نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت بیست و دوم »


اشک های روی گونه هام رو پاک کردم و دفتر رو به سینه ام فشردم . دلم از غم لبریز بود تازه فهمیدم اشک های پنهانی مامان چه دلیلی داشته ، تازه فهمیدم چرا بابا از من بیزار بود . من مانع خوشی اون بودم ، ولی من مگه چه کارش داشتم . مگه غیر از این بود که همیشه تا دیر وقت بیرون از خونه بود ! از وقتی یادم میاد خونه از حضورش خالی بود ، صبح ها که از خواب بیدار می شدم رفته بود و شب ها هم تا وقتی خوابم می برد هنوز نیومده بود .عجیب بود که همه این خوش گذرونی ها کارش براش اهمیت داشت و در الویت بود ، چون پول پایه و سرمایه همه این خوشی ها بود !
یه حس تازه تو دلم شروع به جوشش کرد . پس من اونقدرها هم که فکر می کردم تنها وبی کس نیستم . من پدربزرگ و مادربزرگ ، من دایی وشاید دایی زاده داشته باشم .
با شنیدن صدایی که منو به نام می خواند ، از رویایی شیرینی که داشتم توش غرق می شدم بیرون اومدم . سریع دفتر و آلبوم و پول ها رو جمع کردم و ریختم تو کشو و درش رو قفل کردم . مانتوی مامان رو از تنم بیرون آوردم و دوباره گذاشتم سر جاشوقبل از اینکه کسی متوجه گنج پنهان من بشه ، از زیر زمین بیرون اومدم .
شراره روی ایوان ایستاده بود وصدام می زد . بادیدن من لبخندی به روم پاشید و گفت :
-اِ تو اینجایی . فکر کردم رفتی بیرون . دیگه داشتم از پیدا کردنت ناامید می شدم .
-کارم داشتی ؟
-آره زیرزمین چه کار می کردی ؟خیلی وقته دنبالت می گردم .
-حوصله ام سر رفته بود ، پایین سراغ مجله های قدیمیم می گشتم ، سرم همون جا گرم شده بود .
-بیا بالا خیلی کار داریم .
از پله ها بالا رفتم و همون طور پرسیدم :
-چطور مگه ؟ خبریه ؟
دستش رو گذاشت پشتمو با هم رفتیم تو سالن .
-امروز مهمون داریم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و در حالی که به سارا ،که پدرام داشت موهاشو براش شونه می کرد چشم دوختم ، گفتم :
-اینکه چیز عجیبی نیست ، یه حرف جالب تر بزن .
بدون اینکه از حرفم ناراحت بشه ، گفت :
-اتفاقا این دفعه خیلی فرق داره، اونها دارن به خاطر تو می یان.
غش غش خندیدم .
-نه بابا !
سارا هم از خنده من خندید . نگام لغزید روی صورت پدرام ولی اون نه از شادی من شاد شد و نه از خنده سارا دلم لرزید ، حس کردم داره یه اتفاقی می افته ، اتفاق هایی که من ازشون بی خبرم .
رو به شراره پرسیدم :
-چه خبره ؟ باز نقشه ای واسه من کشیدی ؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-چه نقشه ای عزیزم ؟بالاخره هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه .
«ازدواج !یعنی اونا بازم برام لقمه گرفته بودن »
-خدا می دونه این دفعه برام چه نقشه ای کشیدید .
پدرام به جای شراره جواب داد :
-نقشه ای در کار نیست . خیلی محترمانه اجازه خواستند واسه خواستگاری ما هم وقت دادیم تشریف بیارن .
تو دلم گفتم :«ما هم ... تو هم داری خودت رو با اینا یکی می کنی ، ولی آخه چرا ؟ یعنی نمی دونی برام بااینا فرق داری ؟»
اومدم جوابش رو بدم که پیش دستی کرد .
-حالا ضرر که نداره ،اومدیم و پسندیدی .
به خودم گفتم :«اومدیم و پسندیدی . آخه تو سر پیازی یا ته پیاز . تو چرا برای من ادای آقا بالا سررو در می آری ؟»
یه فکری از سرم گذشت ، خیلی وقت بود کسی رو ضایع نکرده بودم . این طوری بهتر بود . بذار منم به ظاهر به سازشون برقصم . اون وقت هم یه کم تفریح می کنیم و هم یه کم به حساب پدرام خان می رسیم ، تا این طوری وکیل مدافع پسر ندیده و نشناخته مردم نشه .
لبخند عمیقی زدم و از شراره پرسیدم :
-اتفاقا فکر بدی نیست ، بالاخره هر دختری باید ازدواج کنه ، از طرفی شاید پسندیدم . گفتی کی قراره تشریف بیارن .
به ساعتش نگاهی کرد و گفت :
-تا یکی دو ساعت دیگه حتما می یان .
شروع کردم به بشکن زدن و در حالی که زیر لب آهنگ « ای یار مبارک بادا » رو می خوندم ، رفتم طرف پله ها .
دوساعت تمام جلوی آینه ایستادم و لباس عوض کردم و به ظاهرم رسیدم . دلم می خواست بهترین لباسم رو بپوشم و زیباترین آرایشم رو بکنم . دوست داشتم بهش نشون بدم ، که اگه بخوام می تونم مورد توجه همه باشم .
باصدای شراره نگام رو از آینه جدا کردم و رفتم طرف در .
-بله
شراره با تعجب نگاهی به لباس و ظاهرم انداخت و گفت :
-چقدر قشنگ شدی ! تو عروس شی چی میشی !
خندیدم
-نه به باره ، نه به داره .
دستم رو گرفت و کشید :
-بیا ان شاءالله هم به بار می شه ، هم به دار .
پایین پله ها که رسیدیم صدای صحبت بابا می اومد .
-بله حق با شماست ، کی داده کی گرفته ، ولی خوب به منم حق بدید ، منم و همین یه دختر ، باید به فکر آیته اش اشم یا نه ؟
حضور شراره صحبت هاشون رو نیمه تموم گذاشت . صدای آهسته زنی رو شنیدم که پرسید :
- پس عروس خانوم کجاست ؟ تشریف نمی یارن ؟
-داره می یاد ، خدمت می رسه الان .
بعد برگشت عقب و منو صدا کرد .
-پریا جان ، بیا عزیزم .
از این هم تظاهر خنده ام گرفت ، ولی خوب باید خوب نقشم رو ایفا می کردم . این یه نمایش نامه بود که باید تا آخر اجرا میشد .
سرم را انداختم پایین . تو دلم داشتم از خنده می ترکیدم ، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم .صدای ماشاء الله گفتن مادر دوماد رو شنیدم و یه نیشخند زدم .سنگینی نگاهی رو حس می کردم . زیر چشمی پاهایی رو که می دیدم ، شمردم . همه اش سه نفر . سرم رابلند کردمو نگاهم با نگاه پدرام تلاقی کرد.تو نگاش همه چی بود . تعجب ، سرزنش و... یه چیز خاصی ته نگاش بود چیزی که ازش سر در نمی آوردم . وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی زورکی زد و با ابرو به سمت چپ اشاره کرد . نگاهم رو به سمت که اشاره می کرد چرخوندم . نگام نشست رو صورت بهمن . بی اراده از جا پریدم .
-تو .
بابا وشراره از جا پریدن .
-چی شده پریا جون .
با دست به بهمن اشاره کردم و گفتم :
خواستگارتمون اینه .
بابا ، با تحکم گفت :
-بنشین پریا .
خیلی سعی کرد که چیزی رو پسوند اسمم نیاره ،یه چیزی مثل خیره سر یا چشم سفید یا ...
گفتم :
-اگه نشستم مثلا چی می شه ؟
شراره دستش رو گذاشت رو شونه ام
-بنشین پری ف شلوغش نکن .
-چی چی رو بنشین ، می دونید این کیه ! می دونید چه کاره ست .
بابای بهمن بلند شد و گفت :
-حالا مثلا کار شما خیلی درسته ؟
پدرام غرید : احترام خودتون نگه دارید .
بهمن بلندشد و کنار پدرش ایستاد :
-کار خلاف شرع که نکردم . اومدم خواستگاری ، همین
-اومدی خواستگاری !تو خیلی بی جا کردی ، من حاضر نیستم جنازه ام هم رو دوش تو باشه ،بیام زن تو بشم ! توی ...
صدای بابا حرفم رو قطع کرد :
-گفتم بسه پریا فهمیدی ؟
بابای بهمن با صدای بلند گفت :
-چی رو باید می فهمیدید ؟ بگید تا مهم بدونیم ، مثلا چه کار کردیم ؟
همه نگاه ها به من دوخته شده و منتظر جواب من بودند .نگاه ملتمسانه ای به پدرام انداختم ، با چشم اشاره کرد برم بالا . اطاعت کردم چرخیدم تا ازسالن خارج بشم ، بهمن انگار راز نگاهم رو خوند از جابلند شد و گفت :
-صبر کن پریا !
پدرام جلوش ایستاد و گفت :
-اولا پریا نه ، پریا خانوم ، فوری پسر خاله نشو . در ثانی با تو کاری نداره .
بعد رو به من گفت :
-برو بالا اینجا واینستا .
برگشتم و چند قدم اومدم عقب و بالای پله ها پناه گرفتم . هنوز صداشون رو به وضوح میشنیدم بابا رو پدرام گفت :
-پدرام خان اجازه بده ، اقای قادری بنشینید تا صحبت کنیم .
مامان بهمن گفت :
-شما یه جوری با ما برخورد کردی ،انگار که دزد و قاتلیم .
بابا با شرمندگی گفت :
-عرض کردم که اشتباه شده ، سوء تفاهم بود .
سوزش اشک رو تو چشمام حس کردم ، از قرار معلوم بابا خیال داشت هر طور شده از شر من راحت بشه . وقتی اشکام گونه هامو تر کرد ، طاقت موندن نداشتم . بلندشدم و پله ها رو دو تا یکی کردم تا بالا ، در حالی که مرتب صدای مامان تو ذهنم تکرار می شد ، برو پری ، برو ...
خواب بودم یا بیدار نمی دونم ! حس کردم یکی داره موهامو نوازش می کنه .چشمام رو باز کردم ، تاریکی محض بود . دستم ر وبردم طرف پاتختی و چراغ خواب رو روشن کردم . هیچی نبود ! فقط سکوت بود وسکوت . حس کردم بوی مامان توی فضا پیچیده . سردم شد پتو رو دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم . پرده داشت تکون می خورد ، این نشون می داد که پنجره باز و سوز سردی هم که می وزید اینو ثابت می کرد
بلندشدم و پنجره رو بستم .از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم . لامپ های که بالای سر در حیاط روشن بود تا حدودی حیاط رو از تاریکی محض بیرون آورده بود و یه چیزی لای درخت ها حرکت می کرد .ترسیدم یه قدم به عقب برداشتم .
-دزد ! دزد اومده !
دستم رو روی قلب وحشت زده ام گذاشتم و سعی کردم با یه نفس عمیق آرامشم رو برگردوندم . دوباره درخت ها نگاه کردم ، یه چیزی مثل نور یا یه شبح سفید بین درخت ها حرکت می کرد .
-نه دیوونه ، دزد کجا بود !
-پس اون چیه ؟
-مامان اون مامان ! اومده دنبالم . خودش گفت هر وقت اذیت شدی برو ! حالا خودش اومد تا منو از اینجا بره باید برم .
برگشتم و ازاتاق خارج شدم . با عجله ولی با احتیاط قدم بر می داشتم ، عجله داشتم که زودتر به مامان برسم و محتاط بودم ، چون نمی خواستم دیگران از خواب بیدار شن .
آهسته قفل در سالن باز کردم و بعد دمپایی هام رو دستم گرفتم ، تا روی ایوون صدا ایجاد نکن . شروع کردم به دویدن ، پشت درلحظه ای مکث کردم تا نفس هام به حالت عادی برگرده و بعد آهسته چفت درو باز کردم . انگار که درهای آهنی و بزرگ یه زندان به روم باز شده باشه .
یه حس خوبی داشتم ، حسی مثل آزادی .وای چه احساسی داشت آزادی به اطرافم نگاه کردم ، مامان سر کوچه ایستاده بود ومنو می خوند . انگار که بال در آورده باشم به طرفش پرواز کردم ، ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستی بازوم گرفت و کشید به سمتش کشیده شدم . موهام ریخت تو صورتم ، نتونستم چهرشو ببینم و دستم رو بردم طرف بازوم و سعی کردم دستش رو از دور بازوم بکنم و به طرف مامان که همچنان منتظرم بود برم همچنان در حال تقلا برای رهایی بودم سیلی محکمی به صورتم خورد . موهام رو ، از روی صورتم کنارزدم و از پشت پرده اشکی که ناخودآگاه از انعکاس اون سیلی توی چشام جمع شده بود نگاش کردم .
پدرام با خشم داشت نگام می کرد .
-معلومه چه کار داری می کنی ؟
-بریده بریده گفتم :
اون .. اونجاست ، اومده دنبالم .
به سر کوچه نگاه کرد و گفت :
-کی ؟ کی قرار بود بیاد دنبالت ؟ اونجا که کسی نیست ؟
برگشتم و دوباره سر کوچه نگاه کردم . هیچ کس نبود ، حتی دیگه اون روشنایی و نوری که اجازه می داد مامان یا محیط اطرافمو ببینم هم ، نبود همه جا تاریک بود .تاریک ، درست مثل زندگیم . دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-نه من اشتباه نمی کنم ، خودش بود اومده بود دنبالم !
پوزخندی زد و گفت :
-کی ! لابد یکی از همون دوستهای تلفنی !
با خشم نگاش کردم و گفتم :
-شما در مورد من چه فکری کردی ؟
سرش رو پایین انداخت وگفت :
-من فکری درباره شما نکردم ، شما خودت باعث این افکار موذی شدی ، خودت قضاوت کن !مثلا همین الان با این ریخت و قیافه با این لباس ها ! تو جای من بودی چه فکری می کردی ؟
نگاهی به خودم انداختم لباس خواب سفید بلند تنم بود و موهام پریشون روی شونه ام ریخته بود تازه به خودم اومدم و خجالت کشیدم ، خیلی وقت بود که جلوش روسری سر می کردم و به قول خودم آدم شده بودم . با دست موهام از روی پیشونیم کنار زدم و زمزمه کردم .
-متاسفم ، نفهمیدم چی شد فقط دیدم مامان اومده و می خواد منو با خودش ببره
سرش رو به حالت تاسف تکون دادو گفت :
-بیا بریم تو ، هوا سرده .
دستی به بازوهای برهنه ام کشیدم ، تازه سرما رو احساس می کردم . جلوش معذب بودم اونم انگار متوجه حالم بود ، چون سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت نگام نکنه.
برگشتم و رفتم داخل حیاط ، اونم پشت سرم و آهسته درو بست .کنار هم شروع کردیم به قدم زدن . کتش در آورد وانداخت رو شونه ام . بدن سرما زده ام از گرمای تنش گرم شد و صدای گرم و آرامش بخشش یخ های دلم رو آب کرد .
-از بس که توی چهار دیواری می شینی و فکر می کنی ، اینجوری خواب نما می شی دیگه .
خندیدم .
-خواب نما ، ولی اون خواب نبود .
-بله خنده هم داره . معلوم نبود اگه امشب بی خوابی به سرم نزده بود و پشت پنجره ننشسته بودم ، تکلیف و سرنوشت تو چی میشد . این ساعت شب توی سرمای زمستون .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-نمی دونم چی باید بگم .
-من خودم می دونستم چه کار می کنم .
تن صداش رفت بالا .
-می دونستی ؟ تو تمام این مدت با چشمای بسته راه می رفتی .
-راست می گید یا می خواهید منو بترسونید .
-چرابهت دورغ بگم . فشار عصبی باعث شده شب ها خواب های آشفته ببینی یا حتی تو خواب راه بری ، این بار اولت نبود .
ایستادم با تعجب پرسیدم :
-بار اولم نبود ؟
سرش و تکون داد و در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت :
-یه شب رفتم تو اشپزخونه آب بخورم ، دیدم تو اونجایی و داری سر یخچال آب می خوری . گفتم به منم آب بده ، ولی بی توجه به من بطری آب زو گذاشتی سر جاش . اول فکر کردم باهام لج می کنی ، ولی وقتی از کنارم رد شدی دیدم چشات بسته است .
با تعجب گفتم :
-یعنی من با چشمای بسته راه می رم
-بله ، با چشمای بسته راه می ری و همه اینها به خاطر ذهن پرتلاطمیه که داری .
روی پله ها نشستم و پرسیدم :
-می گی چه کار کنم ؟
کنارم نشست و گفت
-خودتو بزن به بی خیالی .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید