نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 09-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(5)

دو ماه از بازداشت ما مي­گذشت كه يك روز «سروان بيداربخت» در حالي كه بسيار اندوهگين بود وارد شد. گفت: «خبر بسيار ناگواري دارم. خيلي براي شما ناراحت هستم».
پرسيدم: «خب بگو اينجا اعدام مي‌شويم يا در تهران».
گفت: «شما امروز پيش از ناهارآزاد مي‌شويد و از اينكه مجلس شيرين گپ و گفت ما به هم مي خورد بسيار اندوهگين هستم».
باور نكرديم. گفتم: «مي‌خواهم نزد غفاري بروم». اجازه دادند و غفاري هم گفت: «بله آزاديد». گفتم: «پس مي­توانم به صالح­آباد بروم. بعضي از خويشانم آنجا هستند». گفت: «نه ما بايد با احترام، شما را روانه كنيم». متوجه شدم آزادي ما صوري است و مجدداً بازداشت خواهيم شد. به خانه‌ي «حمده‌مينه آقا» و «قاسم آقا» در سقز رفتم كه هر دو از همكاران حزبي بودند. برايم تعريف كردند كه چگونه پس از شكست پيشه‌وري و فرار او به روسيه، قاضي محمد نيز به پيشواز ارتش ايران رفته و در «حماميان»، بدون قيد و شرط تسليم شده و هم او نيز از همايوني خواسته است كه ما را آزاد كنند. فرمان آزادي ما هم توسط همايوني و از طريق كبوتر نامه‌بر صادر و فرستاده شده است. همچنين گفتند: «ذبيحي هم پس از اين ماجرا به كنسولگري روسيه در اروميه پناه برد اما روس‌ها از پذيرش او امتناع ورزيدند و او هم به همراه «سيداحمدطاها» و «دلشاد» به عراق گريختند و راديو لندن هم خبر را تأييد كرد».
گفتم: «شما نمي‌ترسيد؟» «حه‌مه‌ده‌مين» دست روي بخاري گذاشت و گفت: «به اندازه‌ي حجم اين بخاري، براي دولت گزارش نوشته‌ام. من با دولت همكاري مي‌كردم». قاسم­آقا هم گفت: «اگر قاضي تسليم نمي‌شد دولت همه‌ي ما را از بين مي‌برد. اخباري بسيار تأسف‌انگيز بود».
هزينه‌‌ي اجاره‌ي كتاب‌هايم بسيار زياد شده بود. نزد «كلاهي» رفتم:

-حساب ما چقدر است؟
-به گريه افتاد و گفت: «اي كاش مي‌مردم و اين روزها را نمي‌ديدم. يك شاهي پول هم نمي­خواهم.آن روز از ترس افسر دولت، پول زيادي مي‌خواستم».

بعدازظهر كه منتظر اتومبيل بوديم سرتيپ همايوني­آمد و احوال­پرسي كرد.گفتم: «تپانچه­ام را از من گرفته‌اند. ميل دارم آن را به من بازگردانيد». گفت: «براي چه مي‌خواهي؟ به زودي تمام كردها را خلع سلاح خواهيم كرد». گفتم: «آن موقع ديگر اشكالي ندارد اما الآن بدون اسلحه احساس شرم مي‌كنم».
دستور داد اسلحه‌ام را بازگردانند. تپانچه‌ام را بازپس گرفتم. همايوني گفت: «من سوار اتومبيل «عبدالله آقا ايلخاني» مي‌شوم؛ «قاسم آقا» و «حمده‌ميناآقاا» و هه‌ژار هم سوار ماشين من شوند. در بوكان همديگر را خواهيم ديد.

جداي از ما سه نفر، يك راننده و يك افسر سررشته‌داري هم به بوكان مي‌آمدند. در مسير سقز بوكان دسته‌هاي صد و دويست تايي از فداييان پيشه‌وري را مي‌ديديم كه توسط نيروهاي كرد خلع سلاح شده و دسته جمعي گريه مي‌كردند و يا «حسين» مي‌گفتند.

افسر سررشته داري مي‌گفت: «من شاعرم». آقايان همراه نيز گفتند: «هه‌ژار هم شاعر است». با اصرار فراوان وادارم كرد نمونه‌اي از اشعار خود را براي او بخوانم وترجمه كنم. من هم اين شعر را خواندم:

روله نامووست وه‌ك خزمه‌كانت
نه‌ده‌ي به شه‌كر، ده‌ستم دامانت
شه‌ره­ف گه‌وهه‌ره قيمه تي نايه‌
ده‌ويت رووره‌شي هه‌ردووك دنيايه
ئه‌و كه‌سه پياوه بو خاك و ئاوي
روح داني و به چاك بميني ناوي
نه‌ت بيستوه وته‌ي زاناي سه‌رزه مين
مه‌ردانه مردن نه‌ك حيزانه ژين

(اين شعر به ميهن پرستي به مثابه ناموس پرستي اشاره كرده و مخاطب رابه پاسداري از آب و خاك و ميهن دعوت و از او مي خواهد شرف و ناموس ملي خود را به بهاي ارزان نفروشد.)
شعرم را ترجمه كردم. احسنت گفت. هدف من هم از خواندن اين شعر، اشاره بود به دو «آقا»ي خيانتكار همراهم بود كه اتفاقاً به خيانت خود افتخار مي‌كردند.
شب­هنگام در بوكان، مجدداً «سرتيپ همايوني» را ديديم گفت: «اجازه دهيد هه‌ژار امشب در منزل «قاسم آقا» باشد فردا با هم به مهاباد مي‌رويم». به منزل قاسم آقا رفتم كه در خانه‌ي «عبدالله بهرامي» بود. «كاك حمزه» دوست قديمي آمد و گفت: «بيا امشب در منزل من استراحت كن». گفتم: «شايد قاسم آقا اجازه ندهد چون احساس مي‌كنم مرا به او سپرده باشند. جايي نمي­روم». «حمزه» از «قاسم­آقا» درخواست كرد كه مرا به خانه‌اش ببرد. «قاسم­آقا» گفت: «اينجا هم جا براي خواب هست؟» حمزه گفت: «قول مي‌دهم فردا اول وقت، «هه‌ژار» را نزد تو بياورم. اگر اينگونه نبود اعدامم كنيد». «قاسم­آقا» گفت: «اشكال ندارد بيايد». به محض آنكه رفتيم، حمزه اصرار كرد فوراً فرار كنم. خيلي پافشاري كرد. بالاخره گفتم: «چون تو ضامن من شده‌اي اين كار را نخواهم كرد. پيش خودم خيال مي‌كردم كه در مياندوآب اجازه گرفته‌و به تبريز نزد برادرم عبدالله رفته و آنجا پنهان خواهم شد».
فردا صبح با «حمزه» نزد «قاسم­آقا» رفتيم. شيپور سفر نواخته و لشكر به سوي مهابا دحركت كرد. عشاير هم همراه آنها آمده بودند. از «قاسم­آقا» پرسيدم: «كاك رحمان» كجاست؟ گفت: «بيمار و در روستاي «شيخه‌له» است».
گفتم: «مي­توانم او را ببينم؟».
پس از اندكي مكث گفت: «به نظر من بهتر است پيش «كاك رحمان» بروي و از او بخواهي ترا به «قره­گويز» نزد «احمدآقا» بفرستد. هر وقت مصلحت دانستيم به مهاباد بازگرد. الآن صلاح نيست همراه لشكر به مهاباد بيايي».
همين كه اين را گفت، همان مردي كه زماني خبر خيانت «دبيوكري» را به من داده بود از اسب پياده شدو دهنه‌ي اسب را گرفت: «سوار شو و به «شيخله‌ر» برو. اسبم را هم نمي خواهم ديگر خودداني». سوار شدم و به سرعت از «محله‌ي حمام» به سوي خارج شهر و از آنجا به سوي «شيخله‌ر» تاختم. در راه به اين موضوع فكر مي‌كردم كه «احمد آقا قه‌ره‌گويز» در حق دولت بسيار بدي كرده و از من هم ناخشنود است. «قاسم­آقا» مي­خواهد با طعمه كردن من نزد «احمدآقا» و تحويل من به دولت اسباب، بخشودگي او را فراهم آورد. اميدوارم اشتباه كرده باشم. . . .
وارد روستاي «شيخله‌ر» شدم. «كاك رحمان» و چند نفر ديگر هم در ورودي دهات ايستاده بودند. از اسب پياده شدم و گفتم: «هر چه رشته بوديم پنبه شد دوباره آمديم خوان اول».
«كاك رحمان» گويي نشنيده است خود را به نفهمي زد. اما رنگ از رخسارش پريده و لبانش مي‌لرزيد. خيلي ترسيده بود. وارد منزل شديم. مدتي گذشت. هيچكس چاي نياورد. گفتم: «مردن مردن است، دست و پا زدنتان از چيست؟ چرا چاي نمي‌آوريد؟» شعري از بغل درآوردم و گفتم: «اين شعر را در دوران بازداشت سروده­ام. وصف حال آن روزهاست برايتان بخوانم؟» «كاك رحمان» شعر را از دستم قاپيد و در كوره انداخت. حيف از آن شعر كه آينه‌ي تمام نماي دوران بازداشت من در بازداشتگاه سقز بود.
سفارش «قاسم آقا» را تكرار كردم كه اسبي در اختيارم بگذارند تا به «قره‌گويز» روم. كاك رحمان گفت: «نه اسب مي‌دهم و نه مصلحت مي‌دانم نزد «احمدآقا» بروي. يا به خانقاه برو يا به ترغه برگرد». گفتم : «بله لباس مبدل مي‌پوشم و به «ترغه» برمي‌گردم. لباس‌هاي تازه ي خود را با كهنه‌لباسهاي «ملا عبدالله حصاري» عوض كردم و كتاب‌جامي و قلم و دوات و چند برگ كاغذ در بقچه­اي گذارده و دوباره طلبه شدم. به «ملا عبدالله» گفتم: «سه هزار تومان بدهي داري. اگر مي‌شود پس بده». گفت: «يك شاهي هم ندارم». «ميرزا عبدالله بهرامي» گفت: «من پانصد تومان مي دهم و بعد، از «ملا عبدالله» بازپس مي‌گيرم». تپانچه ام را به «كاك رحمان» دادم و گفتم: «اگر توانستي تپانچه را بفروش و پول آن را براي پسر و برادرانم بفرست». عصر روز به بهانه‌ي رفتن به «ترغه»، «شيخله‌ر»، را ترك و به طرف «محمودآباد» حركت كردم. از «قه‌لا شته‌خواري» به سوي «ميشه»ي محمود آباد و از آنجا به سوي جنوب، تا «قاقلاوا» رفتم. خورشيد غروب كرده بود.
اجازه دهيد استراحتي كرده و به چند موضوع اشاره كنم:
از ابتداي تأسيس جمعيت تا تشكيل حزب دمكرات و در ادامه، اعلام جمهوري كردستان و سرانجام سقوط آن، من و «هيمن» به عنوان دو شاعر ملي در كنار يكديگر و برادروار، شاعر تمامي مناسبات آن دوران بوديم. هر جا جشن‌هاي ملي برگزار مي‌شد، ياگرامي‌داشت ياد و خاطره‌اي بود، ما مي‌بايست شعري آماده مي كرديم ومي‌خوانديم. دوستي و برادري بودن ما به گونه‌اي بود كه به هر كدام از ما مي گفتند: «هه‌ژار - هيمن». هنگام برافراشتن پرچم كردستان در مهاباد، در بوكان و ساير مناطق، شعر مي‌خوانديم و علاوه بر همكاري،‌دوست عزيز يكديگر نيز بوديم.
در آغار تأسيس «كومه له­ي ژ-ك» چاپخانه‌ي دستي كوچكي خريده بوديم. مدتها بعد روس‌ها به بهانه‌ي مساعدت فرهنگي ،‌چاپخانه‌ي بزرگي به ما هديه كردند كه از امكانات آن براي چاپ روزنامه و كتاب استفاده كنيم. به همراه «كاك حسن قزلجي»، چند نشريه و روزنامه چاپ و مجله‌ي «هه‌لاله» را هم منتشر كرديم. نخستين شماره‌ي مجله را خدمت «پيشوا» برديم و قاضي هم يك تن كاغذ به ما هديه كرد. هنگامي كه به مهاباد بازگشتم «قزلجي» با استاد قديمي من «سيد محمود حميدي» كه سر دبير روزنامه‌بود همكاري مي­كرد. از «هه‌لاله» چهار شماره چاپ و منتشر شد.
اسامي مشايخ نقشبنديه را به شعر سروده بودم. ظرف دو سه روز، هزار نسخه از آن به فروش رفت. ابتدا تصور مي كردم به خاطر زيبايي شعر بوده است اما بعداً متوجه شدم مردم براي تبرك آن را خريده و با سنجاق به سينه و كلاه آويزان كرده‌اند.
شبها در بوكان و در گوشه‌اي از ديوار قهوه‌خانه، مقابل حوض، با « قاضي كاكه حه‌مه» «حسن قزلجي»، «ملا امجد قه لايه» و «ملا عبدالله حصاري» تا نيمه‌هاي شب، مجلس مي­گرفتيم. ايامي خوش بود كه هرگز فراموش نخواهم كرد. در «ترغه» كه بودم حافظ‌ها (قاريان نابيناي گورستان) را خيلي دوست داشم و آن‌ها را با خود به خانه مي‌بردم. چون نابينا بودند و شرم حضور نداشتند بسيار شيرين كلام و صريح­اللهجه بودند. در بوكان هم، اگر چه ثروتمند بودم اما هرگز مجلس «خوانها» را خوش نداشتم. حجره‌ي طلبه و حافظ مكاني براي تازه شدن من بود. برخي شب‌ها ده دوازده حافظ را دور خودم جمع مي‌كردم. خواهرم مي‌گفت: «از وقتي كه وضع ماليت مساعد شده چشم حافظ‌ها شده‌اي». حافظ ها جداي از سخنان خوش، به هر روستايي هم كه مي رفتند بناي تعريف و تمجيد از من گذارده و بسياري، ناديده مرا دوست داشتند.
هنگامي كه از بوكان به سوي «شيخله‌ر»رفتم «سيد عبدالله شيته»، كه پيش از اين در خاطرات مربوط به «وشتپه» از او ياد كرده‌ام، جاسوس حكومت شده و پس از آنكه مرا در راه ديده بود به حاكم نظامي «سروان خاكسار» (كه يك كرد سنندجي بود) خبر داده بود كه مرا بازداشت كنند. سروان خاكسار هم گزارش را ناديده گرفته و «سيد عبدالله» شكايت حاكم را نزد همايوني برده بود. خاكسار هم به نام توهين به مأمور دولت، دستور داده بود او را حسابي چوبكاري كنند.
هنگامي كه در راه فرار، از «ميشه‌ي» (دارستان) «محمودآقا» مي‌گذشتم، «ملا حه‌مه‌د ا‌مين» ماموستاي «وه‌شتپه» را به همراه چند تن از طلبه‌هايش در مسير ديدم. در فاصله‌اي قرار گرفته بودم كه حرف هايشان را مي‌شنيدم. ماموستا گفت:

-نمي‌دانم چه بر سر «هه‌ژار» آمده است؟

يكي از طلبه‌ها گفت: «مي‌گويند در زندان سقز دست‌و پايش را بريده اند شايد هم او را كشته اند».
ماموستا گفت: «آن عبدالرحماني كه من مي‌شناسم، آنقدر باهوش هست كه اگر فرصتي پيدا كند از سوراخ قفلي هم فرار مي‌كند.شما چگونه تا به حال او را نشناخته‌ايد؟ آخر تو را چگونه به هواي زكات آلبالو به «اطميش» فرستاد؟»
از اين مزرعه به آن مزرعه، طرف‌هاي غروب، خود را به «قاقلاوا» رساندم و به خانه‌اي رفتم. پس از آنكه شام خورديم با صاحبخانه به مسجد رفتيم تا شب را آنجا بخوابم. جوانان جوراب بازي مي‌كردند. يكي از آنها نگاهي به من انداخت و در گوش همراهانش چيزي گفت. رو به من كرده گفتند: «آقا دوست ما مي‌گويد او شاعر قاضي است كمي شعر براي ما مي خواني؟»
گفتم: «ها اين پسر فكر كرده من «ملا رحمان ترغه» هستم. خيلي ها اينطور فكر مي‌كنند چون قيافه‌ي ما خيلي به هم شبيه است. نام من «ملا محمد» است و شعر خواندن هم بلد نيستم. كاش مي‌دانستم و برايتان مي‌خواندم».
گفتند: «فكر كرديم او هستيد عفو بفرمائيد». صبح روز بعد صبحانه خوردم و به صاحبخانه گفتم: «به عراق مي روم». گفت: «به روستاي «موسي» كه رسيدي نزد «صوفي­صديق» برو و بگو «خه‌جي» مرا فرستاده است».
برف­هاي ديشب آب شده بود. تمام مسير گل و لاي و كفش‌هاي من هم پاشنه‌دار بود. اما ترس، اين حرف‌ها سرش نمي‌شد. غروب به «موسي» رسيدم. در راه مردي مويز فروش، به مقداري مويز تعارف كرد. در تمام مسير مويز مي‌خوردم و تند، رهپويه مي‌كردم.
به خانه‌ي «صوفي­صديق» رسيد. جواب سلامم را نداد. پرسيدم: «اينجا مسجد دارد؟» گفتند: «نه». به كنار چشمه رفتم و وضو گرفتم. «صوفي­صديق» كه وضو گرفتنم را مي پاييد با تعجب پرسيد: «تو ملا هستي؟» گفتم: «بله» گفت: «پس بفرما منزل ما».
به خانه‌ي او رفتيم. اتاق بسيار بزرگي داشت. سماور را آتش كرد به جاي قند خرما تعارف كرد. تكه‌اي خرما در دهان گذاشتم. شايد بيش از بيست چاي خوردم. صوفي گفت: «چرا خرما نمي‌خوري؟» تكه خرما را از گوشه‌ي دهانم بيرون دادم. مثل صابون صاف شده بود. دوباره در دهان گذاشتم. قورمه هم خورديم. شب هنگام صوفي كه خود را مريد «خليفه خليل» معرفي و مي‌خواست گوسفندي پيشكش او كند، از من خواست نامه‌اي براي يك مرد سردشتي بنويسم كه: «فلاني! پس از بوسيدن دست خودت و چشم فرزندانت. چگونه فرموده‌اي اگر نمي تواني به اسبم برسي آن را باز بفرست؟ من برادر تو هستم و مال من متعلق به تو. حال دو تبريزي قند، دو كيسه‌چاي، پارچه و تنبان بفرست، به خدا اسبت را مثل گل بزرگ مي كنم. و هشت نه كيسه برنج، چون قرار است خليفه به ميهمانيم بيايد. به سر مبارك قسم، اگر به قيمت تلف شدن الاغ‌هاي خودم هم باشد از اسب تو مراقبت خواهم كرد. كمي صابون هم بفرست اهل و عيال هم حنا مي خو.اهند. نگهداري اسب تو از مالات خودم واجب‌تر است. زمستان امسال بسيار سخت و تهيه‌ي آذوقه هم سخت‌تر اما تو برادر مني. . . .»
با خودم فكر مي‌كردم: اين صوفي كلاهبردار براي نگهداري از اين اسب واقعاً دارد اخاذي مي كند.
صبح در خواب بودم كه با شنيدن صداي سخن «صوفي» بيدار شدم: «هر كس امروز به كوه بزند حسابش باكرام‌الكاتبين است». صوفي وارد اتاق شد. پرسيدم: «مي توانم بروم؟» گفت: «بله امروز هوا مساعد است. نگاه كن خورشيد برآمده است». گفتم: «نابلد هستم. راهنمايي هست كه با من بيايد؟» گفت: «سه تومان پول بده». يك راهنماي محلي را همراهم فرستاد كه مرا تا ارتفاعات «گله‌زه‌رده» راهنمايي كند. در ابتداي مسير هوا آفتابي بود اما به دامنه‌ي كوهستان كه رسيديم ناگهان هوا تغيير كرد سرد و كولاك شديدي آغاز شد. بلده گفت: « دستت را به كمرم سفت كن و دنبالم بيا». دنيا تيره و تار شده بود. اما بلده واقعاً بلده بود: اينجا گودي است، اينجا سنگ است و . . . . » در حالي كه همه جا پوشيده از برف بود و شدت كولاك به حدي بود كه جلوي پا را هم نمي‌شد ديد. ناگهان وسط كوه ايستاد: «تو صدايي نمي شنوي؟» گفتم: «نه». گفت: «تو همين جا بنشين. من الآن برمي‌گردم».

پس از چند دقيقه بازگشت و گفت: تند برويم كه تو را برسانم و برگردم. صد تفنگچي بانه‌ايي زمين­گير شده­اند و نابلد هستند، اگر به دادشان نرسم، از سرما يخ مي‌زنند. پس از آنكه مرا به قسمت غربي كوهستان رساند،گفت: در «سوتو» ميهمان منزل «سيد عبدالله» باش. خودش به سرعت بازگشت. شتابان از كوه پائين آمدم. منظره‌ي مقابلم جنگلي بادرختان انبوه بود. در طول مسير، باد كلاهم را با خود برد. گفتم: «اين هم براي تو». به منزل «سيد عبدالله» رفتم: انبوهي از زنان زيبا، بدون مرد. گفتند: «مردان براي قاچاق به گرميان رفته‌اند بفرماييد ميهمان ما باشيد». گفتم: «مي‌روم». گفتند: «مسير را ادامه بده و به «سه‌رته‌زين» برو». در راه به جاده‌ي بانه سردشت رسيدم. يك كاميون نظامي پر از سرباز از جاده مي‌گذشت. خيلي ترسيدم اما كاميون به سرعت از كنارم عبور كرد. به «سه‌رته‌زين» رسيدم. گفتند: «منزل حاجي شيخه اينجاست و از ميهمانان پذيرايي مي‌كند». وارد منزل شيخ شديم. دو سه نفر ديگر هم ميهمان بودند. سماور را در اتاق، پيش ما نهادند تا از خود پذيرايي كنيم. پس از نماز عشاء ، شيخ و پسرانش به خانه باز‌گشتند. حاجي مي‌گفت: «شه‌رت بي ده‌ستي ده پيريژنانم كوشيوه». به ما خوش آمد گفت و فرستاد لباس‌هايمان را شسته و خشك كنند. مردي بسيار نان بده و خوش مشرب بود. صبح هنگام شنيدم كه مي‌گفت: «ملا را بيدار نكيند از نماز صبح بيزار است».(مه لاي به بيگاره و له‌نويژي سبه‌ينان بيزاره)

پس از خوردن صبحانه،‌حاجي يك جفت كفش و جوراب برايم آورد و گفت: «با كفش پاشنه‌دار نمي‌توان از ميان برف عبور كرد. سپس مرا به يكي از مردانش سپرد و گفت: «تا «سياوما» مسئوليت جان او باتوست. من حاجي شيخم و تو هم مرا خوب مي‌شناسي». برف سنگيني باريده بود و تا زانوهايمان مي‌رسيد. خيلي هم سرد بود. در «سياوما» وارد مسجد شديم. مسجدي بسيار زيبا و قديمي با خشت سرخ. مردان ده در صحن مسجد كنار بخاري نشسته بودند.

-شما ملا هستيد؟
-بله؟
- قدمتان روي چشم. امروز شما پيش نماز ما هستيد.

پيش نمازي كردم و پس از نماز، دعاي بسيار خواندم. شام ميهمان يكي از اهالي روستا بودم. دوباره به مسجد برگشتم و خوابيدم. صبح، چشم كه باز كردم، اهالي ده در مسجد دوره‌ام كرده بودند. يكي از آنها گفت:

-ملا جان كجا مي روي؟ چكار مي كني؟
-درس مي خوانم.
-پس از آن؟
- مي خواهم يك ملاي باسواد شوم.
- پس از آن؟
- ملاي يك روستا مي‌شوم.
-خب. ما تو را همين طوري قبول داريم و راضي هستيم.
- آخر . . . .؟
- آخر ندارد. اجازه بده سخنانم را تمام كنم اگر حرفي باقي ماند آن وقت. خانه‌ات با ما، گوسفند و بزت هم با ما، زكاتت را هم از محصولاتمان مي‌دهيم. شايد بگويي بدون زن نمي‌شود. هفت روز به كنار چشمه برو و تمام دختران روستا را ببين. هر كدام را پسنديدي مبارك است. مطمئن هستم داماد خودم خواهي شد چون دختر من از همه‌ي دختران ده زيباتر است. نام من «ابراهيم آقا» است.

- آنچه گفتي از سر من زيادي است. اما برادري دارم. مادرم بسيار بيمار است. دنبال برادرم مي‌روم.
با هزار بهانه، خودم را از چنگ آنها رهانيدم. بارش برف متوقف شده بود. پس از قدرداني فراوان، نشاني را پرسيدم و به سوي «بله‌سه‌ن» به راه افتادم. تا هنگامي كه رد پاي دام‌ها روي برف يخ بسته بود، خيالم راحت بود اما پس از آن، من بودم و افتادن در برف و تا زانوگير كردن. باد هم، برف را توي صورتم مي‌انداخت و سرما هم تا مغز استخوان نفوذ مي‌كرد. امانم بريده بود.از روي يك تپه‌ي بلند، «بله‌سه­ن» را ديدم. خود را روي برف‌ها انداختم و تلوخوران به آبادي رسيدم و وارد نزديكترين خانه شدم. در يكي از اتاق‌ها به ديوار تكيه دادم و پاها را دراز كردم. بيماري در اتاق ناله مي‌كرد. تصور مي­كردم به «حصبه» گرفته است. زني از درگاه مرا ديد و به سرعت بيرون رفت.
اندكي بعد، چهار يا پنج زن ديگر را همراه با خود آورد. همگي با تعجب، خيره­خيره به من زل زده بودند. گفتم:

-خواهر چرا اينطوري به من زل زده‌ايد؟
- خدا را شكر تو زنده‌اي؟ ما فكر مي‌كرديم مرده‌اي. گرسنه هستي؟
- گرسنه نيستم سردم است.

فوراً بخاري را روشن كردند و يكي از زن‌ها كاسه‌اي شير آورد و گفت: «آدم وقتي كه در برف گير مي كند گرسنه مي‌شود اما از فرط سرما، احساس گرسنگي نمي‌كند». پس از شير، نان و پنير آورد. تا مي‌توانستم خوردم. كفش‌ها را كه از پايم در آورده بودند دوباره پوشيدم و عليرغم اصرار فراوان به ماندن، به مسجد رفتم و خود را در مقابل بخاري مسجد خشك كردم. صاحبخانه كه «كويخا حسن» نام داشت پس از آنكه فهميده بود مهمانش به مسجد رفته است دنبالم فرستاد اما نرفتم. ملاي ده مرا به منزل خود برد و «آش گندم» داشتند. ملا كم سواد بود و مرا عالم بزرگي مي‌دانست. شب در مسجد از حاضران پرسيدم: «كسي هست به طرف پايين ده برود؟» دو نفر گفتند كه چوبدار هستند و بزهايشان را به «كه ناروي » مي‌برند. همراه آنها رفتم، اما بزها نتوانستند از برف‌بگذرند. بايد راه را براي آنها باز كرده و به آرامي حركت كنم. احساس كردم ناخن پاهايم درد گرفت. گفتند: «تو خود را به «انجينه» برسان و منظر باش تا ما هم برسيم».

-انجينه كجاست؟
- از اين پيچ بگذري آبادي پيداست.

از پيچ كه گذشتم دهات را ديدم اما در پائين هزار به هزاري بود كه مسير عبو رهم نداشت. آرام به طرف پايين خزيدم امابه جايي برخوردم كه يكسره گل بود. ناچار تلو تلو خوران روي يك قطعه سنگ آرام گرفتم. از آنجا پايين را كه نگاه كردم ديدم ارتفاع سنگ از زمين بسيار زياد است. راهي براي جلو رفتن باقي نمانده بود. كاملاً نااميد شدم. سرما هم بيداد مي‌كرد. سرانجام تصميم خود را گرفتم و به كنار سنگ آمدم. با چشمان بسته خود را پايين انداختم. چشم كه باز كردم از يك سوراخ تنگ، آسمان را مي‌ديدم. داخل يك چاله برف افتاده بودم. با چنگ برف‌ها را كنار زدم و از سوراخي بيرون آمدم. بقچه‌ام روي برف‌ها افتاده بود. از ارتفاع، مسير برف را ديده بودم. اختلاف ارتفاع نشان مي‌داد كه بخشي از زمين پوشيده از برف، جوي آبي بود كه انتهاي آن، به روستا مي‌رسيد. مسير را دنبال كردم. طولي نكشيد كه دوازده سگ قوي جثه، به سويم هجوم آوردند. ناگزير نشستم (سگ به آدم نشسته و زن كاري ندارد). سگ‌ها دوره ام كردند و اطرافم حلقه زدند، گويي براي خواندن درس، نزد ملا آمده بودند. مردي از دور بيل به دست آمد و گفت: «به كمكت آمده ام». او با بيل و من هم با عصا پشت به پشت يكديگر تا داخل روستا آمديم. همسرش روي كفش‌ها و جوراب‌هايم را پاك كرد. به سرعت به طرف بخاري رفتم. مرد گفت: از آتش دور شو ممكن است پاهايت از بوين برود ،چون سر انگشتانت كبود شده و احتمالاً انگشتانت را سرما برده است .
پرسيدم : «اينجا «انجينه» است؟»
گفتند: «بله اينجا «انجينه‌»ي سخت است. آن انجينه‌اي كه تو مي گويي آن طرف كوه است. مسيري كه تو آمده اي پر ازخرس و گرگ است اما هوا به قدري نامساعد بود كه آنها هم جرأت بيرون آمدن از سوراخ‌هايشان را نداشتند».
داشتم استراحت مي­كردم. دختري ده دوازده ساله با پيراهن قرمز گلي وارد شد و گفت: «اوستا آينه و شانه داري؟» (فكر كرد جهود و خرده فروش هستم)
مرد گفت: «فلان فلان شده، آخرين ملا است يا يهودي؟»
پس از خوردن غذا و كمي استراحت، مراتا مسير همراهي كرد. به چشمه كه رسيدم پسري داشت الاغش را آب مي داد گفت: «عمو ميهمان ما مي‌شوي؟» گفتم: «نه». الاغ را جا گذاشت و به سرعت دور شد: «دنبام بيا». از آستانه‌ي در فرياد پزد:

-مادر برايت ميهمان آورده­ام . مويز بده
- قدمش روي چشم! بيا مويزت را بگير
-انگشت به دهان ماندم. خداوندا! كرد به فرزندش مژدگاني مي‌دهد كه ميهمان به خانه ببرد. حاتم طايي ديگر كيست؟
-منزل خليفه صالح بود. هشت مهمان ديگر هم آمدند كه دو تاي آنها دوستان چوبدار بودند. لباس‌هايم را آويختند. براي نما زبه مسجد مي‌رفتيم. پس از نماز از تمام خانه‌هاي روستا غذا آوردند و ميهمان واهل ده كنار يكديگر شام خوردند. مجلس بسيار گرم بود. يكي گفت:
- طلبه! فردا صبح نرو. مردان «شيخ لطيف» در راه كمين كرده­اند. لختت مي كنند و ساعتت را مي‌برند.

- : نزد شيخ لطيف مي‌روم و مي‌گويم ساعتم را پس بدهد.
مردي كه كمي ساده لوح به نظر مي­آمدگفت:

-تو طلبه نيستي . احتمالاً مرد بزرگي هستي، چون طلبه جرأت نمي كند بگويد نزد «شيخ لطيف» مي روم.

فهميدم چه غلطي كرده‌ام اما خليفه ميان صحبت‌هايمان پريد و گفت:
« صوفي تو كم عقلي. طلبه وقتي قرآن در سينه داشته باشد بزرگمرد است و از هيچكس واهمه ندارد» خليفه چهار پسر داشت كه براي گذراندن امور، «گرميان» و «كوهستان» مي‌كردند.(اين اصطلاح در مورد كساني به كار مي‌رود كه براي مبادله‌ي جنس يا احياناً قاچاق، در فصل سرد سال به مناطق گرمسير و به ويژه كردستان درعراق مي روند).
فردا صبح موقع خداحافظي به يكي از پسران خليفه گفتم:
دولت،‌مهاباد را اشغال كرده و مصمم به خلع سلاح مردم است. اهالي روستاها از ترس، اسلحه‌هاي خود را ارزان مي‌فروشند. اسلحه بخري سود خوبي خواهد داشت.
در راه به سوي رودخانه‌ي «انجينه» مي­رفتيم كه همان صوفي ديشبي با صداي بلند گفت:
«طلبه مي دانم تو يك انسان عادي نيستي، من مرده و تو زنده. نمي دانم تو را باز خواهم ديد يا نه. برو به سلامت». به كنار رودخانه آمديم. يخ بسته بود. با سنگ، يخ رودخانه را شكستم و راه را براي بزها باز كردم. شاخ اولين بز را گرفتم و از آب پراندم. وقتي به آن سوي آب رسيدم انگار چكمه‌ي قرمز به پا كرده‌ام. از زانو تا پاهايم خونين شده بود. خون از مچ پايم مي‌ريخت. همراهانم گفتند: «ما با جوراب و كفش، از آب عبور مي كنيم. آنسوي آب، آتشي روشن كن».
كمي بوته­و چوب خشك جمع و آتشي روشن كردم. پايم از سه جا زخمي شده بود. سرما و درد، تنم را آزار مي‌داد. . . . راه افتاديم.
از شدت برف، راه پيدا نبود. هر طوري بود از مسير گذشتيم و به كلبه‌اي رسيديم. يك خواهر و يك برادر آنجا زندگي مي‌كردند. پس از خوشامدگويي با انجير و مويز و گردو پذيرايي كردند. پسر مي گفت:
خواب ديدم انگور سفيد خورده‌ام مي‌دانستم. برف سنگيني خواهد باريد. اگر خواب ببينم انگور سياه خورده ام باران خواهد باريد. تمام مال و دارايي آنها، آن يك كلبه و يك باغچه‌ي كوچك در اطراف خانه بود.
غروب به مرز عراق رسيديم. نفس راحتي كشيدم: «از سلطه‌ي عجم‌ها رها شديم». پس از نماز مغرب به روستاي «بيوره» (يا بيوران) رسيديم.. دهات آشفته و بهم ريخته بود. زني گفت: «زود برويد و اينجا نمانيد. هوا پس است». كجا برويم؟ بزها را در حصار كرديم و به مسجد رفتيم. مسجد مملو از جمعيت بود. آخوندي به نام «ملا عزيز» با صداي بلند مي‌گفت: «من اسباب­كشي كرده‌ام شما هم تا كشته نشده­ايد و زندگي‌تان به تاراج نرفته است فرار كنيد. هيچكس جواب سلام ما را نداد. مسأله چه بود؟ پرسيديم گفتند: «شيخ لطيف و پشدري با يكديگر درگير شده‌اند. روستاي «تمتمان» را آتش زده‌اند. روستاي ما هوادار شيخ لطيف است. امشب قرار است «پشدري» به انتقام «تمتمان»، دهات ما را آتش بزنند».
مي دانستم اگر به سخنان ملا گوش فرا دهند سر ما بي‌كلاه مي ماند. ميان صحبت‌هاي ملا پريدم و گفتم: «چرا به پليس شكايت نمي‌كنيد؟»

-شكايت كرده‌ايم اما آنها جرأت ندارند شبانه اينجا بيايند.
- اسلحه داريد؟
- (پس از چند لحظه شمارش) بله سيزده تفنگ و چهارصد فشنگ داريم.
- هيچكس روستا را ترك نكند. در اطراف ده، آتش درست كنيد اما در كنار آن ننشيند. دسته دسته كشيك بدهيد. هر وقت سرما فشار آورد به مسجد بياييد و دسته‌ها را عوض كنيد. اگر آمدند تا هنگامي كه در تيررس قرار نگرفته‌اند شليك نكنيد. امشب را مي‌توانيم با چهارصد فشنگ مقاومت كنيم. اگر مشكلي پيش آمد من شخصاً صد «پشدري» را خواهم كشت.

همهمه‌اي در مسجد به پا خاست.

-ملا عزيز هر كجا مي خواهي برو. اين جوان ما را كمك خواهد كرد. ما تحت امر او هستيم. يك سطر بعد سرت را درد نياورم. تمام شب در مسجد خوابيدم و هيچكس براي «پشدري كشان» بيدارم نكرد. فردا صبح يكي از مردان ده، مرا به خانه‌اش برد. زن ها شانه‌ام را مي‌بوسيدند و بر شجاعتم احسنت مي‌گفتند. براي اولين بار «برنج و بلغور» خوردم كه مزه‌ي آن هنوز بيخ دهانم است. ساعاتي بعد، هوارچي شيخ لطيف وارد روستا شد و ما هم كمي بعد، «بيوره» را به مقصد «كه‌ناروي» ترك كرديم كه دوستان همراهم آن­جا منزل داشتند.

شب در خانه يكي از دوستان چوبدارم اتراق كردم. مادر زن پير بسيار زشت رويي داشت. پرسيد:

-كاك ملا راست است اگر كسي دل همسايه را برنجاند به ميمون مسخ مي‌شود؟
- نه مادر جان خداوند هرگز كسي را دوبار به هيأت يك حيوان درنمي‌آورد.

همسر مرد صاحبخانه، جوان و زيباروي بود. نمي­دانم از بازگشت شوهرش خوشحال بود يا از من خوشش آمده بود، اما خيلي مي‌شنگيد. رواندازم را با خود به مسجد بردم تا از بلا در امان باشم.
صبح روز بعد، تنها راهم را در پيش گرفتم. در راه به دو پليس كرد برخوردم و براي آنكه نشان دهم هم ولايتي هستم گفتم: «مانگوو نه‌بن» (خسته نباشيد). پرسيدند:

-اهل كجايي؟
- اهل «كه‌نارو»

يكي از پليس‌ها خنديد و گفت: «مي‌دانيم ايراني هستي، برو كارت نداريم اما نگو « مانگوو نه‌بن» يك جوري تلفظ مي‌كني».
به قهوه­خانه‌ي «ازمر» رسيدم و شش چاي پشت سر هم خوردم. مردي كه در قهوه خانه نشسته بود پرسيد: چه كاره‌اي؟
قهوه‌چي دستش را گرفت و از قهوه‌خانه بيرون انداخت: «به چه حقي از مشتري من سئوال مي‌كني؟»
پول ايراني از جيب درآوردم. پنج قران برداشت. از «گويژه» به راهم ادامه دادم كه به يك كاروان رسيدم. به سليمانيه مي‌رفت. با آنها همراه شدم. لابه­لاي حرف­هايشان، صحبت از اسب سياه شيخ لطيف و مبالغه در مورد آن بود. مردم عامي، سلطه را فراتر از آن چيزي كه هست مي‌بينند. مي گفتند حتي تازي‌هاي شيخ لطيف هم، ناهار پلو و گوشت مي‌خورند. جماعتي مي‌گفتند: «تازي شيخ هم نبوديم؟» در دل با خود عهد كرده بودم كه به حجره‌ي مسجد بزرگ بروم و طلبه شوم اما مي‌دانستم در آنجا نخواهم توانست استراحت كنم. نه روز با آن وضع مشقت بار در راه بودم و پيش از آن نيز دو ماه در بازداشت به سر برده بودم امشب را به مسافرخانه خواهم رفت. از مردي پرسيدم:

-مسافرخانه كجاست؟

گفت: بگو هتل، مسافرخانه قاچاق است.
از دور هتلي نشان داد. يك اتاق دو تخته گرفتم. كسي هم آنجا نبود، و هوا بسيار سرد بود. آتش خواستم. گفتند نداريم اما اگر خودت زغال بخري برايت آماده مي­كنيم. با زغال خود را گرم كردم. شب ميهمان ديگري براي تخت دوم سر رسيد. نوجوان خوش قد و بالاي شانزده هفده ساله‌اي بود با تفنگ و قطار گلوله. به مجرد آنكه فهميد ملا هستم از من خواست برايش نوشته (دعا)‌اي بنويسم تا به وصال دختر مورد نظر نايل شود. به او فهماندم كه از اين قماش‌ملاها نيستم.
شب، يك قطعه اسكناس ده توماني به صاحب هتل دادم. چهار پنجاهي پس داد. من هم به قهوه خانه رفتم. مرتباً پنجاهي را ورنداز كرده و مطالب روي آن را مي‌خواندم. عجيب به نظرم مي‌آمد. ارزش پولي آن را هم در برابر پول ايران نمي‌دانستم. . .
غرق در افكار گذشته بودم. چند سال پيش در بوكان شنيده بودم كه زلزله ، «پنجوين» را ويران كرده است. شاعري «پنجويني» به نام «مفتي» كه يكبار در بوكان به هنگام بيماري به ديدنم آمده بود را به ياد آوردم. تو گوئي اينجاست؟ از چه كسي سئوال كنم؟ دو نفر روي ميز كنار دستي‌ام نشسته‌بودند. با صدايي كوتاه و لرزان پرسيدم :

-شما مفتي توتون‌چي را نمي‌شناسيد؟
- نه نمي شناسيم.
- يكي از آنها پس از اندكي تأمل گفت:
- آن كه مي‌گويي در جاده‌ي تازه مغازه دارد. براي چه مي‌خواهي؟
-هيچ. همين طور پرسيدم.

مي‌گويند: «الغريق يتشبث بكل حشيش». من كه در اين شهر آواره و هيچكس را نمي‌شناسم بهتر است سراغي او بروم.
شب،‌هم اتاقيم گفت: «فردا ساعت پنج صبح به حمام مي روم. تو مي‌آيي؟»

-فدايت شوم حتماً مي‌آيم.

هوا هنوز گرگ و ميش بود كه به حمام رفتيم. مي‌گفت پسر يكي از خوانين «بازيان» است.
گفت: «ملا بياپشتم را ليف بكش».
گفتم: «تو هم پشت من را ليف مي كشي؟»
گفت: «نه تو كمتراز اين حرف‌ها هستي. من پسر خوانم».
گفتم: «من رعيت بازيان نيستم. هر كس فرزند پدر خودش است».
آن آقا پسر معلوم بود كه ناراحت شده است پيش از من از حمام بيرون رفت. آفتاب نزده از حمام بيرون زدم. روي سر در يك مغازه نوشته شده بود: «گه‌لاويژ». در چايخانه نشستم تا مغازه باز شد. از صاحب دكان پرسيدم:

-دكان مفتي توتون‌چي كجاست؟
- ساكت باش و به نشانه‌ي سكوت انگشت روي دهان گذاشت.
-ترسيده بودم. پس از آنكه من و او در مغازه تنها مانديم، راه را نشان داد و گفت: «دكان مفتي در جاده‌ي تازه است».

نزد مفتي رفتم كه نام كوچك او«ملا كريم» بود. در دكان نشسته بود. سلام كردم. به گرمي پاسخ داد و خوشامد گفت.

-خوبي ؟ سرحالي؟ خانواده خوبند؟
-همه خوبند.
-فروختي؟ سودي هم بردي؟ قدمت روي چشم

زياد حرف زد. به گمانم اين جملات كليشه‌اي دكاندارها براي مشتريان بود. گفتم:

-مي دانم مرا نمي‌شناسي؟
گفت:
-راست مي‌گويي. تو كه هستي؟
- من «هه‌ژار» هستم.

گريه كرد و اشك بسيار ريخت:

-اي كاش كور مي‌شدم و سقوط جمهوري را نمي‌ديدم.
- گريه و زاري نمي‌خواهد. حالا من چكار كنم كسي مرا نشناسد؟
- زندگي من در زمين لرزه ويران شد. دو بچه دارم. همسرم افليج است. اتاق كوچك و نمداري اجاره كرده‌ام. روزانه با هزاران زحمت، لقمه ناني پيدا مي‌كنم. از مورچه هم ناتوان ترم. توان اداره‌ي تو را ندارم اما در مورد وضعيت تو با يك نفر از دوستان مشورت مي‌كنم.
- اين كار را نكن. نمي خواهم كس ديگري بداند و احياناً دولت مطلع شود.
- مطمئن باش. كسي كه مي‌گويم صد بار ذوب و صاف شده تا يك كرد تمام عيار شده است.

سرانجام بله راگفتم. «مفتي» شاعر رفت و اندكي بعد بازگشت. طولي نكشيد كه مردي بلند بالا و كردي پوش با يك عينك كلفت به چشم و ريش و سبيل تراشيده وارد شد. نه سلامي و نه كلامي. بلافاصله گفت: «امان از شال بافتني. ملاها مي‌گويند هر گره شال شيطاني دارد. اين عمامه‌ي سفيد ريشه‌دار چيست؟»
با خود گفتم: مرد كه ديوانه است. نشست و گفت:
«هه‌ژار تو نبايد خودت را ناراحت كني. ما چندين بار شروع كرديم و شكست خورديم و دوباره برخاستيم نااميد هم نشديم و دلسرد هم نيستيم».
«مفتي» پيش از اين گفته بود نامش «ميرزا رحمان بانه‌اي» است و او را «مام ميرزا» صدا مي‌زد. پس از تمام شدن سخنانش گفت:
-بلند شو برويم.

داشتيم مي‌رفتيم كه نگاهي به سر و رويم انداخت و گفت:

-رنگ و رويت پريده است. گرسنه‌اي؟
- نخير گرسنه نيستم.
- دروغ نگو خيلي گرسنه‌اي.

به كبابي رفتيم و سير خورديم.

-شب كجا بودي؟ چقدر پول گرفتند؟
-ماجرا را توضيح دادم.

به هتل رفتيم. با عصبانيت به مسئول هتل گفت:

-تو ديگر چه كلاهبرداري هستي. چهار پنجاهي، به جاي ده تومان پول؟!

پس از حساب كردن، معلوم شد كه هم اتاقيم، اجاره‌ي اتاق را نداده و هزينه ي او راهم از حساب من برداشت كرده‌اند. در دفتر هتل، محل سكونت من را «كه‌ناروي» و او را «بازيان» نوشته بودند. پول‌هاي اضافي را كه از من گرفته بودند بازپس دادند.
پس از آن ميرزا مرا به دكان دلاكي برد:

-اوستا اين پسر،‌هم درويش است هم صوفي. من او را پشيمان كرده‌ام چون نمي‌تواند به گيس وريش برسد. زحمت بكش و هر دو را بتراش.
- مام ميرزا اين مرد كاكل داشته نه گيس. مسخره نكن.
-پس از اصلاح سرو صورت به خانه‌اش رفتيم. داخل حياط، حوضي بود. گفت: «آن پاهاي كثيف را بشور، تا بوي گندآن بلند نشود». وارد خانه شديم. پس از چند دقيقه گفتم: تشنه ام گفت: «من نوكرپدرت نيستم . به جهنم بگو برايت آب بياورند». ساكت شدم .بازهم تشنگي فشار آورد . ناچار آب خواستم همسرش آب آورد . تمام هدف «ميرزا» آن بود كه خجالت نكشم و خود را از اهل خانه بدانم. شب، رختخواب برايم آورد و رفت. ساعتي روي ديوار آويخته بود. سر هر ساعت از خواب مي‌پريدم. خدايا چه كنم؟ با شال كمرم پاندول ساعت را بستم و از شر زنگ خلاص شدم. صبح «ميرزا» آمد و گفت: «اي شيطان! فكر مي‌كردم چگونه با زنگ ساعت كنار مي‌آيي؟» خيلي زود يكي از اعضاي خانواده شدم و احساس بيگانگيم محو شد. كم‌كم از احوال مام ميرزا پرسيدم. به تمام معنا ياور مستمندان و در راه ماندگان بود. در كاسبي هم، شريك دكان يك نفر بود. اما خود هرگز به مغازه نمي‌رفت. مردي بسيار دانا و با معلومات بود. صدها كتاب با موضوعات مختلف مطالعه و عمده‌ي آن ها را از بر بود. مخالف سرسخت شيخ و درويش و ملاي نادان و تهي­مغز بود. هيچ ملايي نمي­توانست از در بحث با او وارد شود. بسياري او را كافر پنداشته و «بابي» مي‌خواندند بدون آنكه بدانند «بابي» چه دين و مذهبي است. خود را وقف خدمت به فرزندان ملت كرده بود.
شبي داستان زندگي خود را برايم تعريف كرد و گفت: «در بانه زندگي مي كرديم. هنوز كودكي بيش نبودم كه پدرم مرد و من هم وارث قرض‌ها و ديون او شدم. با دست خالي به سليمانيه آمدم و در بازار حمالي مي‌كردم. پس از چند سال هواي رفتن به بغداد به سرم زد. به كاروانچي‌ها التماس كردم مرا با خود ببرند. دام‌هايشان را آب و غذا مي­دادم. گفتند: «تو كفش به پا نداري و از اسباب سفر بي‌بهره‌اي. بيش از ده روز دوام نخواهي آورد». عصر يك روز هنگام نماز جماعت از كفش­كن مسجد، يك جفت كفش تازه‌ي زرد رنگ دزديدم. تاحومه‌ي شهر بغداد همراه كاروان بودم و سپس از آن جدا شدم. شب در حياط بارگاه «غوث گيلاني» مانند صدها بي‌پناه ديگر خوابيدم.« غوث» انگار مي‌دانست من عقيده‌اي به او ندارم، به بهانه‌ي اينكه قيافه‌ي من شبيه دزدهاست وسيله‌ي خادم بارگاه، مرا بيرون راند. در كوچه خوابيدم. صبح زود، يك جهود بيدارم كرد تا اگر مي‌خواهم چيزي تهيه كنم از او بخرم. سرگردان در شهر پرسه مي‌زدم. در كنار دجله، به قهوه‌خانه رفتم. چاي آوردند، نخوردم. گفتم: «پول ندارم فقط اجازه دهيد بنشينم». بعدازظهر و شام هم چيزي نخوردم. قهوه‌چي دلش به حالم سوخت و غذا آورد اما قبول نكردم. شب را اجازه داد روي نيمكت دكانش بخوابم. فردا صبح، صبحانه آوردند اما نخوردم و گفتم: «تا از رنج بازوان خود پولي به دست نياورم، چيزي نخواهم خورد». دباغچي‌ها هم براي خوردن صبحانه به آنجا آمده بودند. قهوه‌چي به آنها گفت: «اين پسر را هم براي شستن چرم با خود ببريد». با آنها به راه افتادم اما خيلي زود بيرونم كردند چون كار چرم شويي بلد نبودم.به قهوه خانه بازگشتم. آن شب را هم گرسنه سر كردم. فرداي آن روز مردي به به قهوه خانه آمد و گفت: «جواني مي‌خواهم كه وردست آشپز و امين باشد». قهوه‌چي مرانشان داد و گفت: «از خويشان خودم است. او را با خود ببريد من ضامنش مي‌شوم». به همراه مرد، به دانشكده‌ي علوم عربي آمديم و من به آشپز سپرده شدم. همين كه مرا با آن قيافه‌ي نزار و اندام ضعيف ديد مرا به طرف در خروجي هدايت كرد و گفت: «برو بيرون. تو به درد اين كار نمي­خوري». به پايش افتادم و گريه­كنان گفتم: «پريشانيم به خاطر گرسنگي است». دلش به حالم سوخت و غذايم داد. سپس به كنار آشپزخانه رفتم و شروع به كندن پوست پيازها كردم. با سرعت برق و باد كار مي كردم تا شغلم را از دست ندهم. كم‌كم محبت من به دل آنها نشست و كار به جايي رسيد كه مأمور خريد آشپزخانه شدم. دانشجويان هم كه مي‌دانستند من بي‌سواد هستم با من كار مي‌كردند و عربي مي‌آموختند. مدتي بعد به عنوان دانش آموز پذيرفته شدم و با طي كردن مدارج ترقي، به عنوان دانشجوي زبان عربي در دانشگاه مشغول به درس خواندن شدم. دوران دانشكده هم را به پايان رساندم و از آنجا كه به زبان عربي تسلط كافي داشتم مورد توجه بازرگانان كرد سليمانيه قرار گرفتم. در بازار بغداد براي آنها جنس مي خريدم و خود نيز از پولي كه به دست آورده بودم به نسبت توان مالي، جنس خريده و از فروختن آن سودي به دست مي‌آوردم. اوضاع ماليم بسيار خوب شده بود. تنها چيزي كه آزارم مي‌داد اجابت خواسته‌ي بازرگانان سليمانيه براي زيارت شيخ و مشايخ بغداد بودكه زياد وقتم را مي‌گرفت. سرانجام به فكر چاره افتادم. هشت نه حاجي را با خود همراه كرده و دور دانشكده مي‌گرداندم. به هر خرابه‌اي مي‌رسيدم مي‌گفتم: «الفاتحه! دعا كنيد». در پاسخ سئوالات آنها مي‌گفتم: «اينجا آشپزخانه‌ي هارون‌الرشيد بوده آنجا آبدست خانه‌ي القادربالله، فلان جا آرامگاه نعوذبالله و . . . . است». آنقدر آبدستخانه خلفاي عباسي را نشان دادم كه خسته شده و از دعا كردن مي‌افتادند. مي‌گفتند: «ميرزا اين مرتبه بس است. باشد براي مرتبه‌ي ديگر».

پس از تحصيلات دانشكده، يك جفت كفش زرد رنگ خوب و يك عبا خريدم و به سليمانيه بازگشتم. ثروتمند، دوستان زيادي دارد. به خاطر ميهماني رفتن و دعوت‌هاي بسيار فرصت سرخاراندن نداشتم. هر شب، ميهمان يك نفر از اهالي سليمانيه و بزرگان اين شهر بودم. يك روز ميهمان همان حاجي بودم كه سال ها پيش كفش او را از كفش كن مسجد دزديده بودم. حاجي هنوز داغ آن كفش‌ها را به دل داشت. تعمداً بحث كفش دزدي را به ميان آوردم. گفت: ميرزا جان! چند سال پيش يك دزد پدر سگي كفش‌هايم را دزديد. نمي‌دانم چه كسي بود؟ هرگز از ياد نخواهم برد. كفش وردا را گذاشتم و گفتم: «كفش‌هايت را من دزديم اين عبا هم علاوه بر كفش، عوض آن». به بانه رفتم و همه‌ي ديون پدرم را صاف كردم. پس از به سليمانيه بازگشتم و تجارت آغاز كردم. از اواخر دوره‌ي عثماني تا پايان قيام «شيخ محمود» هرجا سخن از آزادي كردستان بود، من هم بودم. حتي براي كمك به «محمدرشيدخان» به سقز هم آمدم اما چون ديدم نه مبارز كه راهزن است بازگشتم. اكنون هم كه پير شده‌ام و ديگر نمي­توانم مستقيماً وارد مبارزات سياسي شوم، تنها به ياري در‌ماندگان كرد، دل خوش داشته‌ام. ايراني‌هايي كه براي سفر حج به آنجا مي‌آمدند براي گرفتن پاسپورت و تداركات سفر نزد ميرزا مي‌آمدند. يك روز با ميرزا در دكان نشسته بوديم. مردي آمد كه از نوك سر تا پنجه‌ي پا به سبزي مي‌زد و «سيد» بود. به لهجه‌ي مريواني گفت: «سلام! ميرزا رحمان كداميك از شماست؟»

-بله چه مي خواهي؟
- به حج مي‌روم. گفتند نزد شما بيايم.
- چشم دو قطعه عكس خودت را بياور بلكه بتوانم كاري برايت انجام دهم.
- ميرزا نبايد كسي مرا بشناسد. بايد امشب به بغداد بروم.

ميرزا گفت: «سيد مراقب خودت باش. خانه‌خراب! از بس سبز پوشيده‌اي كه اگر يك الاغ تو را ببيند تو را با بار بونجه اشتباه مي‌گيرد. برو اگر بيست روزه بتوانم كارت را راه بياندازم بايد خدا را صد بار شكر كني».
يك ارمني مشروب فروش، روزي نزد ميرزا آمد و گفت:

-مام ميرزا مي گويند تو مردي هستي كه از پرسش ناراحت نمي‌شوي. مي‌گويند اسلام دين حق است ودين كافران باطل است. در حالي كه ما «گبر»ها نه مي‌جنگيم و نه به ناموس ديگران تجاوز مي‌كنيم، نه دزدي مي‌كنيم و نه راه مي‌زنيم. اما مسلمانان همه كاري مي‌كنند. اين چگونه است؟

ميرزا پلك‌هايش را نازك كرد و گفت:

-برو خدارا شكر كن كه مسيح ازدواج نكرده به دار آويخته شد. اگر او هم ازدواج مي‌كرد و بچه‌دار مي‌شد وضع كنوني شما از مابهتر نبود. چه كسي خلاف مي‌كند؟ همه‌ي خلافكارهاي مسلمان، اولاد پيغمبر و «سيدهاي برزنجي» هستند. تا حالا ديده­اي «كرمانج» خرابكاري كند؟

يكبار از مردي شكم گنده به نام «ملا شيخ نوري» پرسيد:

-ماموستا شيخ نوري! چرا خداوند تبارك و تعالي عدالت را در مورد زنان به جاي نياورده است. جداي از موارد مربوط به شهادت و ارث و ميراث، مي‌گويند مردان بهشتي، علاوه بر همسر اين جهاني خود، ‌از هفتاد حوري زيبا روي هم كام مي‌گيرند. حال اگر زن عابده‌اي چون «رابعه‌ي عدويه»به بهشت برود هفتاد هوو خواهد داشت در حالي كه در اين دنيا يك هوو را هم تحمل نمي‌كرد.

ملا گفت:

-زنان در بهشت، خوش مي‌گذرانند. از پنير لذيذ بهشت تناول مي­كنند. چه غم دارند؟
-يعني ماموستاي عزيز مثلاً دختر من براي خوردن پنير ازدواج مي‌كند. مگر در خانه‌ي پدري پنير ندارد؟
- از آن به بعد بحث در مورد بهشت و جهنم داغ شد. شيخ نوري گفت:

به قرآني كه روي ران راستم گذاشته‌ام سوگند! چيزي ديده‌ام كه اگر برايتان تعريف كنم باور نخواهيدكرد.

-بفرماييد. چطور باور نمي‌كنيم؟

شيخ نوري دوباره سه چهار سوگند ديگر چاشني كرد و گفت: «در روستاي «سيته‌ك» يك شب كنار رودخانه بودم. ناگهان ديدم زنجيره‌اي نوراني از آسمان به زمين آمد و دور گردن يك مار بزرگ حلقه زد. سپس به آسمان برده شد. مثل اينكه او را به جهنم بردند تا اهل عذاب را مجازات كنند.

-باور مي‌كنم تو دروغ نمي‌گويي. اما بگو ببينم جهنم كجا و بهشت كجاست؟
- ميرزا تو خودت مي‌داني كه بهشت در آسمان‌ها و جهنم در زير هفت طبقه‌ي زمين است.

به قرآني كه تو بدان سوگند ياد كردي ماموستا، آن مار را براي عذاب بهشتيان برده‌اند چون اگر قرار بود به دوزخ ببرند، بايد زمين را سوراخ و مار را بدانجا مي‌بردند. داستان تو جاي تأمل دارد.
«سيدعلي بسم­الله» نامي بود اهل «برزنجه» كه بسيار گوشت تلخ، بدزبان و زشت‌رو بود. يك روز ميرزا پرسيد:

-دو اشكال دارم بلكه آن را حل كني. مي‌گويند: «اگر مسجد ويران شده محراب آن هنوز پابرجاست. همچنين روايت مي‌كنند كه «پيامبر اسلام بسيار زيباروي و خوش‌سيما بوده است». تو كجايت به جد بزرگوارت رفته است؟ دوم مي‌گويند مسلمانان مجموعاً چهارصد ميليون نفر جمعيت دارند. آيا اين جمعيت را بدون تو حساب كرده‌اند يابا تو كه چهارصد ميليون و يك نفر مي‌شود؟».

معلوم است كه پاسخ «سيد علي» جز فحش و ناسزا چيز ديگري نبود. ميرزا در تاريخ ،‌سياست، ادبيات كردي، فارسي و عربي، اقيانوسي بي­انتها بود. لذت شنيدن سخنان پرنغز او براي هركس، نعمتي بزرگ بود. من در علوم مختلف بهر‌ه‌هاي بسيار از او بردم. با ميرزا، نوروز به بغداد رفتيم.
يك روز گفت: «مي‌ترسم در خانه‌ي من بازداشت شوي و نتوانم كاري انجام دهم و آبرويم برود. اجازه بده ترا نزد «شيخ لطيف» ببرم. اما خيالت راحت باشد تا زماني كه قول قطعي نگيرم اسمي از تو نخواهم برد.
شب از منزل خارج شد و ساعاتي بعد بازگشت. دقايقي پس از او «شيخ لطيف» با يك اتومبيل آمد و مرا به خانه‌ي خود برد.
اين را هم بگويم. همچنانكه در مثل مي­گويند: «كه نام بزرگ و شهر ويران بسياري، من نادان را دورادور به عنوان شاعر ملي و يك انسان ميهن‌پرست مي‌شناختند. يك شب ميرزا پرسيد:

-تو جواني. پيرمردي به نام «شيخ نجم‌الدين» كه اينجا زندگي مي‌كند مدعي است دوران طلبگي هم درس «هه‌ژار» بوده است. تو او را مي‌شناسي؟
-نه‌والله
- خب حالا يك بازي راه مي‌اندازيم.

فردا شب، شيخ و چند دوست ديگر را به ميهماني دعوت كرد. وقتي از ميرزا درباره‌ي من پرسيدند، گفت: يك صوفي ساده است كه من وادارش كردم ريش و موهايش را بتراشد. در ميان سخن، از «شيخ نجم‌الدين» پرسيد:

-دوستت هه‌ژار كجاست؟
- مي‌گويند در «بياره»، ‌است.كاش مي‌آمد. من خيلي دلم برايش تنگ شده است.

و شروع كرد به داستان درآوردن در مورد سابقه‌ي دوستي و خاطرات ما در دوران طلبگي و . . . .
ميرزا گفت: سوگند بخود كه دروغ نمي‌گويي!
شيخ ناگهان از جا پريد و گفت: «نكند اين مرد هه‌ژار باشد. به خاطر خدا هرگز او را نديده‌ام اما به شدت به او علاقه­مندم».
«شيخ لطيف» هم كه من را تنها به نام مي‌شناخت، دوستم داشت. در مدتي كه نزد او و در خانه‌اش زندگي مي‌كردم، با كساني چون «رفيق چالاك»، «محمود احمد معلم» و كسان ديگري آشنا شدم. «ابراهيم احمد» را هم ديدم كه عضو جمعيت ژ-ك بود. يك روز شيخ لطيف پرسيد:

-نظرت در مورد «ابرهيم احمد» چيست؟
- مردي دانا، زيرك، فهميده و بسيار كرد است به شرطي كه خودش به تنهايي رهبر كردستان باشد.
- هنگامي كه ملا مصطفي در مهاباد به سر مي‌برد، به «حمزه عبدالله» نامي مأموريت داده بود كه يك حزب كردي در عراق تأسيس كند. يك شب گفتند: «ماموستا مي‌آيد». حمزه عبدالله آمد. مردي بسيار متكبر و مغرور به نطرم آمد. تعريف مي‌كرد در مهاباد آنچنانكه بايد از او پذيرايي به عمل نيامده است و چيزهايي مي‌گفت كه انسان واقعاً شرم مي‌كرد. درباره آمريكا و دولتهاي غربي هم مي گفت: جاي نگراني نيست، كارگران به جاي باروت، خاك، در بمب‌آنها مي‌ريزند. پيروزي سرانجام از آن حكومت شوروي خودمان خواهد بود. سخنان «حمزه عبدالله» هم كه بسيار معتبر بود و طبعاً كسي شك به خود راه نمي‌داد. كمونيستي دو آتشه بود. اول و آخر كلام آقايان هم فرستادن درود و سلام و صلوات براي استالين بود. من هم كه از اين خرده مباحث كمونيستي چيزي نمي‌دانستم سكوت اختيار كرده بودم. يكبار زبان به گلايه گشودم و گفتم: «روس‌ها پيمان شكني كردند و ملت كرد را تنها گذاشتند». جماعت به شدت عصباني شدند و هزار و يك دليل آوردند كه روس‌ها به خاطر مصالح ملت كرد اين كار را كرده‌اند، چون آمريكا براي كمك به ايران تصميم گرفته بود. كردستان را نابود كند. از نظر آنها روس‌ها به طور موقت از كردستان عقب نشيني كرده­اند و به زودي براي آزادي كردستان اقدام خواهند كرد. لنين اينطور فرموده است، استالين چنين مي‌گويد و ژدانوف چنان نظري دارد.

پاك گيج شده بودم. اين بود كه من هم براي روس‌ها عذر و بهانه مي‌تراشيدم و با هزار دليل و برهان، عقب نشيني آنها از كردستان را توجيه مي‌كردم تا نگويند مرتجع و هيچي نفهم است.
يادم هست كه يكي از استدلال‌هاي هميشه‌تكراري آنها اين بود:

-مسأله‌ي كرد و يونان، روس‌ها را مشغول كرده است. چين ششصد ميليوني هم كه دغدغه‌هاي خاص خود را دارد. روسيه براي آنكه چين را با خود همراه كند و هم زمان در چند جبهه مجبور به نبرد نباشد به خاطر آنكه در جنگ با آلمان‌ها انرژي بسياري به هدر داده است، ناگزير موقتاً «قاضي» و «ماركوس» را به حال خود گذارده و به حمايت چين، چشم دوخته است. روسيه و چين پس از اتحاد، آمريكا را نابود مي‌كنند و آنگاه ملت كرد را از چنگال ايراني و ترك آزاد خواهند كرد.
- به راستي چه كسي از اين استدلال‌هاي روحيه بخش شادمان نمي‌شد؟ اما كي قرار بود اين اتفاق بيفتد؟ استالين مي‌داند. راست مي‌گويند. من هم در يكي از اشعارم در تبريز گفته بودم: استالين مي‌داند حال ما چيست؟ و هيمن هم گفته بود: استالين گفته است: «يه‌نال پرسيسكي كورديسكي خه‌ره‌شوي». ما نمي‌توانيم وضعيت موجود را تحليل كنيم اما آنها مي‌توانند و مي‌دانند كه چه مي‌گويند. خلاصه من آواره‌ي خانه خراب دربدر از عقب­نشيني رو‌س‌ها از ايران، خدا خدا مي‌كردم آنها مرا مرتجع ندانند و چون يك كمونيست،‌مرا در حلقه‌ي خود بپذيرند.

براي ردگم كني به روستايي به نام «بي‌بي جه‌ك» نزد شخصي به نام محمود بگ فرستاده‌شدم كه از مردان شيخ لطيف بود. زياد طول نكشيد كه «عبدالقادر احمد» و «باقي بامه‌رني» نيز به آنجا آمدند. نام مستعار «باقي»، «مام غفور»، و از آن «عبدالقادر»، «كاخدر» بود تا شناخته نشوند. «ملامصطفي» آنها را از «اشنويه» براي مأموريتي به عراق فرستاده بود. در بازگشت گفتم:«من هم نزد ملامصطفي باز مي‌گردم». گفتند: «تا اجازه ندهند نمي­توانيم». نامه­اي براي بارزاني نوشتم. نامه‌اي هم براي خانواده نوشتم و از آنها خواستم حق و حساب و قرض و قوله ام را با طرف حساب‌هايم صاف كنند. پس از يك يا دو روز مام غفور بازگشت و خبر آورد كه «كاخدر»، دراطراف اشنويه در برف مانده و پس از انكه خود را تسليم ارتش ايران نموده است به تهران انتقال داده شده است.
ملا مصطفي هم به طرف روسيه رفته و مناطقي كردنشين ايران را ترك كرده است. پاسخ نامه‌ام را هم با خود آوده بودند: «كاك رحمان گفته بود تپانچه ‌را ضبط كرده­اند. «قاسم آقا» هم كه برايش نوشته بودم سيصدو پنجاه تومان پول نزد او دارم گفته بود: «كمتر از اين حرف‌هاست كه ديني نرد من داشته باشد». «ملا عبدالله» گفته بود: «سه هزار تومان پول ا ز او طلب دارم. قسم مي‌خورم». برايم روشن شد كه واقعاً هر آنچه از ديده برود از دل برود.تنها كسي كه فراموشم نكرد «كاك هيمن» بود كه در هنگام هجوم نظاميان و عشاير به شهر، خانواده‌ام را به روستاي «شيلاناوي» برده واز خطر نجات داده بود. بعدها وقتي خوانين كُرد را به تهران برده بودند شاه پرسيده بود : «هه‌ژار» را چه شد؟ «حاجي بايزآقا» گفته بود: «قربان ما را او كشتيم. . .» پس از آنكه از بوكان فرار كردم «عبدالله آقا محمود آقا» به كدخدايش گفته بود: «دلتان نيامد پنج قَران گلوله حرام هه‌ژار كنيد». در سليمانيه در اتاق كوچك و تاريكي زندگي مي‌كردم كه «مام­غفور» هم نزد من آمد و هم خانه‌ام شد. يك روز «عثمان دانش» كه در مهاباد او را مي‌شناختيم و به بچه‌ها، كُردي درس مي‌داد هم به جمع دونفري ما پيوست.

-كاك عثمان خسته نباشي
- ببخشيد اسم من «ملاكريم» است، «عثمان» نيستم. من شما را مي‌شناسم: تو «باقي» و تو هم «هه‌ژار» هستي.

باقي گفت: «آخر عثمان گاموش!» يك ماه است همديگر را نديده‌ايم. تو ما را مي‌شناسي و ما تو را نمي‌شناسيم؟
يك روز ديدم مرد گردن كلفتي كه پالتوپوست شتر به تن داشت و يك جفت كفش پاشنه بلند به پا كرده بود وارد شد. پس از چند لحظه او را شناختم. «حسن قزلجي» بود كه مدتي در «بياره»، صوفي و اكنون به اينجا آمده بود. به تدريج، «كاك همزه‌ي» شريك پيشين «ملاعبدالله» حصاري هم به جمع ما پيوست.
صبح يك روز، مردي عمامه به سر كه انگاري روي عمامه‌اش را زردچوبه كشبده بودند نزد شيخ آمد. «حاج علي» را در بوكان مي‌شناختم. ارزياب توتون بود و زن بسيار شوخي داشت كه بچه‌شان نمي‌شد و اين اواخر در «سقز» سكني گزيده بودند.

-حاجي شما كجا و اينجا كجا؟
- اي آقا حكايت من دور ودراز است. خانم گفت: «اول شام و آخر شام». ما كه بايد در شام محشور شويم، چرا همين الان نرويم؟ زندگيمان را فروختيم از باقي­مانده و تنها فرش‌ها را بار كرديم و به قصر شيرين آمديم. فرش‌ها را به قاچاقچي سپرديم كه در فلان تاريخ و ساعت، ما را به همراه فرش‌ها به اين سوي مرز بياورند. قرار بود ساعت 12 شب آنها را ببينم. قربان! خودت مي‌داني وضو اسلحه‌ي مسلمان است. وضو گرفتم و سركوچه داد زدم: «عبدالقادر» از بخت بد، نگهبان شب، عبدالقادر نام داشت كه به سرعت آمد و مرا بازداشت كرد. با هزار نارعلي و يا علي عاقبت صد تومان رشوه دادم و آزاد شدم. فرش‌ها را هم در خانقين بازداشت و پس از اخذ و ماليات گمركي آزاد كردند. به بغداد كه رسيديم گفتم نزد عبدالقادرگيلاني پياده مي‌شود. فرش و خانم و من در كنار ديوار بارگاه «غوث» نشستيم. زبان هيچكس را نمي‌فهميديم. غروب مردي آمد و به زبان كُردي پرسيد: «كه هستيد و چرا اينجا آمده‌ايد؟» وقتي جريان را تعريف كردم، حمالي خواست و اسباب و وسايل مرا به خانه برد. سپس گفت: شما از ايران آمده‌ايد و چون قاچاقي آمده‌ايد حتماً بازداشت مي‌شويد. پاسپورت سوري هم نداريد. در شام گرفتار دزد و راهزن مي‌شويد. من نمي‌گويم. او مي‌گفت: «حشرچي و مشك­چي؟ استغفرالله توبه. ناگزير به سليمانيه بازگشتيم و اكنون نزد شيخ آمده‌ام تا برايم چاره‌اي بينديشد.

دراين فاصله بارها از شيخ لطيف درخواست كردم مرا به ملاقات شيخ محمود ببرداما او هر بار به بهانه‌ي طفره مي‌رفت و مي‌گفت : «حالا صبر كن».
شيخ لطيف خودش هم شعر مي‌‌گفت اما گمان نمي‌كنم شعر هيچكس را تا به حال خوانده باشد. حتي يادداشت هايي كه مردم در مورد مشكلات خود برايش فرستاده‌اند را نيز مچاله مي‌‌كرد و زير متكايش مي‌گذاشت. هنگامي كه در «بي‌بي­جه‌ك» بودم سواري از بغداد آمد و نامه‌ي شيخ لطيف را با خود آورد: «از اشعار تو نزد شيخ محمود بسيار تعريف كرده‌ام. شعري بنويس و برايم بفرست». من هم كه مي دانستم چه اخلاقي دارد يك برگ كاغذ سفيد را تا كردم و براي شيخ لطيف فرستادم. پس از آنكه شيخ را ديدم پرسيدم: «شعر را خوانده‌اي؟ چگونه بود؟» فرمود: «خيلي عالي بود. شيخ محمود هم پسنديد».
طرف‌هاي نوروز، به همراه «قزلجي» و «مام غفور» و «حمزه»، به روستاي «سيته‌ك» رفتيم. اتاقي بسيار كهنه به ما دادند كه بيشتر به ويرانه شباهت داشت. تازه در اتاق نشسته بوديم كه يك «تازي» به سرعت‌وارد اتاق شد. حياط پر از گل و لاي بود. آستين‌ها را بالا زديم و سوراخ سنبه‌هاي اتاق را گل‌اندود كرديم. سپس چوب هاي خيس را روي يكديگر طبق كرديم. اتاق پر از سوسك و شپش بود. د- د- ت زيادي در اتاق ريختيم. پس از دو روز « ميرزا رحمان» چند گوني كتاب برايمان فرستاد. چه كتابهايي؟! از تأليفات ماركس و «سان دوني» پاريس تا كرامات «شيخ حسام الدين».
روزها من و حمزه با تفنگ «ته‌پر» شيخ به شكار كبك و كبوتر مي رفتيم. «قزلجي» در منزل مي‌ماند وكتاب مي‌خواند. شب، گوشت شكار مي‌خورديم و پس ازآن، «قزلجي» كليه‌ي مطالبي را كه در طول روز مطالعه كرده بود، برايمان تعريف مي‌كرد.
يك شب «قزلجي» از «ملاعبدالله» پرسيد:

-اگر يك الاغ خيلي سير باشد اما يونجه‌ي تر جلويش بگذاري باز هم مي‌خورد؟
- مشخص است باز هم مي‌خورد.
- نگاه كن در اين كتاب چه نوشته شده است: «شيخ حسام الدين به باغي رفته بود. الاغي در باغ بسته شده بود. شيخ گفت: اين الاغ گرسنه است. يونجه جلوش گرفتند، خورد».
- چه پدر سگي نوشته است؟
- خليفه محمود.
- خليفه را فحش نمي‌دهم اما لطيفه‌ي بي‌مزه‌اي بود.

يك روز هنگام شكار با حمزه‌يك گراز در ني‌زارها ديديم. «ته‌پر» هم همراهمان بود.

-دنبالش برويم؟
- گراز خطر دارد
- نخير، مي‌توانيم بكشيم.

پس از جر و بحث فراوان، به توافق رسيديم. «حمزه»، از يك سو و من هم از طرف ديگر به سوي گراز هجوم برديم. اما گراز به طرفه العيني فرار كرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 09-07-2010 در ساعت 02:15 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید