نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زيباي همخونه

در را باز كرد و از خانه بيرون آمد. پسر همسايه ي روبه رو كه يلدا نامش را مزاحم (پشت شيشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گويي منتظر يلدا بود، لبخندي زد و سلامي زير لب داد. يلدا بي توجه به او راه افتاد، پسرك هم ! تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني نبود. يلدا به نرمي روي نيمكت سرد سايه بان دار ايستگاه نشست. ايستگاه تقريباً خلوت بود پسر جوان نزديك يلدا ايستاد و تا آمدن اتوبوس تمام تلاشش را براي باز كردن باب آشنايي به كار بست اما تلاشش بي حاصل ماند و ناگزير از ادامه مقاومت كنار يلدا باقي ماند.

يلدا سربرگرداند تا او را اصلاً نبيند. پسرك دست بردار نبود. با آرنج به پهلوي يلدا زد. يلدا خشمگين روي چرخاند و گفت: " چه كار مي كني بي شعور؟! "
ا ا مؤدب باش دختر! مزاحمم؟!
حالت و صدايش براي يلدا چندش آور بود، يلدا گفت:" مطمئن باش كه هستي!! "
-اگه مزاحمم، برم!
-ترديد نكن، پاشو گمشو!

ببين، خيلي بي ادبي ها ! ( باز حالت نرمي و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسايه تون هستم ! اسمم « پژمان» خواهرزاده ي اشرف خانم هستم، همسايه تون! مي تونم اسم شما را بدونم؟!
يلدا كه فهميد حرف زدن و جواب دادن به او بي نتيجه است از جا برخاست و كنار خيابان ايستاد. چند نفري به صف منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرك بي توجه به رفتار يلدا به دنبالش آمد و كنارش ايستاد و ادامه داد: " من بچه ي تهران نيستم! دانشگاه قبول شدم ، اومدم تهران پيش خاله ام. قصدم مزاحمت نيست. خيلي ازت خوشم اومده. مي خواستم بيشتر باهات آشنا بشم. حالا اين شماره رو ازم بگيري ديگه مي رم، چون كلاس دارم و ديرم شده! "
يلدا در دل به سادگي و سماجت پسرك مي خنديد و هم چنان پشت به او ايستاده بود. پسرك جايش را عوض كرد و روبه روي يلدا قرار گرفت و كاغذي را كه در دست پنهان كرده بود، آهسته پيش آورد و گفت: " تو رو خدا بگيرش...!"
يلدا كلافه شده بود و چند قدم عقب تر ايستاد. از اين كه ديگران متوجه حركات پسرك بشوند، خجالت مي كشيد. اخم ها را درهم كشيده بود و عصباني ايستاده بود. صداي بوق اتومبيلي توجه او را به خود جلب كرد. اتومبيل برايش آشنا بود، گفت : " واي خدايا، اتومبيل كامبيزه." وانمود كرد او را نديده است. از پسرك فاصله گرفت. اتوبوس در حال نزديك شدن بود. پسرك به دنبال يلدا رفت و باز نزديك شد و كاغذ را جلو آورد وگفت: " تا نگيريش، نمي رم..."


نگاه يلدا اتومبيل سفيد رنگ آشنايي را غافلگير كرد. تمام حواسش به اتومبيل كامبيز بود كه جلوتر از ايستگاه متوقف شده بود. با آمدن اتوبوس يلدا بدون درنگ خود را در داخل اتوبوس انداخت. پسرك نيز سوار شد. يلدا حرص مي خورد و بيرون را نگاه مي كرد. سمت راستش كامبيز در كنار اتوبوس در حركت بود. قلب يلدا تند مي زد. نزديك دانشگاه شدند.يلدا پياده شد و آن چنان تند مي رفت كه گويي مي دود. پسرك هم بدون شكايتي به دنبالش مي دويد. عاقبت با زرنگي شماره را در جيب مانتوي يلدا انداخت و گفت: " انداختم توي جيبت! زنگ بزني ها ! منتظرم..."
صداي ممتد بوق اتومبيلي همه ي نگاه ها را به سوي خود كشيد. اتومبيلي متوقف شد و كامبيز پياده شد و جلو آمد. از نگاه كنجكاو و چهره ي در هم كشيده ي كامبيز مي شد فهميد كه متوجه حضور پسر مزاحم شده است
كامبيز بلند گفت :" سلام يلدا خانم، مزاحمه ؟!"
پسر مزاحم كه گويي بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطي؟!"
و ثانيه اي بعد دكمه هايي بود كه كنده مي شد، يقه هايي كه گرفته و به سختي رها مي شد و مشت هايي كه بي هدف پرتاب مي شد و مردمي كه بي تفاوت خيره شده بودند!
يلدا با اين كه بسيار نگران بود، ديگر آن جا نايستاد و با اعصابي خرد و ناراحت وارد كلاس شد.
فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چي شده ؟"
يلدا جواب داد: " هيچي، كله ي سحري يك مگس تا اين جا ولم نكرد. آخر هم كامبيز ديدش. حالا بيرون درگير شده اند! "
فرناز پرسيد :" كدوم بيرون؟!
- دم در ورودي!
نرگس پرسيد :" كامبيز اون جا چي كار مي كرد؟! "
- تحفه! من رو تعقيب مي كرد. فكر كنم از اول فهميد من مزاحم دارم .
فرناز پرسيد: " حالا مزاحم كي بود؟ "

- يك بي شعور سمج. چه مي دونم همون كه گفتم پسر همسايه ي رو به روييه. همون كه از پشت پنجره مدام نگاه مي كنه !

فرناز گفت: " آهان.."

- از اين بدتر نمي شه، لعنتي!

نرگس گفت: " خُب تقصير تو چيه؟! براي هركسي ممكنه مزاحم پيدا بشه! "

يلدا با نگراني خاصي گفت: " حتماً حالا مي ره به شهاب مي گه!"

فرناز گفت: " خُب، بگه!"

- دوست ندارم. آخه پسره رو به رويه خانه شهاب زندگي مي كنه. مي فهمي يعني چي؟! يعني، يعني اگه كامبيز اون رو ببينه مي شناسه. مي ترسم شهاب هم خودش رو در گير كنه!

فرناز گفت : " آخي، حالا تو چرا اين همه به شهاب فكر مي كني؟! خب، درگير بشه ! "
- اصلاً ولش كن . بچه ها ميايد بريم دم در ببينيم چه خبره؟!

نرگس گفت : " الآن استاد مياد. در ثاني خودت وقتي رفتي خونه حتماً مي فهمي چه خبره! " فكر رفتن به خونه شور خاصي در دل يلدا به پا كردو با خودش گفت: " كاش زودتر كلاس ها تمام مي شد وبه خانه مي رفتم. "

دكتر بهزادي وارد كلاس شد. همگي ايستادند. يلدا هم.


پایان فصل دوازده
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید