نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سلام بر خورشيد ( 3 )

سلام بر خورشيد ( 3 )

محسن مخملباف

نقلِ رخِ خورشيد: مرد نقابدار مرا با خود به بيتي برد، غريب. فرشش، همه طاق شال؛ تختش، همه تابوت؛ بويش، همه سدر و كافور و مردگاني در آن، همه چشم بازمانده به دنيا. مرد نقابدار به دلِ انگشت، پلك ايشان همه مي بست و نمي شد. من از خوف جيغ مي كشيدم. (تصويري از خورشيد جيغ كشان.) و شد آن هنگام كه مرد نقابدار نقاب از چهره همي دركشد.

غرفه اي غريب، شب.

خورشيد صيحه اي كشيده به حال مرگ خود را به در غسالخانه مي رساند؛ قفلي و كلوني و قفلي مكرر. خورشيد مي چرخد. مرد نقابدار پيش روي اوست. خوره از صورتش اسكلتي ساخته است.

مرد نقابدار: در تنم خوره نيست. روزگاري بر اين صورت هم نبود. روزگاري كه دختر حاكم بغداد مرا به دل عاشق بود. من صاحب جمال بودم و او صاحب جلال. حاكم اين وصال را خوش نداشت؛ پس به جذامخانه ام محبوس كرد. اين داغ به صورتم از آن ايام ماند. (نقاب ، حجابِ چهره مي كند.) حريف اين كه ديدي، و حديث اين كه شنيدي.

به خورشيد يورش مي برد. خورشيد پس مي نشيند و در تابوتي ايستاده خِفت مي افتد و با هم به زمين واژگون مي شوند. خورشيد از دل ديوار سُست خشتي بيرون مي كشد و آن را از تيزي بر سر خويش عمود مي گيرد.

خورشيد: پيش تر نشوكه اين خشت مرا چنان كند كه خوره هنوز با تو نكرده است.

مرد نقابدار: (فانوسي از گِل ديوار به دست مي گيرد؛ چنان كه هيكلي را چراغ سر و صورت باشد.) تو اكنون مرا زوجه اي و من از تو به قاضي شكايت مي برم كه تمكين نمي‏كني.

خورشيد: و من از قاضي به خدا شكايت مي برم كه زني به كابين مهربان درآمده را هر شام به كابين نامهرباني مي فرستد.

مرد نقابدار: قاضي از خدا نمي ترسد، من از مرده مردم. ما هر دو را اين اسباب معيشت است.

يك صدا: (كه معلوم نيست از كجاست.) به سياست نشو، سياست مي شوي مردك!

مرد نقابدار: عذر تقصير سردار.

خورشيد سخت متحير و اميد از كف داده . مرد نقابدار مي غرد و به گوشه اي از غسالخانه مي رود و طاق شال از مرده اي برمي دارد و بر سنگ برآمده اي كه مردگان بر آن شستشو دهند، مي اندازد و از ابريقي آبي مي پاشد، شتك وار.

مرد نقابدار. : گلاب است كه بوي سدر وكافور برود. (و ظرفي خرما از گنجه اي بيرون مي كشد و روي طاق شال مي گذارد.) اين خرماست. (و از جيبش نان وحلوايي بيرون مي كشد، رو به خورشيد.) شامي و شويي و خواب خوشي و خلاص. صبح فردا تو را خوفي نيست. زنان را تو بشوي و نيم از مزد بردار.

مصمم به سمت خورشيد مي رود وچادر او را مي كشد. خورشيد كلوخ بر سر خويش مي كوبد؛ وامي رود و به اطراف مي پاشد. مرد نقابدار دريچة گنجه را مي بندد ودر دامن خورشيد مي آويزد و او را بر سنگ برآمده چون سفره اي پهن مي كند. مرده اي در تابوت مي نشيند. همان سردار فاتح چادرسراي خان كُرد است.

سردار: چه ساعتي است؟

مرد نقابدار: بخواب سردار. هنوز تا نيمه شب دانگي مانده است.

سردار: آخر گرسنه ام.

مرد نقابدار قفل غسالخانه مي گشايد. دو حاجب بر درگاهند. داروغه از ميان حاجبان تعظيم مي آورد.

داروغه: شام سردار حاضر است.

دوحاجب مجمعي مي آورند برطبقي كه از آن بخار طعام بلند است. سردار كه تپانچه‏اي در دست دارد، خود حجاب از مجمع شام كنار مي زند. بخاري فزونتر به هوا برمي‏خيزد.

سردار: (با لرزش) آه از سرما . . . من اين خوف از گور، به گور مي برم . . . (رو به مرد نقابدار) اين بار چندم است؟

نقلِ رخِ خورشيد: مرد نقابدار عرض كرد سي و ششمين شب سه شنبه. سردار فرمود چند بار مانده؟ عرض شد الا اين يكي، سه شب سه شنبه ديگر. سردار فرمود اين دوا هيچ افاقه نكرد و كابوس مرگ از رويايش نمي رود و اگر هنوز مراسم غسل وتدفين مكرر مي كند، بدان خاطر است كه اجر مراسم پيشين محفوظ بماند. سردار شام خورد و مرد نقابدار او را بر سنگ برآمده غسل داد. پنبه به يك چشم و دوگوش و دهان فرو برد و كفن كرد و در تابوت گذاشت و سربازان او را به سراي سكوت تشييع مي كردند و من از ترسِ تنهايي، سايه به سايه برعقب ايشان همي شدم.

سراي سكوت، شب.

جوخه اي از سربازان به تشييع سردار مي روند. پيشاپيش جوخه طبل ريز و درشت. مرد نقابدار بيل بردوش و كلنگ بردست از پي جوخه، و خورشيد از پي تابوت. سردار سر از تابوت بيرون كرده از لاي كفن تشييع جوخه را مي پايد و از سرما مي لرزد و تپانچه بر سينه مي فشارد.

نهايت كار: تابوت بر زمين. سربازان به احترام. گوركني تمام. سردار در گور. تلقين. لحد. و خاك در گور سردار. سردار احساس خفگي مي كند و تپانچه مي كشد. و چنان چون مرده اي مسلح در پي جان زندگان مي گذارد. سربازان هريك از خشم و خوف سردار به سويي گريزانند.

سردار: در اين سر هنوز سوداي سرداري است. (تپانچه روي شقيقه سربازي به زمين خورده مي گذارد.) اين سر، سرخوشي ناكرده از دنيا برود؟! (سربازان ترسان گرد سردار حلقه مي زنند. سردار تپانچه روي سر سرباز ديگري مي گذارد.) اين سر، چه اندازه مي ننوشيده مي گذارد، اگر از دار دنيا برود سرباز؟!

سرباز 1: (حرمت مي گذارد.) سر سردار سلامت!

سردار نظر به روي خورشيد مي كند. تپانچه رو به مرد نقابدار مي برد.

سردار: اين سر چه اندازه بي بي به نكاح نبرده و از دار لذت مي رود سرباز؟

مرد نقابدار: پيشكش سردار باشد آن كيسة زر كه به كابين اين بي بي دادم.

سردار: دوكيسه زر به او بدهيد.

داروغه: خوره ارزاني ات باد كه اين خدعه سي بار مكرر كرده اي و سردار به خود نيامده است.

دوكيسة زر به او مي دهند. سربازان سردار را جامة سرداري مي پوشانند.

سردار: من از خوف مرگ، به مي و محبوب مي گريزم.

نقلِ رخِ خورشيد: هركجا كسي از چيزي به من مي گريخت. خان كرد، از پيرانه سري؛ كاتب جريده بغداد، از حقارت شكست جنگ هاي نرفته؛ مرد نقابدار، از خوره و سردار، از مرگ؛ ومن از همه و هر چيز، به مهربان؛ كه نمي آمد. به مرگ، كه نبود. به خداي كعبه كه همي نمي نمود.

كوي مي فروشان، نيمه شب.

سردار و خورشيد را موكب ارابه اي است. ملازمان در پس و پيش وكنار آن ها را محافظند. مستان گذر تلو تلوخوران گاه راه بر شتاب موكب سردار و اسبان سواران مي‏بندند. سردار پياده مي شود و چوب سرداري اش را به چادر خورشيد مي گيراند و او را همراه خود مي كشد. داروغه خود را به سردار مي رساند.

داروغه: جسارت است سالار، لكن خوف و خطر در پياله فروشي فراوان است. فدويان را همراه كنيد، جان نثاري كنند. به يك اشارة ابروي سردار، راستة باده فروشان قرق مي كنيم.

سردار: عمري است سردار فاتح در پي خوف و خطر است داروغه. اگر از مرگ خوفناك است، بدان خاطر است كه در سراي مرگ، مرگي نيست تا از خوف آن به شوق زندگي آيد.

داروغه: سردار بي سپاه را خرده مردمان بي خرد به جا نمي آورند؛ بدعت مي شود، رسم بزرگي متروك مي شود.

سردار: اين مردم را اسب و سپاه و نشان و تپانچه به تعظيم مي آورد. (تپانچه را با غلاف به داروغه مي دهد.) بيم آن دارم به هر تيري يك ساقي يا لوتي از پاي اندازم. (نمد از اسب برداشته چون بالاپوش در بر مي كند. و كلاه از سر برمي دارد و نشان از شانه مي كند.) راستة پياله فروشان را به دست خالي فتح مي كنيم.

داروغه: زور همراه نمي كنيد، زر همراه بريد. مردم دنيا جملگي خود فروشند. اختلافي اگر هست در قيمت است. (سردار بي رغبت شنودن مي رود.) پس بي بي را واگذاريد تا براي سردار به حرم بريم. مست مردمان و الوات در او طمع مي كنند؛ سردار مست است و بهانه مي دهد و كار از دست مي شود.

خُمخانه ، ادامه .

سردار، خورشيد از پي خويش مي كشد و به خمخانه مي شود و بر سريري مفروش در كنارة حوضي مي نشيند. مطربان جلوه كرده اند و آوازي حزين را نغمه رباب و ناله ني و چنگ همرهند.

سردار: بنشين بي بي! (رو به ساقي) دو ساغر ما را ميهمان كن ساقي!

ساقي: (سبوكش و خم بر دوش پيش مي شود.) ميهمانسرا تعطيل است و ساقي اُرد از درهم و دينار نقد مي برد. (سردار مشتي سكه بر سرير مي ريزد. ساقي برمي دارد.) اين شاهدِ محجبه بهر چه حيلت آورده اي گور گريخته؟ پي شور و شر مي گردي شوربخت! (و مي‏رود.)

سردار: اگر يكي كمان ابرو بر بادام چشم به سايه فروآوريم، زهره از همة سپاه برده باشيم؛ يكي از آن قشون در اين ميانه نيست تا جبروت ما به ساقي فاش گويد. دردا ودريغا بي بي كه آن همه جلال، از نشان سردار است نه از خود سردار. اين حقارت به شبي ما را مي‏كشت، اگر مي هوشياري مان نمي كشت.

ساقي دو قدح از باده پر مي كند. سردار جرعه اي مي نوشد.

سردار: نوش بي بي.

خورشيد: بي بي اهل اين باده نيست سردار.

سردار: مرحبا بي بي! (رو به ساقي) شراب ارغواني! اين شاهد رقابت از ته آغاز مي‏كند. ما هم از شراب ارغواني مي آغازيم. (ساقي مي رود.) سردار نانجيب زن بسيار ديده است؛ آن چنان كه شماره نمي داند؛ اما هيچ يك از شراب ارغواني به مستي فرو نمي شد. مرا به جنگ مي خواني بي بي؟! (ساقي شراب ارغواني مي آورد و سردار پياله به لب مي برد، اما از خورشيد حركتي رويت نمي كند.) بهانه مي‏جويي بي بي يا رخصت مي طلبي؟!

خورشيد: من از مي تقدير مدهوشم. به مي انگور نيازي ام نيست.

سردار : عجبا ، عجبا .اين اول شاهد است كه سردار به فراموشخانه مي آورد و خويشتنداري زهاد پيشه مي كند. لابد اگر تو را به خلوت برم، نجيبي مي كني! (مي خندد) اين خدعه از بهر دلبري سردار پيش كشيدي گيس بريده؟ بنوش دهان گشوده! (خورشيد نمي نوشد.) بنوش تنگ چشم! (خورشيد نمي نوشد.) ترس از مستانگي؟! رجز بي مايه خواندي هرزه! من هزار پياله بنوشم هنوز مست نباشم! (جرعه اي مي نوشد. احساس تلخي مي كند. با فرياد) مزّه ، ساقي!

ساقي در پياله هايي پسته و فندق مي آورد. سردار از جيبش سكه درآورده، در مشت ساقي مي ريزد، دانه به دانه.

سردار: ساقي اين سكه ها از چه ضرب كرده اند؟

ساقي: از زر و سيم.

سردار: و تو اين مي ناب به زر و سيم مي فروشي؟ (مي خندد.)

ساقي: و با اين سيم چه مي خرم كه از آن مي مرا به باشد؟! اين مزاح سبك صد شام مكرر كرده اي و دريغ از پوزخندي و باز دست نمي داري. (به غمزه مي رود.) اين شام زود تن خارش ات آمده. (به فرياد) لوتي، لوتي!

الوات طَرْفِ كله كج مي نهند و دستار بردست مي پيچند.

سردار: سردار اين مزاح اگر هزار بار به قشون خويش مكرر مي كرد، از خنده مي‏مردند تا فرمان رسد، قشون نخندند. و اين ساقي خدنگ، سردار به لوتي مي ترساند! (باده مي نوشد.) بنوش بي بي كه اگر مرا خشم آيد، اول يقه از توگيرم به انتقام. نوش!

خورشيد: نوشيدني نيست.

سردار: مرحبا . . . مرحبا . . . ننوشي ها! تو از جبروت سردار باخبري و فرمان نمي‏بري. من هزار مرد با تو يك زن از زهره برابر نديده ام. (ساغر به سرير مي شكند.) اگر سر بر بدن خويش مي خواهي بنوش بي بي!

خورشيد: اگر سر بر بدن خويش نخواهم؟!

سردار ساغر شكسته به آينه مي كوبد. تصوير ساقي فرومي ريزد. الوات هريك از گوشه‏اي دستار به دست پيش مي آيند و تا سردار بداند بر او چه مي رود، به هوا برآمده به پاشويه حوض فروكوفته مي شود. سردار به آن ها مي پيچد اما به كاري قادر نيست و هرگاه به سويي پرتاب مي شود. ساقي را بر او رحم مي آيد.

ساقي: خمّار! هريك از الوات را سكه اي اجرت ده و آينه را تاواني و خلاص. تو را حريف اين بي بي است. اگر تواني مستش كن و موي و ميانش گير و برو تا غائله اي در ميان نيفتاده است.

سردار تلوتلوخوران از پاشويه برمي خيزد، دست در جيب كرده، هريك از الوات را سكه اي مي دهد تا سر خويش گيرند؛ و شاگرد پياله فروشي را مشتي سيم از مستي و ناداني به تاوان آينه اي. و برسرير مي سُرد.

سردار: مرحبا بي بي! مرحبا! ننوشي ها! حتي اگر اين بار سردار به دست الوات مُرد هم ننوش! (رو به ساقي) ساقي تلخ وشِ مرد افكن. (صدايش از مستي كش مي آيد.) بي بي! هوشياري سردار به سبويي مي رود، اما تنهايي اش به قشوني نه. اين بار بنوش و مرا از تنهايي برهان.

شاگردان آينه اي ديگر از جاي پيشين مي آويزند. ساقي در آينه خم مي مي آورد و به سبوي سردار مي ريزد. سردار در دم سرمي كشد و از مستي، سبو به سرير مي اندازد و مي‏شكند. ساقي سبويي ديگر پر مي كند.

سردار: سر خم مي سلامت، شكند اگرسبويي. بنوش بي بي تا رازي از سردار بر تو فاش شود. (به نجوا) تو اولين زني نيستي كه پا بر دل سردار مي نهي. همسر سردار پيش از تو با او چنين كرد . (مويان) سردار اين هميان حقارت از روزگار آن زن بردوش مي كشد. (خشمگين) پيش شما زنان گماشته سرداران ارجح است كه با ايشان مي گريزيد؟

و تصوير ساقي به ساغر از آينه فرو مي ريزد. الوات جام در دست از جاي جاي خمخانه برمي خيزند . دوباره سردار دستغاله اي در دست الوات. تا از خون به رنگ شراب مي شود. خورشيد از خوف غريو برمي آورد. الوات او را هم مي نوازند. ساقي ديگر باره ميانجي مي‏شود.

ساقي: مجنونِ بي ليلا! خام سر! ديو خوي! درشتي به طاقت كن. زود الوات را سكه‏اي مزد شست ده كه تو را هوش آوردند از آن مستي كه بضاعت خويش نمي دانستي؛ و آينه را به تاواني جاي خويش بياويز و سر خويش گير و برو. يك خر از ميان خران كم، به! خون خويش مباح كرده اي امشب.

سردار بي خودانه تر از پيش هر يك از الوات را سكه اي مي دهد، اما چنان مست و مريض وار است كه الواتي را نشانه مي رود و الواتي ديگر را سكه اي عطا مي كند ودست آخر آنچه در جيب خود دارد به كف مي آورد و به دامان ساقي مي ريزد.

سردار: (رو به ساقي) دو پيمانه مي قيرگون مردآويز هفت ساله. (ساقي دو پيمانه پر مي كند.) بنوش هرزه! اين شب بر من حرام كردي! (ملتمس و مويان) تو را به خدا بنوش!

خورشيد: (غمزده وار) من از خانه بيرون شدم، خداي خانه مي جستم. سالياني رنج راه بردم و خداي خود ننمود، و مرا چنين تنها چون نانجيب زنان در دست الوات مردان و مست مردمان وا نهاد. تو سردار از بهر آن خدا چه كرده اي كه بيش از آنچه تو را داده ، مي‏طلبي؟

سردار: (جام اول را نوشيده است.) من خدا از عادت بر لب آوردم؛ اما تو از بهر خدا چه نكردي، كه اين چنيني و باز به او مومني و به اين شراب خالقِ مستي و راستي كافري؟!

خورشيد: طلب از خداي افزون مي كنم.

سردار: هرزه زني كاسب تر از توشاهد نديده ام. جامي برلب آر تا سردار بدهي خدا تمام وكمال با تو تسويه كند. بهشت شداد بس است؟! كعبه مي طلبي؟! لبي ـ حتي چنان چون سگان ـ بر آب فرو كن، راه كعبه از تن سپاهيان بر تو فرش مي كنم و خود چون غلامي حلقه به گوش به بدرقه مي آيم. هرزه كاسب بس است يا علاوه كنم ؟!

خورشيد: كاسب نيستم، عاشقم؛ به مهري كه مهربان شمه اي از اوست.

سردار: نمي نوشي؟! (جام دوم سر مي كشد.) مرحبا ننوشي ها!

تصوير ساقي در آينه هراسان مي چرخد و فرو مي ريزد. الوات برمي خيزند و سردار را پيش از آن كه بداند به هوا برده در حوض فرو مي كنند. خورشيد هراسان از معركه مي گريزد.

نقلِ رخِ خورشيد: ذكر مستي سردار در افواه عوام افتاد و ديگر روز سراي پياله فروشان زير سُم ستوران سپاه بغداد با خاك يكسان شد و سردار چندي از سپاه عزلت گرفت به دلمردگي و سربازان همه جا در پي آن بي بي تجسس مي كردند؛ تا سردار سپرد براي سر بي بي جايزه مقرركنند و طايفة الوات و متكديان هركجا در پي بي بي مي گشتند و من از خوف به هيئت گدايان درآمدم و زبان سؤال گشودم و روزگاري چند به همراه ايشان به دنبال خويش مي گشتم و نمي يافتم. تا روزي دولتمندي همه گدايان شهر را آش نذري داد در كاسه‏هايي از گل پخته؛ مصور به تصوير همان بي بي. گدايان گفتند اين خدعه از سردار است كه بي بي جادوگر را بيابد. و من روي خويش به زغال چون زنگيان سياه كردم تا گدا مردم مرا به جا نياورند و رخت حبشيان پوشيدم و رد آن كاسه و كوزه ها پي گرفتم.

تيمچة سفالگران روز.

خورشيد به تيمچة سفالگران پاي مي نهد و در هر سفالگري سري فرو مي برد. همه مهربان مي نمايند و لبخندي بر لب مي آورند.

سفالگران: بفرما بي بي.

اما هيچ يك مهربان او نيستند. تا به كارگاهي مي رسد كه يكسر نقش او بر كاسه و كوزه قلمي مي كنند. خورشيد چهره در نقاب چادر مي برد و در پناه كوزه اي بزرگ يك يك سفالگران را ورانداز مي كند. هيچ يك مهربان او نيستند. غلامكي از آن ميان ـ نامش عبدالله ـ به سخن مي آيد.

عبدالله: كوزه مي خواستيد بي بي؟

خورشيد: به چند اما؟

عبدالله: يك كاسه و يك كوزه يك درهم.

خورشيد: از چه هنگام اين نقش بر اين كوزه ها مي زنيد؟

عبدالله: اين چهلمين هفته است.

خورشيد: اين نقش از كجا آورده ايد؟

عبدالله: خواجه دكان اين نقش به ما آموخت.

خورشيد: خواجة دكان كدام شما است ؟ من هزار كوزه خريدارم از براي حبشه.

پيرمرد: (سر از كار نقش برمي دارد.) خواجة ما هر عصر پنج شنبه به مسجد مي شود.

خورشيد: شويم تاجر است؛ مرا نشاني بگوي تا اگر خدا بخواهد هر چه كوزه هست امشب به جمل بار كنيم.

پيرمرد: (به خورشيد نگاه مي كند.) عبدالله با بي بي به مسجد شو. بيرون باش تا خواجه از دعا فارغ شود. تا خود نيامده پيش نرو بي بي، كه حواس تجارت ندارد. گمشده‏اي دارد و در پي اش چهل عصر پنج شنبه به اين مسجد شده است.

عبدالله چادر خاتون را مي گيرد و مي كشد و به همراه خود مي برد.

پيرمرد: (به شاگردي ديگر) غلط نكنم اين بي بي روي از زغال سيه كرده بود تا زنگي بنمايد. مگر سياهي، همه چيزش به آن بي بي جادوگر مي برد. دكان را مراقب باش تا محتسب خبر كنم. اي بسا اين يك كار به همه كار عمرم بيارزد. (و شتابناك مي رود.)

خورشيد در پي عبدالله به تيمچه مي رود.

عبدالله: خواجة خوبي است بي بي. چانه بازاري كن، ارزان مي دهد. غلامانة مرا فراموش نكن. خواجة خوبي است بي بي، عاشق است. عاشق نقش كوزه ها. پايش شل است. (اداي شل ها را در مي آورد.) نذر كرده چهل عصر پنج شنبه دعا بخواند. مي گفت صاحب آن نقش يا خودش مي آيد و يا ديگر من از مسجد بيرون نمي شوم. ما شاگردها گفتيم اگر از مسجد بيرون نيايي، ما دكان بي خواجه را چه كنيم ؟ گفت بر سر خواجه اش خراب كنيد. من شما را در مسجد مي گذارم و برمي گردم. مي ترسم خواجة ما ديگر نيايد و شاگردها همه كوزه ها را غارت كنند. (به مسجد مي رسند.) داخل شو! هركه را نالانتر يافتي، خواجة مهربان ماست.

عبدالله دوان دوان دور مي شود و خورشيد به مسجد مشرف مي شود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید