نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانم ماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فرو برد.
"محشر شدي دختر!"
مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بس تو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
كمي احساس غرور به من دست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
"ماري ,دست گل يادت نرود"

در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله ها را پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
ماريا دلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسي كرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راه افتادي!"
در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديد راهم انداختند!"
آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار مي آوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
احساس كردم زياد از برازندگي من خوشش نيامده است .
"داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده و يكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانم حرف ندارد."


خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويا بود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو از جمعيت بود.

خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفت و هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفته بودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
آرمينا حرف را عوض كرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تان جذابيت خاصي بخشيده است "
با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستاده ايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . و تو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانت را هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."

"ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
مادر مرتب غر ميزد و از رفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
"ماني خانم رزيتا به طرف ما مي آيد..."
"خانم رزيتا؟!"
لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزون و آرام قدم بر مي داشت .
خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."
گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانش بسته نمي شد .
"خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! ماني جان...! بلند شو بيا اينجا..."
كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لق ميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .
مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بش ميكرد.
"برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"
از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه به او نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اش برق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید