نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-06-2012
مهبا آواتار ها
مهبا مهبا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال بخش کرمانشاه
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: سرپل ذهاب
نوشته ها: 712
سپاسها: : 1,370

1,384 سپاس در 473 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان مورچه

مورچه



یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. سواری بود که اسبی عزیز و سالار و مغررو داشت.

روزی سوار اسب را به بازار برد و نعل کرد و سوار آن شد. سوار تازیانه اش را بالا برد و بر اسب نواخت و حیوان به سرعت تاخت.

همانطور که به سرعت می رفت ناگهان صدایی از پشت سر شنید که

می گفت: آی سوار! آی سوار! صدای نعل اسبت، صد من از گوشتم را آب کرد.

سوار اسب را نگه داشت و برگشت. هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا این صدا از کجاست؟

دوباره صدا بلند شد که: ای سوار نترس. “موریژ” ام. بیا پایین تا برایت بگویم.




سوار از اسب پیاده شد و به زمین نگاه کرد و گفت: مورچه تو که هیزم ات یک مثقال است چطور صد من گوشت بدنت آب شد؟

مورچه گفت: ای سوار! ما هم بنده خدا ایم. هر کس به سنگ خود می سنجد. صد من از گوشت بدنم، به سنگ خودمان آب شد.




“دارا به سنگ خود، ندار هم به سنگ خود.”

البته شکلک ها رو خودم گذاشتم و اون زمان نبوده

برگرفته از تحقیقق خانم افسانه ابراهیمی با عنوان زبان و ادبیات در قوم کرد

که من در تحقیق مربوط به درس جامعه شناسی ایلات و عشایر ازش استفاده کردم

__________________

چای داغی که دلم بود به دستت دادم...آنقدر سرد شدم ...از دهنت افتادم



ویرایش توسط مهبا : 02-07-2012 در ساعت 10:43 AM
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از مهبا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید