين‌ طلاها در شأن‌ و منزلت‌ سامانيان‌ است‌، اما در حيرتم‌.
دومي‌: حيرت‌ ديگرچرا؟... آن‌ را به‌ ما بده‌ و راهت‌ را بگير و برو.
رازي‌: كجا بروم‌؟... عهد كرده‌ام‌ كه‌ آن‌ را به‌ دست‌ صاحبش‌ بسپارم‌.
اولي‌: من‌ صاحب‌...
دومي‌: نخير آقا من‌...
سومي‌: من‌ هستم‌.
هر سه‌ با صداهاي‌ نامفهومي‌ با هم‌ مشغول‌ بحث‌ مي‌شوند. رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
روشنك‌: اين‌ ديگر چه‌ كاري‌ بود كه‌ كردي‌؟
رازي‌: از آنها خوشم‌ آمد... همه‌شان‌ هوبول‌ هستند.
روشنك‌: هوبول‌ ديگر چيست‌؟
رازي‌: هيچ‌ معنايي‌ ندارد... مثل‌ خود آنها.
روشنك‌: تكليفشان‌ را روشن‌ كن‌ تا برويم‌.
رازي‌: نه‌، روشنك‌... بگذار كمي‌ خوش‌ بگذرانيم‌، خدا آنها را براي‌ سرگرمي‌ ماآفريده‌... ببين‌ سر اين‌ خرده‌ مس‌ها چطور با هم‌ مجادله‌ مي‌كنند!... حالا ببين‌چه ‌بلايي‌ به‌ سرشان‌ مي‌آورم‌... اما هر وقت‌ گفتم‌، رويت‌ را برگردان‌ كه‌ نبيني‌.
روشنك‌: يك‌ وقت‌ دست‌ به‌ خشونت‌ نزني‌!
رازي‌ نزديك‌ سه‌ نفر مي‌رود.
سومي‌: تنها او مي‌تواند بگويد كه‌ آن‌ كيسه‌ طلا مال‌ كيست‌.
اولي‌: بله‌، من‌ با شما موافق‌ هستم‌... ترديدي‌ نيست‌ كه‌ آن‌ كيسه‌ مال‌ يكي‌ ازما سه‌ نفر است‌.
دومي‌: اما بايد ببينيم‌ كه‌ نشانه‌اي‌ كه‌ دارد، مربوط‌ به‌ كدام‌ يك‌ از ماست
سومي‌: از خودش‌ بپرسيم‌.
دومي‌: نه‌... اگر نشانة‌ كسي‌ ديگر را گفت‌، چه‌؟
اولي‌: آن‌ وقت‌ به‌ زور كيسه‌ را مي‌گيريم‌ و به‌ تساوي‌ بين‌ خودمان‌ تقسيم‌ مي‌كنيم‌.
سومي‌: مي‌پذيرم‌.
دومي‌: فكر خوبي‌ است‌.
اولي‌: نشانه‌ات‌ را بگو.
رازي‌: هر سه‌ شما داراي‌ آن‌ نشانه‌ است‌... اما بايد برهنه‌ شويد تا بدانم‌.
هرسه‌ باهم‌: برهنه‌ شويم‌!
اولي‌: آن‌ هم‌ در برابراين همه نامحرم!
رازي‌: چاره‌اي‌ ديگر نيست‌... (رو به‌ روشنك‌) رويت‌ را برگردان‌ و از اينجا برو...زشت است !
روشنك‌ رويش‌ را برمي‌گرداند و بيرون‌ مي‌رود.
دومي‌: بايد آن‌ را به‌ زور بستانيم‌ و ...
رازي‌: اگر قدمي‌ جلو بگذاريد، كيسه‌ را باز مي‌كنم‌ و هر قطعه‌اش‌ را به‌ طرفي‌پرت‌ مي‌كنم‌.
سومي‌: آخر اين‌ چه‌ درخواستي‌ است‌ كه‌ از ما داري‌؟
اولي‌: لااقل‌ اين‌ تقاضا را جايي‌ خلوت‌ از ما بكن‌.
رازي‌: همين‌جا... خيال‌ مي‌كنيد مشتاق‌ ديدن‌ اندام‌ نحس‌تان‌ هستم‌.
دومي‌: پس‌ دنبال‌ چه‌ هستي‌؟
رازي‌: دنبال‌ آن‌ نشانه‌... پيش‌ از شما مردي‌ پابرهنه‌ از اينجا گذر مي‌كرد... او محتاج‌ اين‌ طلاها نبود، پس‌ با خود گفتم‌، بدون‌ شك‌ اين‌ طلاها لايق‌كسي‌ است‌ كه‌ اندامش‌ هم‌ برهنه‌ باشد... پس‌ صاحب‌ اين‌ كيسه‌ بايدبرهنه‌ باشد.
اولي‌: (رو به‌ دو نفر ديگر) چه‌ كنيم‌؟
دومي‌: محال‌ است‌... تا به‌ حال‌ كسي‌ در انظار مرا جز با جامه‌هاي‌ فاخر نديده‌.
سومي‌: مگر مرا كسي‌ ديده‌؟
رازي‌: ميل‌ خودتان‌ است‌، مي‌گردم‌ تا برهنه‌اي‌ پيدا كنم‌.
اولي‌: كمي‌ صبر كنيد... نمي‌شود كمي‌ اغماض‌ كنيد و به‌ سراي‌ ما بياييد و آنجابرهنه‌ شويم‌؟
رازي‌: همين‌ جا... كيسه‌ را همين‌ جا پيدا كرده‌ام‌.
اولي‌: پس‌ بايد شربت‌ زهر نوشيد و برهنه‌ شد.
دومي‌: چه‌ مي‌گويي‌؟... پس‌ شرافتمان‌ چه‌ مي‌شود؟
سومي‌: بايد آن‌ را حفظ‌ كنيم‌.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید