نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



پشتِ ديوار تلخي‌ي ِ اين اعتراف چه سوزاننده است که مردي گشن و خشم‌آگين
در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پاي درآمده است. ــ



مردي که شب‌همه‌شب در سنگ‌هاي ِ خاره گُل مي‌تراشيد
و اکنون
پُتک ِ گران‌اش را به سوئي افکنده است
تا به دستان ِ خويش که از عشق و اميد و آينده تهي‌ست فرمان دهد:



«ــ کوتاه کنيد اين عبث را، که ادامه‌ي ِ آن ملال‌انگيز است


چون بحثي ابلهانه بر سر ِ هيچ و پوچ...
کوتاه کنيد اين سرگذشت ِ سمج را که در آن، هر شبي
در مقايسه چون لجني‌ست که در مردابي ته‌نشين شود!»







من جويده شدم
و اي افسوس که به دندان ِ سبعيت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنج ِ جويده شدن را به‌گشاده‌روئي
تن‌در دادم
چرا که مي‌پنداشتم بدين‌گونه، ياران ِ گرسنه را در قحط‌سالي اين‌چنين
از گوشت ِ تن ِ خويش طعامي مي‌دهم
و بدين رنج سرخوش بوده‌ام
و اين سرخوشي فريبي بيش نبود;



يا فروشدني بود در گنداب ِپاک‌نهادي‌ي ِ خويش
يا مجالي به بي‌رحمي‌ي ِ ناراستان.
و اين ياران دشمناني بيش نبودند
ناراستاني بيش نبودند.







من عمله‌ي ِ مرگ ِ خود بودم
و اي دريغ که زنده‌گي را دوست مي‌داشتم!



آيا تلاش ِ من يک‌سر بر سر ِ آن بود
تا ناقوس ِ مرگ ِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟



من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!







در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
اين سوي ِ ديوار، مردي با پُتک ِ بي‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌هاي ِ خود مي‌نگرد
و دست‌هاي‌اش از اميد و عشق و آينده تهي‌ست.



اين سوي ِ شعر، جهاني خالي، جهاني بي‌جنبش و بي‌جنبده، تا ابديت
گسترده است
گهواره‌ي ِ سکون، از کهکشاني تا کهکشاني ديگر در نوسان است
ظلمت، خالي‌ي ِ سرد را از عصاره‌ي ِ مرگ مي‌آکند


و در پُشت ِ حماسه‌هاي ِ پُرنخوت



مردي تنها



بر جنازه‌ي ِ خود مي‌گريد
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید